فکر می کنم بهتر از پیش درک می کنم حال آلِن پو رو وقتی the raven رو نوشت ، کلاغی که پایدار و همیشه بود و یادآور گزندِ سردِ حقیقتی که وسوسه ی تسلیم همیشه ترس در پی داشت و تکانه ای بود برای مقاومتی که می رفت و می خزید و همچنان که همچنان ...
و آن هنگام که هنگامه ی طلوع حقیقت می شود تمامیِ مهره ها محوِ سکون به سوی سرنوشتِ خود سرافکنده روان می شوند و در این سرزمینِ بی حاصل اجبارِ خاکِ سرد و بی پردهِ ی تسلیم که شاید سرنوشت ،شاید محتوم به مانندِ جاذبه به مانندِ سِیلی خاموش می برد تمامِ توهمِ مقاومت و ریشه و بودن ...
شاید سخن ، شاید احساسِ پا و وزن در این کرانه ی غریب بیهوده است و باید سپر انداخت ، باید شب را راه داد به قفسی که نامِ سینه داشت و زیرِ سرمایِ آب فریاد کشید و هجومِ غرقِگیِ آب به نفس ، در این عرصه ی زمین ، زمینی که نه ذوب می شود و نه مخلوط و نه محلول ... چه می کنیم در این ورطه ی نامربوط ؟...
شاید این ملودیِ قدم قدم به ثانیه هایِ بعد تنها از ما لوده ای می سازد که بی جهت کش می آید...
شاید بهتر آنست که کلاغ را نَپَراند ، بگذاریم بماند و چنگالهایش ، نوکش ، پوستی و گوشتی نمانَد برای پناهِ پوچیِ سرخِ بودن ...
شاید طلوع ، شاید غروب و این خنثی بودن است ذاتِ واژگانِ بی ثمر و من که بیهوده ، بیهوده ...
و آن هنگام که هنگامه ی طلوع حقیقت می شود تمامیِ مهره ها محوِ سکون به سوی سرنوشتِ خود سرافکنده روان می شوند و در این سرزمینِ بی حاصل اجبارِ خاکِ سرد و بی پردهِ ی تسلیم که شاید سرنوشت ،شاید محتوم به مانندِ جاذبه به مانندِ سِیلی خاموش می برد تمامِ توهمِ مقاومت و ریشه و بودن ...
شاید سخن ، شاید احساسِ پا و وزن در این کرانه ی غریب بیهوده است و باید سپر انداخت ، باید شب را راه داد به قفسی که نامِ سینه داشت و زیرِ سرمایِ آب فریاد کشید و هجومِ غرقِگیِ آب به نفس ، در این عرصه ی زمین ، زمینی که نه ذوب می شود و نه مخلوط و نه محلول ... چه می کنیم در این ورطه ی نامربوط ؟...
شاید این ملودیِ قدم قدم به ثانیه هایِ بعد تنها از ما لوده ای می سازد که بی جهت کش می آید...
شاید بهتر آنست که کلاغ را نَپَراند ، بگذاریم بماند و چنگالهایش ، نوکش ، پوستی و گوشتی نمانَد برای پناهِ پوچیِ سرخِ بودن ...
شاید طلوع ، شاید غروب و این خنثی بودن است ذاتِ واژگانِ بی ثمر و من که بیهوده ، بیهوده ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر