۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

زبان ، رنگین کمان و فهم که دور بود



و ناگهان سکوت !رفیق بیا نا امید شویم ! مگر نه اینست که نا امیدی بریدگی چشم است از مسیری که رو به رویایی ندارد چه در آینده ای بعید و چه نه؟ و نگاه مقطوع مگر بهانه ی افق نیست ؟ که تجدید شود زخم ، که روییدن ، که باز ...
درست است ! سکوت ! زبان ، زبان نافهم ، زبان بسته ! ترکیب های زبان درازی در بند زبان و زبانی که در زنجیر حلق و فکر و زمان و روزگار...
زبانی که فهمیده نمی شود ! عبارتی غریب ! مگر فهم آنقدر معتبر شده است در این روزگار که بتواند قفل بزند به زبان و سکوت ؟ واژگان ، حرکات لب شکل اصوات و ندای سر و صورت و دست ها که پر باد در هوا پرسه می زنند و اینهمه را چه ثمر ؟ زمانه ای که ترجیح آنکه با موج واژگان همراه تخلیه شدنشان شوی و به گوش بنشینی آنچه را می ماند و نگاه می دارند و پشت سنگر و دلیل واژگان مقیم است و فهم چه محلی از اعراب دارد زمانی که در پیچ و تاب زبان و واژگان و نقطه و ویرگول سرگشته بلاتکلیف می ماند و در این چرخ و فلک امواج قطب هایش رنگ می بازند ؟
و قصور زبان که گاه غافل از ذات ناقص و الکنش از یاد می برد نگاه کردن را ، لمس کردن را ، بوییدن را که زبان نه این واژگان محصور است و جاری است در ذات ، که پخش است ، که ساری است در زلال امواج که سیاهی ندارد ، که نافهم نیست ، که هست و لجن مال نبوده است هرگز !
و به همان سان که فضای تاریک و خلاصه ی میان امکان و حقیقت گاه گودال می شود و می رود تا انتهای دو خط موازی ، زبان نیز فراموش می شود از لحن ، از رکن ، از بودن ، از آن نور که زبان را سایه داد تا خیمه شب بازی سایه ها سیرک شود برای بازی شنیدن .
برف بود !برف ، به راستی که سرخی همگون خون را شایسته نیست آرمیدن و فرو شدن در سفیدی حقیقت گون آن؟ و چقدر کم می آورد رنگین کمان را به هنگام آفتاب که سفیدی ربود هرچه رنگ ایام سبزی را...
میانه ی فهم بود و تقاطع ! راستی رفیق ، هنوز نا امید نشدی ، حتی از زبانت ؟ چه مزاح احمقانه ای !
چندی پیش مرده ای بود که سرد بود و دور از سرخی جریان و تیک و تاک کاهنده ی تپش ، زبانی سخت داشت ، سخت به مانند مشت های به جا مانده از گره ، اما به دود سوگند که زبانی گیرا داشت ... و یا آن روز ، آن روز و روزهای بی شمار همسان آن که زبانم کم می آمد و سرافکنده بودم از این کم بودن ، از این حقارت و بله من انسانم ، انسانم و حقیر .
بشمار ، بشمار واژگانی که هنوز کوله راه سفر نابسته به مقصد می رسند و برایت از بر بازگو می کنم هر آنچه نقاب زبان به چشم نیافته است هنوز ...بشمار شمارگان زبان را هنگامه ای که گویی بود و نبود برای آن اهمیتی نداشت و ندارد و آری ، من می شنوم ، می توان شنید ، می توان فهمید ، بیا قطع کنیم این ابزار بازی را و بدون واسطه با خون بچشیم طعم کلام را ، بیا نفس بکشیم ناگفتن را و به دور از من ، به دور از او ، به دور از تو ، دنیا باشیم و دنیا بچشیم که خسته ام از من بودن، خسته ام از بند ، خسته ام از زنجیر بدون تقاطع اصوات ...اصلا چرا ؟چرا ناگفته ها بار می شوند روی زبان دیگرانمان و کاهلی سکون این دراز نافهم محکومیت ابد می شود برای دیده های نگران ؟ خواسته های ما که بودند کجایند در این سکون ؟ به رنگین کمان سوگند که بند بند این رنگ های هفت پیکر را رنگ به رنگ و به ظرافت از حفظ زندگی می توان کرد در آن حدیث که ناگفته ماند و تقصیر نبود . نظاره کن که در مناظره ی من و زبان تنها غایبی که شمارش می شود پوچی است و کسی نیست که خارج از این سایه بان پرسه زند .
انسان بوده ای؟ که اگر بوده ای لبخند و بازی سایه ها را باید بدانی ، که اینجا می پوسد لبخند ، می پوسد قدم های نخستین بلوغ ، انگشت های کوچک حلقه شده نیز ، می پوسند...و هنوز هم برف شادمانه است و کودکانه هایی با گونه هایی سرخ...
چه حرف هایی می تواند باشد آن هم تنها برای یک روز برفی !

فراموش کن ، بیا نا امید شویم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر