یه هیولا بود ، یه
هیولای بزرگ و ترسناک ، البته نه اونقدر ترسناک ولی خب ، به هرحال واسه آدمیزادا
همچینی یه کم زیادی ترسناک بود...داشت به شهر نزدیک می شد ، بنده خدا گشنش بود و
آدمای ترد و خوشمزه ام دم دست..پس به راهش ادامه داد...
قدیس!کلمه ای که می شه گفت این هفته نحس ترین کلمه ای بود که بارها و بارها شنیدم!
قدیس کیه؟قداست چیه؟!از کجا میاد؟فایدش چیه؟!
خب،قداست فایده های بسی زیادی داره!یه چیزی تو مایه های ویتامین!تقدس قدرت میاره،نادونی میاره و ترس!و اینا به چه دردی می خورن؟!آفرین!زدی به هدف!همه ی اینا با هم باعث می شن که تو جنگل حتی کلاغم بتونه جای آقای شیرو بگیره!
...هیولا دیگه به دیوارای شهر رسیده بود ، چندتا دختر بچه رو دید که با صدای آزاردهنده ای که می دونست اسمش خندست باهم بازی می کردن ، از همین فاصله هم می تونست بوی گوشت آبدارشونو حس کنه...مناسبترینو نشون کرد و سمتش خیز برداشت و تو چند ثانیه بهش رسید و با آرواره هاش و البته با دندونای بلندو تیزش دختر کوچولو رو از کتف گرفت و بلند کرد...صدای جیغ دختر کوچولو عجیب آزارش می داد...دخترای دیگه بعد از یه شوک چند ثانیه ای شروع کردن به فرار و صد البته جیغ کشیدن...دختر کوچولو همچنان جیغ می کشید، نه از ترس، راستش هر کسی زنده زنده روده هاشو از شکمش بیرون بکشن نمی تونه زیاد ساکت بمونه...دختر ساکت شد،تنها صدایی که می اومد صدای شکستن استخون بود و شر شر خون...وحشیانه بود اما نمی شد به هیولا ایراد گرفت،این طبیعت اون بود...
اگه درست یادم باشه عادت دیرین ما موجودات متمدن پیاده سازی دقیق تمدنمون روی هر قدیس زنده و مرده ایه که بهمون نزدیک می شه و اینکارو به شیوه های مختلف و موثری انجام می دیم!گاهی با دار زدن،گاهی با سوزوندن،صلیب کشیدن،رگ زدن و کلی شیوه ی ملایم دیگه!
اکه قداست قدرت میاره پس چطور اینقدر ساده رفت روی صلیب؟!شاید اینم یکی دیگه از جوکای خداست؟!مسیح مقدس بود،مثل خیلیای دیگه،اما کسی می دونست که اون یه قدیس بود؟!فکر می کنم آره!
قدرت،کلمه ای اساطیری تر از زئوس مجبوب من!ولی متلاطم تر از هر موج مزخرف حوضچه ی اقیانوس!کی و چی می تونه تضمینش کنه؟!حماقت؟جهل؟خون؟اساطیر؟علم؟
آره،همه ی اینا می تونن تضمین کنن که این شعله ی آتیش تا خاموشی همه ی نسل های احمق خاموش نشه و روشن بمونه، اما من یه پیشنهاد دیگه دارم!
...مردم شهر دیوونه شده بودند!می دیدن که هیولا داره با شادی فراوون با استخونای دختر کوچیک شهر بازی می کنه و لبخند صورت ترسناکش رو ترک نمی کنه...و اونا فقط می تونستن نگاه کنن و من دیدم مادری رو که پشت دیوارای شهر آب شد...مردم شهر می دونستن که فرصت زیادی نمونده،تا وقتی که هیولا دوباره گرسنه بشه...پس فکر کردن،فکر،فکر،اما هیچ نتیجه ای نداشت...
کافیه به دموکراسی فقط یکم قداست اضافه کنی تا برسی به مشروع ترین دیکتاتوریسم تاریخ بشری!یه قدیس،یه قدرت مقدس، یه تابلوی سفارشیه از حقیقت ، دور از برد هرگونه انتقاد و بازخواست!تجسمیه از همه ی اعتقاداتی که لازم نیست حتی سر سوزنی رنگی ازشون داشته باشه!لابد فکر می کنی کار سختیه، نه؟ ولی تو کاملا در اشتباهی...
مردم شهر به نتیجه ای نرسیدن ، نمی دونستن هیولا از کجا اومده،نمی دونستن چرا به آدما و بدبختانه به اونا حمله کرده و ...فقط می دونستن که اگه تا وقت نهار جناب هیولا فکری نکنن به شهر حمله می کنه و این، خیلی بدتر از بد بود...هیولا اگه حیوون می خواست اطراف شهر پر جنگل بود،فکر کردن و بازم فکر کردن...و بالاخره طبق سنت دیرین بشری تو بدترین بن بست راحت ترین فکر و البته مزخرفترین فکر به ذهنشون رسید...
کار آسونیه!واقعا آسون!یه قدیس پیدا کن و بکشش،یا اگه قدیس دم دست نبود هرکسی رو که خواستی قدیس کن!بهم اعتماد کن!اینکار از کشتن یه قدیس خیلی آسونتره!
یه قدیس تجسم عالی هرچیزیه که مردم بهش اعتقاد دارن!و فقط تصور کن جامعه ی تو جایی باشه که مردمش به خاطر عقیدشون که گاهی شبیه دینشون میشه جونشونم بدن!و اونوقت تو هیچ چیزی نمی تونی باشی جز یه خدا با قابلیت مردن! یه حقیقت ،یه موجود بدون شکل بدون جاست که گاهی می تونه تو محدوده ی فکری موجودات فانی ام راه پیدا کنه!یه موجود ابدی و تغییر ناپذیر!که می تونه فقط یه بار بمیره،اونم برای یه مدت محدود!حتما می خوای بدونی این پاشنه آشیل کجاست!یه قالب درست کن از جنس سنگ،از جنس آدم،یا هر چیز دیگه ای،و حقیقتی که قبلا هیچ بدنی نداشت حالا بدن کاذبی داره که می تونی هرطور که میل توئه اونو به گند بکشی!و اگه این حقیقت ، قداست و روح اعتقادی باشه که من و تو می شناسیم، وظیفه ی این به گند کشیدن می افته رو دوش تو...
و مردم شهر تصمیم گرفتن...نزدیک ظهر بود،هیولا از خواب بیدار شد،احساس گرسنگی می کرد، به اطرافش نگاه کرد،روی تخته سنگی دورتر از دیواره های شهر دختری به زنجیر کشیده شده بود...هیولا دیگه نیازی به گشتن و حمله نداشت...
سال ها می گذشت و مردم به زندگی خودشون ادامه می دادن،شاید برای غریبه ها و مسافرا عجیب بود،ولی مردم شهر برای فهمیدن وقت غروب نه به آسمون نکاه می کردن و نه به ساعت و نه به سایه هاشون،تنها گوشاشونو تیز می کردن تا هرروز صدای جیغ تازه ای بشنون...دیگه خبری از ترس نبود،با گذشت سال ها ترس عادت شده بود،یه عادت مقدس...و مردم شهر خدایی داشتن که یادشون نمی اومد از کی وجود داشت و تا کی،ولی برای اون ها مقدس بود...
آخر شبه و من باز از پشت برگه های جزوه منتظر امتحان بعدی ام و گذر ثانیه های شب پلکمو سنگین و سنگین تر میکنه... هیچ وقت نذار مردم بدون سواد باشن!بهشون از کودکی یاد بده،یاد بده که چطور بپرستن و چطور بنده ی خوبی باشن!و هیچ وقت نذار هیچ چیز آرامش خواب مردمتو به هم بزنه،حتی یه قدیس که از نظر تو اونقدر احمقه که مرگ و به خواب ترجیح بده...مقدس باش،یا نشون بده که مقدسی...بکش،قانون خلق کن،دین بساز،برای خودت پیامبر انتخاب کن!کیه که ایراد بگیره؟اگه کسی ایراد گرفت بزرگواری کن!در نهایت سخاوت اونو ببخش!مردم باسواد و مومن تو بدون گفته ی تو خودشون می دونن که چطور باید کافر رو با یا بدون محاکمه مجازات کنن!
سال ها می گذشت...وقت غروب بود و همه ی گوش ها تیز شده بودن...دیگه وقتش بود،شاید چند ثانیه ی دیگه...اما هیچ خبری نشد...بعد از چند ساعت دروازه ی شهر باز شد و مردم دیدن،دیدن که خدا مرده بود...و دختر با چشمانی بی حالت از وازدگی سرنوشت ، به زنجیرهایش نگاه می کرد...مردم مومن شهر سرگشته شده بودند،به اطراف نگاه کردن،به جنگل ها،به همدیگه...باید هیولای مرده رو می پرستیدن؟باید دنبال یه هیولای جدید می گشتن؟پس کی این دختر و می کشت؟!مردم باید به شهر بر می گشتن و دوباره فکر می کردن،مثل چندین سال پیش از این روز...اما قبل از اینکه همشون به شهر برگردن،مردم شهر که با دلهره انتظار می کشیدن شنیدن،صدای جیغ دختر رو...و با خیال آسوده به کار و زندگیشون برگشتن...
هیچ وقت اعتقاد نداشتم که خشم و تعجب بتونه روی نوشته هام اثر منفی بذلره،ولی حالا که نگاه می کنم،می بینم که اشتباه می کردم...به هرحال،امیدوارم هرچه زودتر یا عصر قدیس های پفکی به پایان برسه،یا اینکه عصر انقراض مردم شهر شروع بشه!
این متن رو دوست ندارم،شاید بعدا دوباره با همین عنوان که در ابتدا قرار بود طنز باشه،متن دیگه ای بنویسم،گرچه،فکر نمی کنم به این زودیا باشه!
شب بخیر…
قدیس!کلمه ای که می شه گفت این هفته نحس ترین کلمه ای بود که بارها و بارها شنیدم!
قدیس کیه؟قداست چیه؟!از کجا میاد؟فایدش چیه؟!
خب،قداست فایده های بسی زیادی داره!یه چیزی تو مایه های ویتامین!تقدس قدرت میاره،نادونی میاره و ترس!و اینا به چه دردی می خورن؟!آفرین!زدی به هدف!همه ی اینا با هم باعث می شن که تو جنگل حتی کلاغم بتونه جای آقای شیرو بگیره!
...هیولا دیگه به دیوارای شهر رسیده بود ، چندتا دختر بچه رو دید که با صدای آزاردهنده ای که می دونست اسمش خندست باهم بازی می کردن ، از همین فاصله هم می تونست بوی گوشت آبدارشونو حس کنه...مناسبترینو نشون کرد و سمتش خیز برداشت و تو چند ثانیه بهش رسید و با آرواره هاش و البته با دندونای بلندو تیزش دختر کوچولو رو از کتف گرفت و بلند کرد...صدای جیغ دختر کوچولو عجیب آزارش می داد...دخترای دیگه بعد از یه شوک چند ثانیه ای شروع کردن به فرار و صد البته جیغ کشیدن...دختر کوچولو همچنان جیغ می کشید، نه از ترس، راستش هر کسی زنده زنده روده هاشو از شکمش بیرون بکشن نمی تونه زیاد ساکت بمونه...دختر ساکت شد،تنها صدایی که می اومد صدای شکستن استخون بود و شر شر خون...وحشیانه بود اما نمی شد به هیولا ایراد گرفت،این طبیعت اون بود...
اگه درست یادم باشه عادت دیرین ما موجودات متمدن پیاده سازی دقیق تمدنمون روی هر قدیس زنده و مرده ایه که بهمون نزدیک می شه و اینکارو به شیوه های مختلف و موثری انجام می دیم!گاهی با دار زدن،گاهی با سوزوندن،صلیب کشیدن،رگ زدن و کلی شیوه ی ملایم دیگه!
اکه قداست قدرت میاره پس چطور اینقدر ساده رفت روی صلیب؟!شاید اینم یکی دیگه از جوکای خداست؟!مسیح مقدس بود،مثل خیلیای دیگه،اما کسی می دونست که اون یه قدیس بود؟!فکر می کنم آره!
قدرت،کلمه ای اساطیری تر از زئوس مجبوب من!ولی متلاطم تر از هر موج مزخرف حوضچه ی اقیانوس!کی و چی می تونه تضمینش کنه؟!حماقت؟جهل؟خون؟اساطیر؟علم؟
آره،همه ی اینا می تونن تضمین کنن که این شعله ی آتیش تا خاموشی همه ی نسل های احمق خاموش نشه و روشن بمونه، اما من یه پیشنهاد دیگه دارم!
...مردم شهر دیوونه شده بودند!می دیدن که هیولا داره با شادی فراوون با استخونای دختر کوچیک شهر بازی می کنه و لبخند صورت ترسناکش رو ترک نمی کنه...و اونا فقط می تونستن نگاه کنن و من دیدم مادری رو که پشت دیوارای شهر آب شد...مردم شهر می دونستن که فرصت زیادی نمونده،تا وقتی که هیولا دوباره گرسنه بشه...پس فکر کردن،فکر،فکر،اما هیچ نتیجه ای نداشت...
کافیه به دموکراسی فقط یکم قداست اضافه کنی تا برسی به مشروع ترین دیکتاتوریسم تاریخ بشری!یه قدیس،یه قدرت مقدس، یه تابلوی سفارشیه از حقیقت ، دور از برد هرگونه انتقاد و بازخواست!تجسمیه از همه ی اعتقاداتی که لازم نیست حتی سر سوزنی رنگی ازشون داشته باشه!لابد فکر می کنی کار سختیه، نه؟ ولی تو کاملا در اشتباهی...
مردم شهر به نتیجه ای نرسیدن ، نمی دونستن هیولا از کجا اومده،نمی دونستن چرا به آدما و بدبختانه به اونا حمله کرده و ...فقط می دونستن که اگه تا وقت نهار جناب هیولا فکری نکنن به شهر حمله می کنه و این، خیلی بدتر از بد بود...هیولا اگه حیوون می خواست اطراف شهر پر جنگل بود،فکر کردن و بازم فکر کردن...و بالاخره طبق سنت دیرین بشری تو بدترین بن بست راحت ترین فکر و البته مزخرفترین فکر به ذهنشون رسید...
کار آسونیه!واقعا آسون!یه قدیس پیدا کن و بکشش،یا اگه قدیس دم دست نبود هرکسی رو که خواستی قدیس کن!بهم اعتماد کن!اینکار از کشتن یه قدیس خیلی آسونتره!
یه قدیس تجسم عالی هرچیزیه که مردم بهش اعتقاد دارن!و فقط تصور کن جامعه ی تو جایی باشه که مردمش به خاطر عقیدشون که گاهی شبیه دینشون میشه جونشونم بدن!و اونوقت تو هیچ چیزی نمی تونی باشی جز یه خدا با قابلیت مردن! یه حقیقت ،یه موجود بدون شکل بدون جاست که گاهی می تونه تو محدوده ی فکری موجودات فانی ام راه پیدا کنه!یه موجود ابدی و تغییر ناپذیر!که می تونه فقط یه بار بمیره،اونم برای یه مدت محدود!حتما می خوای بدونی این پاشنه آشیل کجاست!یه قالب درست کن از جنس سنگ،از جنس آدم،یا هر چیز دیگه ای،و حقیقتی که قبلا هیچ بدنی نداشت حالا بدن کاذبی داره که می تونی هرطور که میل توئه اونو به گند بکشی!و اگه این حقیقت ، قداست و روح اعتقادی باشه که من و تو می شناسیم، وظیفه ی این به گند کشیدن می افته رو دوش تو...
و مردم شهر تصمیم گرفتن...نزدیک ظهر بود،هیولا از خواب بیدار شد،احساس گرسنگی می کرد، به اطرافش نگاه کرد،روی تخته سنگی دورتر از دیواره های شهر دختری به زنجیر کشیده شده بود...هیولا دیگه نیازی به گشتن و حمله نداشت...
سال ها می گذشت و مردم به زندگی خودشون ادامه می دادن،شاید برای غریبه ها و مسافرا عجیب بود،ولی مردم شهر برای فهمیدن وقت غروب نه به آسمون نکاه می کردن و نه به ساعت و نه به سایه هاشون،تنها گوشاشونو تیز می کردن تا هرروز صدای جیغ تازه ای بشنون...دیگه خبری از ترس نبود،با گذشت سال ها ترس عادت شده بود،یه عادت مقدس...و مردم شهر خدایی داشتن که یادشون نمی اومد از کی وجود داشت و تا کی،ولی برای اون ها مقدس بود...
آخر شبه و من باز از پشت برگه های جزوه منتظر امتحان بعدی ام و گذر ثانیه های شب پلکمو سنگین و سنگین تر میکنه... هیچ وقت نذار مردم بدون سواد باشن!بهشون از کودکی یاد بده،یاد بده که چطور بپرستن و چطور بنده ی خوبی باشن!و هیچ وقت نذار هیچ چیز آرامش خواب مردمتو به هم بزنه،حتی یه قدیس که از نظر تو اونقدر احمقه که مرگ و به خواب ترجیح بده...مقدس باش،یا نشون بده که مقدسی...بکش،قانون خلق کن،دین بساز،برای خودت پیامبر انتخاب کن!کیه که ایراد بگیره؟اگه کسی ایراد گرفت بزرگواری کن!در نهایت سخاوت اونو ببخش!مردم باسواد و مومن تو بدون گفته ی تو خودشون می دونن که چطور باید کافر رو با یا بدون محاکمه مجازات کنن!
سال ها می گذشت...وقت غروب بود و همه ی گوش ها تیز شده بودن...دیگه وقتش بود،شاید چند ثانیه ی دیگه...اما هیچ خبری نشد...بعد از چند ساعت دروازه ی شهر باز شد و مردم دیدن،دیدن که خدا مرده بود...و دختر با چشمانی بی حالت از وازدگی سرنوشت ، به زنجیرهایش نگاه می کرد...مردم مومن شهر سرگشته شده بودند،به اطراف نگاه کردن،به جنگل ها،به همدیگه...باید هیولای مرده رو می پرستیدن؟باید دنبال یه هیولای جدید می گشتن؟پس کی این دختر و می کشت؟!مردم باید به شهر بر می گشتن و دوباره فکر می کردن،مثل چندین سال پیش از این روز...اما قبل از اینکه همشون به شهر برگردن،مردم شهر که با دلهره انتظار می کشیدن شنیدن،صدای جیغ دختر رو...و با خیال آسوده به کار و زندگیشون برگشتن...
هیچ وقت اعتقاد نداشتم که خشم و تعجب بتونه روی نوشته هام اثر منفی بذلره،ولی حالا که نگاه می کنم،می بینم که اشتباه می کردم...به هرحال،امیدوارم هرچه زودتر یا عصر قدیس های پفکی به پایان برسه،یا اینکه عصر انقراض مردم شهر شروع بشه!
این متن رو دوست ندارم،شاید بعدا دوباره با همین عنوان که در ابتدا قرار بود طنز باشه،متن دیگه ای بنویسم،گرچه،فکر نمی کنم به این زودیا باشه!
شب بخیر…
………………….
پ.ن : یکی از نُت های خیلی قدیمی
فیس بوکم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر