تعلل می کنم ، شاید بازجوییِ من از خودم را
برنمی تابم ، تعلل ، تا دیروقت ، تا خواب ، تا مردنِ فرصت و مُردابِ ناگزیرِ خواب
... اما این جسد چال نمی شود ، اما کلاغ می کشد بیرون انگشت ها را از زیرِ خاکِ
تیره ی نمور ... و خواب می گویم ، از پشتِ پارسِ بی خوابِ سگ ها می گویم که امروز
صورتم مُرد ، درست است! صورتم زندگی را از دست داد ، جا گذاشت ، مُرد یا هر فِعلِ
دیگری که جا شود میانِ واژه های بُهت ...انگار صفحه ای بود جدا از مکان و زمان و
هر چهارچوبِ آشنایِ فلزی و سردِ دیگری ، اما غریب نبود ، گویی نگاه پا در بیاورد
راه برود بیاید تا من ، تا تو ، و تو در این فرضِ دور ، بهت زده و شاید برق زده می
مانی از پشتِ خروارها صفحات و مُرَکَبِ خاک گرفته ، این صورت چه تکلیفی را مشق
باید بکند ، چه لبی ، چه چشمی ، وقتی به ناگاه "رمزشکسته موجود"ی می شوی
که از نگاه نقب خورده است به منبعِ بودنش و می مانی و می مانی ! میانِ سکوت و کلام
، میانِ توهم و لمس پذیر بودنِ واقعیت که چرا همیشه نمی شود که بشود ؟
پارس ، پارس می کنند و خواب که فقط دورِ این
حوالی با اندک نگاهی تنها چرخ می زند که روی آمدنش نیست و چه غریب که چشم به
دنبالِ این گردش چرخ می خورد و نمی ماند ...
راه می روی! با پاهایت که چه سخت است باورِ پا
در این "بهت زمانه" ی نگاه ! دور می شوی و سراغِ مسیرِ مُرداب می گیری
از حافظه ی سقوط که در غرقه گیِ این ورطه شاید آرامش ، شاید ثبوت و شاید انکار !
غریب است این عجایب که گاه پارس می کنند ، گاه
نگاه می شوند و گاه دود می شوند و قهوه را تلخ می کنند و سیگار را شیرین ...
خواب ، می آید ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر