نمی
ترسید از بازیچه شدن ، از نسیمی که به رقص برگ ها ، به کاهش زمان دچارش کند
می خندید ، به سادگی واقعیت برهنه ی بی کسی واقعی دنیایی که سبز بودن را در کنار خاک ، در هم آغوشی زندگی خاک آلود می خواست
و درخت حیات ، که شاید کودکانه دویدن تا یافتنش را ، مدت ها پیش از یاد برده بود
و داشت عادت می کرد به وارونه دیدن کرکس ها ، و دید دروغ خاکستری کبوتر ها را ، دید واقعیت گرم و جوشان کرکس هایی را که به چشم هایش صادقانه نوک می زدند
کفتار ها از این ارتفاع چه کودکانه نگاهش می کردند و او تنها تاب خوردن را به یاد داشت و طنابی که هر روز در جدال با رقصی گهواره شکل قژ و قژ را زمزمه می کرد
چه ساده ، چه بخشنده ، چه کودکانه
و او ، هنوز لبخندش را فراموش نکرده بود
می خندید ، به سادگی واقعیت برهنه ی بی کسی واقعی دنیایی که سبز بودن را در کنار خاک ، در هم آغوشی زندگی خاک آلود می خواست
و درخت حیات ، که شاید کودکانه دویدن تا یافتنش را ، مدت ها پیش از یاد برده بود
و داشت عادت می کرد به وارونه دیدن کرکس ها ، و دید دروغ خاکستری کبوتر ها را ، دید واقعیت گرم و جوشان کرکس هایی را که به چشم هایش صادقانه نوک می زدند
کفتار ها از این ارتفاع چه کودکانه نگاهش می کردند و او تنها تاب خوردن را به یاد داشت و طنابی که هر روز در جدال با رقصی گهواره شکل قژ و قژ را زمزمه می کرد
چه ساده ، چه بخشنده ، چه کودکانه
و او ، هنوز لبخندش را فراموش نکرده بود
تق تق تق...صدای کوبیده
شدن قدم ها روی کفی فلزی حواسش رو به دریچه جمع کرد...اغلب به گذر رنگ ها از پشت
دریچه ی مستطیل شکل توجهی نمی کرد ، شاید به این خاطر که می ترسید فراموشی آرامشش
رو ترک کنه...چهار دیوار و یک در و آنقدر پر از خود که شاید چهار دیوار کفاف بودنش
را نمی داد..
اغلب اوقات به خورشید نگاه می کرد و گاهی هم برای تنوع به ماه ، بچه هایی که در حاشیه ی خیابان نافرمانی را کم کمک مزه می کردن...گاهی نگاهش روی میله های فولادی پنجره ثابت می ماند ، میله هایی که پشتشون نه آسمانی بود نه منظره ای، پنجره ای که با آجر و آجر و آجر...آن روز یک روز عادی بود، داشت تو حاشیه ی پارک قدم می زد که صدای قدم های فلزی جدیدی حواسش رو از خیال منظره ی باد کنک فروش پیر منحرف کرد...تاریک ، دوباره خودش بود و تاریکی و در همیشه قفل و دریچه ی مستطیلی دیوانه کننده ی روی در که تنگ بود و پر از ولوله ی خواستن برای رفتن...دریچه ، شاید فقط پنج سانتی متر بالاتر از کف فلزی راهرو بود و او درک نمی کرد که پایین تر از قدم های آزاد سایرین بودن قرار بود چه امنیتی را تامین کند...
قدم های کوتاهی بود از پشت دریچه ی تنگ ، کفش های سیاهی رو میدید که به پاهای ظریفی ختم می شدند و چند سانتی متر بالاتر از مچ هایی ظریف منظره ی این قدم های جدید و گذرا به پایان می رسید...
پوست سفیدی داشت و استخوان هایی که رنگ ظرافت داشتند ، شاید 30 سال بیشتر نداشت ، شاید کفش هایش مشکی بودند چون محیط رسمی بود ، شاید هم شخصیتی پیچیده داشت که هر رنگی جز سیاه تا حد آزار چشم ها تنزلش می داد..
سیاهی معلق میان دیوارها بیدار شد و مرز بین خواب و رویا،دیگر نبود...
پیرمرد بادکنک فروش تنها یک بادکنک فروخته بود و هنوز کفش های کهنه ی سیاه رنگش را به پا داشت ، چه چهره ی آشنایی داشت...
اغلب اوقات به خورشید نگاه می کرد و گاهی هم برای تنوع به ماه ، بچه هایی که در حاشیه ی خیابان نافرمانی را کم کمک مزه می کردن...گاهی نگاهش روی میله های فولادی پنجره ثابت می ماند ، میله هایی که پشتشون نه آسمانی بود نه منظره ای، پنجره ای که با آجر و آجر و آجر...آن روز یک روز عادی بود، داشت تو حاشیه ی پارک قدم می زد که صدای قدم های فلزی جدیدی حواسش رو از خیال منظره ی باد کنک فروش پیر منحرف کرد...تاریک ، دوباره خودش بود و تاریکی و در همیشه قفل و دریچه ی مستطیلی دیوانه کننده ی روی در که تنگ بود و پر از ولوله ی خواستن برای رفتن...دریچه ، شاید فقط پنج سانتی متر بالاتر از کف فلزی راهرو بود و او درک نمی کرد که پایین تر از قدم های آزاد سایرین بودن قرار بود چه امنیتی را تامین کند...
قدم های کوتاهی بود از پشت دریچه ی تنگ ، کفش های سیاهی رو میدید که به پاهای ظریفی ختم می شدند و چند سانتی متر بالاتر از مچ هایی ظریف منظره ی این قدم های جدید و گذرا به پایان می رسید...
پوست سفیدی داشت و استخوان هایی که رنگ ظرافت داشتند ، شاید 30 سال بیشتر نداشت ، شاید کفش هایش مشکی بودند چون محیط رسمی بود ، شاید هم شخصیتی پیچیده داشت که هر رنگی جز سیاه تا حد آزار چشم ها تنزلش می داد..
سیاهی معلق میان دیوارها بیدار شد و مرز بین خواب و رویا،دیگر نبود...
پیرمرد بادکنک فروش تنها یک بادکنک فروخته بود و هنوز کفش های کهنه ی سیاه رنگش را به پا داشت ، چه چهره ی آشنایی داشت...
آقا من واسم یه سوال
ریزی پیش اومده ! من استاتوس گذاشتم که چند تا شلوارم تو این ماه جر خورده و
موبایلم گم شده و تصادف کردم و کلا توسط جناب شانس مورد عنایت ویژه قرار گرفتم ! و
بعد ملت اومدن و لایک کردن !
1. آیا این لایک به سبب زیبایی بی بدیل ادبیات این استاتوس بود؟!
2. آیا جر خوردن شلوار اینجانب موجبات شعف و مسرت مردم رو فراهم می کنه و معنای مستتر این لایک این بوده که دمت گرم خوب جروندی شلوار بدبختو ؟!
3. دوستان در جهت اشاعه ی فرهنگ لایک درمانی در پی بهبود سلامت روحی خودشون و اینجانب بر اومدن ؟!
این اتفاق وقتیم که من عکسای ماشین بدبخت تصادف کرده ی له شدم رو یکی دو سال پیش گذاشتم هم به وقوع پیوست که من رو به این سوال رسوند که این نشونه ی همدردی ملته یا حال کردن ملت با قیافه ی دفرمه ی جدید ماشین بینوا! و البته خب این سوالم مطرح می شه که ای موجود ای ایمان از چه رو عکس این تراژدی رو گذاشتی فیس بوک !
صحبت از چرایی گذاشتن عکس ها شد ! یه سوال ، جناب عزیز از دست داده ، جناب داغدار ، خدا رحمت کنه عزیز از دست رفتتو ! ولی آخه عکس از اعلامیه ی فوتش گذاشتنت چیه ؟! می خوای مراتب تالم و تاثر خودت رو به دوستان نشون بدی ؟! آخه اگه متاثری چرا دوربین و گوشی دستته و پای اینترنتی به جای غم و غصه و دلداری به بقیه ؟! یعنی اینقدر فیس بوک تو زیرساختای زندگی روزمره ی ما وارد شده که مثلا میایم با سنگ قبر مرحومم در کنار های های و گریه عکس میندازیم و انگار ژورنالیستیم اونم تو میدون جنگ و بدون فوت وقت میذاریمش فیس بوک ؟!
حالا اینا به کنار! یه هشدار کوچیک به ناشران آگهی های ترحیم در فیس بوک ! ای نوگلان باغ وب ! عزیزان لطفا یا بعد از مراسم عکسو بذارین یا اون آدرس پایینشو قلم بگیرین ! آقا درست که مجلس هرچه با شکوهتر باشه بهتره و فاتحه و دعای بیشتر و اینا ! ولی اینجوری در کنار آباد شدن سرای آخرت مرحوم توسط مدعووین بی شمار آشنا و نا آشنا که اکثرشون فرند های فرند های فیس بوک شما سروران می باشند ، علاوه بر آن روح نازنین شما دوستان هم توسط بازماندگان و وابستگان آن مرحوم آباد میشه !
و این لایک کنندگان ! آقا شمایی که آگهی ترحیم ملت رو لایک می کنی هدفت چیه ؟! آیا هدفت اینه که بگی دمت گرم جناب مرحوم خیلی باحال مردی ؟! خب نمی شه به جاش یه کامنت تسلیت و همدردی بذاری و به جای بالا بردن تعداد لایکای آگهی ترحیم تعداد کامنتاشو بالا ببری ؟! باور کنین اینجوری هم شیکتره هم متین تر !
ودر انتها این سوال پیش میاد که اصلا من این متن رو واسه چی نوشتم ؟!:)
1. آیا این لایک به سبب زیبایی بی بدیل ادبیات این استاتوس بود؟!
2. آیا جر خوردن شلوار اینجانب موجبات شعف و مسرت مردم رو فراهم می کنه و معنای مستتر این لایک این بوده که دمت گرم خوب جروندی شلوار بدبختو ؟!
3. دوستان در جهت اشاعه ی فرهنگ لایک درمانی در پی بهبود سلامت روحی خودشون و اینجانب بر اومدن ؟!
این اتفاق وقتیم که من عکسای ماشین بدبخت تصادف کرده ی له شدم رو یکی دو سال پیش گذاشتم هم به وقوع پیوست که من رو به این سوال رسوند که این نشونه ی همدردی ملته یا حال کردن ملت با قیافه ی دفرمه ی جدید ماشین بینوا! و البته خب این سوالم مطرح می شه که ای موجود ای ایمان از چه رو عکس این تراژدی رو گذاشتی فیس بوک !
صحبت از چرایی گذاشتن عکس ها شد ! یه سوال ، جناب عزیز از دست داده ، جناب داغدار ، خدا رحمت کنه عزیز از دست رفتتو ! ولی آخه عکس از اعلامیه ی فوتش گذاشتنت چیه ؟! می خوای مراتب تالم و تاثر خودت رو به دوستان نشون بدی ؟! آخه اگه متاثری چرا دوربین و گوشی دستته و پای اینترنتی به جای غم و غصه و دلداری به بقیه ؟! یعنی اینقدر فیس بوک تو زیرساختای زندگی روزمره ی ما وارد شده که مثلا میایم با سنگ قبر مرحومم در کنار های های و گریه عکس میندازیم و انگار ژورنالیستیم اونم تو میدون جنگ و بدون فوت وقت میذاریمش فیس بوک ؟!
حالا اینا به کنار! یه هشدار کوچیک به ناشران آگهی های ترحیم در فیس بوک ! ای نوگلان باغ وب ! عزیزان لطفا یا بعد از مراسم عکسو بذارین یا اون آدرس پایینشو قلم بگیرین ! آقا درست که مجلس هرچه با شکوهتر باشه بهتره و فاتحه و دعای بیشتر و اینا ! ولی اینجوری در کنار آباد شدن سرای آخرت مرحوم توسط مدعووین بی شمار آشنا و نا آشنا که اکثرشون فرند های فرند های فیس بوک شما سروران می باشند ، علاوه بر آن روح نازنین شما دوستان هم توسط بازماندگان و وابستگان آن مرحوم آباد میشه !
و این لایک کنندگان ! آقا شمایی که آگهی ترحیم ملت رو لایک می کنی هدفت چیه ؟! آیا هدفت اینه که بگی دمت گرم جناب مرحوم خیلی باحال مردی ؟! خب نمی شه به جاش یه کامنت تسلیت و همدردی بذاری و به جای بالا بردن تعداد لایکای آگهی ترحیم تعداد کامنتاشو بالا ببری ؟! باور کنین اینجوری هم شیکتره هم متین تر !
ودر انتها این سوال پیش میاد که اصلا من این متن رو واسه چی نوشتم ؟!:)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر