۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

خرواری از بازیِ اجبار



روزگار چگونه بر ما رقم خورد که خارج شدیم ؟ گرم نبود یا عرصه بر ما تنگ می نمود ؟ دقیقا چه زمانی آغاز شد که دیگر کفافمان نبود آغوشِ حیات ؟ که خروج ، که فرار ، که استقلال ، که انزوا ، که کویر ...
انزوا ، آنچه دور از فردیت تواناست آنقدر همه گیر شود که گاه محو در کلیت ، هویت از کل ربوده نقشِ پشتِ پرده ی این طرح را دست گیرد ، و صدای خُلقی شود که بلوغ ، بازیچه ای برای روزهای رفته شان می بود ...
کوچه های کودکی ، آنجا که سرما شیرین بود و پیشخوان ها عظیم و دنیا بزرگ و دَرِ گنجه ی شکلات ها سنگین ... یادم نمی رود ، روزی که خواب را مجال ندادم تا رفتنِ پناه را با چشمانِ خود ببینم که باور کنم قطعیتِ بودن فقط در قصه هاست و مطلقِ افسانه ایِ من به سانِ حبابی رنگین و پرنشاط ، محکوم به فنا ... و رفت ، و بازنگشت...
ماسک های اجبار ، ماسک های صدا ، و روزی که دیگر ماسکِ انسان ، پیدا نبود و عادتش گم بود و جستجویی در پیِ خودی که فراموش شده بود از پشتِ ماسک ها که اولین کدام بود ... مفقود بود میان خروارها خاکِ اجبار ...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر