و ناگهان سکوت !رفیق بیا نا امید شویم ! مگر نه
اینست که نا امیدی بریدگی چشم است از مسیری که رو به رویایی ندارد چه در آینده ای
بعید و چه نه؟ و نگاه مقطوع مگر بهانه ی افق نیست ؟ که تجدید شود زخم ، که روییدن
، که باز ...
درست است ! سکوت ! زبان ، زبان نافهم ، زبان
بسته ! ترکیب های زبان درازی در بند زبان و زبانی که در زنجیر حلق و فکر و زمان و
روزگار...
زبانی که فهمیده نمی شود ! عبارتی غریب ! مگر
فهم آنقدر معتبر شده است در این روزگار که بتواند قفل بزند به زبان و سکوت ؟ واژگان
، حرکات لب شکل اصوات و ندای سر و صورت و دست ها که پر باد در هوا پرسه می زنند و
اینهمه را چه ثمر ؟ زمانه ای که ترجیح آنکه با موج واژگان همراه تخلیه شدنشان شوی
و به گوش بنشینی آنچه را می ماند و نگاه می دارند و پشت سنگر و دلیل واژگان مقیم
است و فهم چه محلی از اعراب دارد زمانی که در پیچ و تاب زبان و واژگان و نقطه و
ویرگول سرگشته بلاتکلیف می ماند و در این چرخ و فلک امواج قطب هایش رنگ می بازند ؟
و قصور زبان که گاه غافل از ذات ناقص و الکنش از
یاد می برد نگاه کردن را ، لمس کردن را ، بوییدن را که زبان نه این واژگان محصور
است و جاری است در ذات ، که پخش است ، که ساری است در زلال امواج که سیاهی ندارد ،
که نافهم نیست ، که هست و لجن مال نبوده است هرگز !
و به همان سان که فضای تاریک و خلاصه ی میان
امکان و حقیقت گاه گودال می شود و می رود تا انتهای دو خط موازی ، زبان نیز فراموش
می شود از لحن ، از رکن ، از بودن ، از آن نور که زبان را سایه داد تا خیمه شب
بازی سایه ها سیرک شود برای بازی شنیدن .
برف بود !برف ، به راستی که سرخی همگون خون را
شایسته نیست آرمیدن و فرو شدن در سفیدی حقیقت گون آن؟ و چقدر کم می آورد رنگین
کمان را به هنگام آفتاب که سفیدی ربود هرچه رنگ ایام سبزی را...
میانه ی فهم بود و تقاطع ! راستی رفیق ، هنوز نا
امید نشدی ، حتی از زبانت ؟ چه مزاح احمقانه ای !
چندی پیش مرده ای بود که سرد بود و دور از سرخی
جریان و تیک و تاک کاهنده ی تپش ، زبانی سخت داشت ، سخت به مانند مشت های به جا
مانده از گره ، اما به دود سوگند که زبانی گیرا داشت ... و یا آن روز ، آن روز و
روزهای بی شمار همسان آن که زبانم کم می آمد و سرافکنده بودم از این کم بودن ، از
این حقارت و بله من انسانم ، انسانم و حقیر .
بشمار ، بشمار واژگانی که هنوز کوله راه سفر
نابسته به مقصد می رسند و برایت از بر بازگو می کنم هر آنچه نقاب زبان به چشم
نیافته است هنوز ...بشمار شمارگان زبان را هنگامه ای که گویی بود و نبود برای آن
اهمیتی نداشت و ندارد و آری ، من می شنوم ، می توان شنید ، می توان فهمید ، بیا
قطع کنیم این ابزار بازی را و بدون واسطه با خون بچشیم طعم کلام را ، بیا نفس
بکشیم ناگفتن را و به دور از من ، به دور از او ، به دور از تو ، دنیا باشیم و
دنیا بچشیم که خسته ام از من بودن، خسته ام از بند ، خسته ام از زنجیر بدون تقاطع
اصوات ...اصلا چرا ؟چرا ناگفته ها بار می شوند روی زبان دیگرانمان و کاهلی سکون
این دراز نافهم محکومیت ابد می شود برای دیده های نگران ؟ خواسته های ما که بودند
کجایند در این سکون ؟ به رنگین کمان سوگند که بند بند این رنگ های هفت پیکر را رنگ
به رنگ و به ظرافت از حفظ زندگی می توان کرد در آن حدیث که ناگفته ماند و تقصیر
نبود . نظاره کن که در مناظره ی من و زبان تنها غایبی که شمارش می شود پوچی است و
کسی نیست که خارج از این سایه بان پرسه زند .
انسان بوده ای؟ که اگر بوده ای لبخند و بازی
سایه ها را باید بدانی ، که اینجا می پوسد لبخند ، می پوسد قدم های نخستین بلوغ ،
انگشت های کوچک حلقه شده نیز ، می پوسند...و هنوز هم برف شادمانه است و کودکانه
هایی با گونه هایی سرخ...
چه حرف هایی می تواند باشد آن هم تنها برای یک
روز برفی !
فراموش کن ، بیا نا امید شویم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر