سوزشِ نیشتر شکلش مجال نمی داد تا بخزم ، دیگر بار به اعماق ... دنیا نخ به نخ
در می رفت و جاری بود ، دور از سکونِ برهنه ی بازماندگان ... لحظه ای امتحان بود ،
لحظه ای سیگار ، لحظه ای همان قابِ عکسِ بالای سر آن خانمِ کارمند ، و لحظه ای
دیگر ، شب بود و صدای موج هایی که بی فرجام روی خیانتِ سنگ های ساحل مشت می زدند
بی نتیجه ی آغوش و بی پایان ... برف بود ، سپیدیِ شبی که تعجب بود از فاصله ها ،
به امیدِ آرامش ، آرامشی که گم بود و مطرود ، ممنوع بود به سانِ خیره شدن در چشمانِ
الهه ای مصری ... و من با نگاهِ شب خوابیدم ، خوابیدیم و فاصله شدیم و میانِ تنگی
نفس های هم آغوشی تنگ شدیم و فرو رفتیم در لاکِ فراموش شده ی تنهاییِ قدیمِ مایی
که تازه از غار بیرون آمده بود ... چه غریب بود آن نگاه و آن دود و این من بودم که
نفسی برایم نبود میانِ آن گریز؟ و لحظه ای بعد ، نیمکت های ساحل و تنهایی ، شاید
نباید به گودالِ ولادت بازگشت ، شاید فریب بود ...
و منی که بی دلیل آتش بسِ سکوت و انگیزه را آب
می کنم و چرا ؟ وقتی هیچ دلیلی نیست ، چرا ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر