۱۴۰۲ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

تایمری که صفر نشد

به لحظه لحظه ی صفحات فکر می کنم
به کمایی که برای نجات از بارشِ بلا بهش پناه برده بودم ، به تابوتی که حفاظم بود جلوی نورِ روز ، به صبر ، به انتظار
و این فکر که بالاخره یک روز ، یک روزِ دلخواه ، قرار بود زمستونِ رادیواکتیو تموم بشه و قدم بذاریم بیرون و دوباره زندگی رو رنگی ببینیم و آبی و لبخند
وقتی به این فکر می کنم که چه بی نهایتی از شادی و غیرقابل پیش بینیای ناتمومی انتظارِ آینده رو برامون می کشیدن ، گاهی شبیه به دیوونه ها میشم
و خب ، من دیوونه م ، و این خبر جدیدی نیست

۱۴۰۲ شهریور ۱۰, جمعه

آرزو

آرزو می کنم
سالم باشی ، دلت شاد باشه و خنده ت همیشه با چشمات برق بزنه
آرزو می کنم
هدفت رو پیدا کنی ، به هدفت برسی و همیشه از چیزایی که بهشون می رسی راضی باشی و برات بیشتر از کافی باشن
آرزو می کنم
هرجایی هستی ، دلت آروم باشه و زیر پاهات محکم و قدمات قرص

۱۴۰۲ شهریور ۴, شنبه

ورامین - وقتی که خواب بودم

 بی مقدمه باید گفت کار آسونی نیست پرداختن به درام و تراژدی و غرقه در هنر و موسیقی شدن اون هم وقتی به طور مثال خودت رو نگه داشتی تا برسی به جابیکه بتونی مثانه ت رو تخلیه کنی ، یا وقتی که خزیدی توی حریم امنِ کرختیِ روزمره و درونت تا تیزی ها و دردهای  شهر رو کمتر احساس کنی و همه و همه برای اینکه بتونی نفست رو توی مسیر حفظ کنی تا بتونی برسی ، شاید به آخر مسیر  و دوباره بذاری جریان کلمات و نگاه و زیبایی های آسیب پذیر دوباره جاری بشه ، شاید به لحظه ای که بتونی دوباره بیرون از خودت قدم بگذاری و دور از هر ترس و نگرانی با همه ی دندونات قهقهه بزنی ، شاید هم کمی شبیه به فرهادی که بیستون میخراشید و به امیدِ رسیدن مسیر هموار میکرد و گله و واژه بر خویش حرام ، اما بیستون و آسمان و افقی که رها شد و رها ماند

ولی خب ، دنیا و زمان و همه چیز ، خلاصه بگم معنیش رو از دست داد ، حتی تخته ای برای نوشتن و حرف زدن و نگاه کردن هم در این پهنه ی بی معنی پیدا نمیشد ، ترس ها زنده شدن و و دنیای بیرون از من و خود ، خودش رو تسلیم کرد به هر رنگی که میشد

 این آغاز بود ، چند سطر عاری از گله و اخم و آه

کرخت ، گیج ، سرگشته ، با چهره ای بی واژه

شاید مثل یک جمله ی خبری ساده که میگه ۴ روز دیگه میشه ۲ ماه و دلم می خواد الانی که توی مطب نشستم سرم رو بذارم روی دستام و شروع کنم به خواب دیدن و بگم که امروز توی مسیر یه پلی لیست دیگه رو شروع کردم ولی این حقیقت نیست و با تمامِ کم خوابیِ ذخیره ام در این ۲ ماه و انگشتانی پردرد از جویدن ، هنوز همون پلی لیست رو گوش میدم

اینجا دنیای بعد از سقوطه
و این تازه متولد در این شروعِ ناخوشایند

https://soundcloud.com/iman-izadpanah/m4a?ref=clipboard&p=a&c=1&si=b62ce9f27497404ab2a2c99d5728dcef&utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing


۱۴۰۱ فروردین ۱۰, چهارشنبه

نصفه شب ، جرقه ای بی فرجام

حالا که فکر می کنم می بینم ترس از مسمومیت هیچوقت موسمی نبود و نیست که بیاد و بزنه و بعدم انگار نه انگار که سمی بوده که بخواد گرفتار کنه و مسخ راه ببره و برای خودش کلمه بشه اون هم از رنگی غیر
نه ، سم همیشه بود ، مثل هوا ، احاطه ت کرده درستِ مثل هوا که نه به مانندِ رَحِمِ امنِ رشد و پناه و ما موجوداتی زاییده و بالیده در زهر ، اما تا آن هنگام که اسمی از این موجودیت نداری ، نمی دونی که قراره با چه چشم و چه دستی اینکار رو باهات بکنه
من ، منی که مثلا از ترسِ این سم و هجرت از فردیت خیر سرم روزه ی نَفَس می گرفتم ، خود از این سم دالان هایی ساختم تو به تو و درهم ، به خیالِ خودم تاریخ
اما از این گوشه ی خسته که نگاه می کنم ، چیزی به چشم نمیخوره به جز دود ، رو به اضمحلال و بی ضامن ، در انتظارِ لحظه ی شکوفه های ترکش
اینجا خنده بازارِ عقرب های بی همه چیز و بی اهمیتِ خیابونه ، اسمش رو بذار همینجا...

راستی ، سلام

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

گربه و مهتاب


خُرخُر می کرد نگاهم ، شده بود یه گربه اونم چند قدم اونطرف تر که جوابش به همه ی این نسیم ، تنها تسلیمی ساکت بود
می دید که آسمون چرخید و ماه وارونه لبخند شد ، بال هاش رو کنار گذاشت و بدون اینکه سر و صدای زیادی بکنه اومد و اونم کنار این خُرخُر نشست ، خواب بود ، نبایدِ بزرگی بود بیدار نکردش و از اون بزرگتر دیدنی بود که هردو می دونستن که قبل و بعد از الان شاید که شایدها از اینجا و از الان دورتر بود
ماه خاک شد و ریخت و صحنه صحنه ی آشنای دیگه ای بود ، چیزی شبیه به رنگ ، و گربه که از خیسیِ همه ی رنگ ها عقب عقب می رفت
اما، بله بالاخره یه اما اومد وسطِ کلمه ها ، امایی که کسی نساخته بودش، که بود، شاید از همیشه و تا همیشه، اما ، اما ریشه زد ، ریشه یکدفعه شد ، صدای سکوت و نفس کشیدنای بی صدا شاید ، شبیهِ عطرِ قهوه شاید  ،شبیهِ یه آوازِ لرزون ، شبیهِ سیگار و قطره و لرزش و همه
و دیگه ترسی نبود ، انگار که بیدار شده بود ، جایی که ازش تنها متروک سرزمینی به تاراج رفته رو به خاطر داشت حالا دیگه شبیهِ سرزمین بی حاصلی نبود که همیشه به یاد داشت
انکار و همه ی برادران منحوسِ نابودی، در این سبزیِ جدید همه طرف رو گشت اما انگار که اثری ازشون نبود
نمی دونست چطوری ، اما بعد از شاید دو دنیا و نصفی رستاخیز بالاخره به خودش اجازه داد که شاد باشه، و ، لبخند زد ، نه لبخند هم نه ، خندید و صفحه ها همه لرزوار تعجب شدند
و خنده میون تمام صفحه ها تنها بود
فصل جدیدی شده بود حتی اگه من یادم رفته باشه کلمه ها رو بذارم تو یه صفحه ی جدید
خنده میون صفحه ها راه افتاد ، خنده و کاهیِ  تمیزِ صفحه ها و شماره ها ، از یک تا خودِ صد
نه داستان بود نه فیلم و نه یه لحظه از تاریخ ، تنها یه چیزی بود که بود و شد و موند و هست

نسیمِ قشنگی میاد ، صفحه ها می لرزن و منم که فقط نگاه می کنم
شبِ آرومیه

یادمه آرامش رو ، انگشتایی که همیشه با آرامش می نوشتن ، همونطور که با آرامش توی هم گره می خوردن وقتی که تنها خبرِ همه ی صفحه ها نبودنِ قرار و پناه بود
انگار نه انگار که قرار بود آرامش باشه اونچه که این جمله ها رو تموم می کنه
یادم رفت از ناگهانه ها بنویسم ، تلنگرای واقعی و واقعیت ، از شاید یه امشبِ واقعی تر ، از راهروهای همه فرشته ، راه می رفتم و دیوار و زمین و سقف که همه نگاه بودن ، پر از درد و ناتوانی از دور کردنِ این درد ، عذابی برای ابدیتِ همه ی این بال های اعلامیه شده ، انگار که همه ی شعرها و منظومه ها دیگه تحملی براشون نمونده باشه ، انگار که فریاد باشن اما کی دیده که دیوارها داد بزنن؟کی تاحالا باور کرده که یه دیوار داد بزنه؟اونام داد نزدن و مردن و به این مردن ادامه دادن بدونِ اینکه مرده بشن و چقدر بدبخت بودن
بدبختای نامیرای معصوم ، به درد لای جرز می خوردن و شاید برای همین هم بود که شده بودن نقش و نگار مزخرف این دیوار که انگار تمومی نداشت تا خود اتاقی که حادثه بود ، یه جایی توی اینجا ، یه جایی توی زمان
شده که بخوای از قلبت بزنی بیرون و بدویی تا وقتی که نفست بند میاد جایی رسیده باشی که حتی صدا هم توی مکش سیاهیش مکیده و غیب بشه؟
خب،اگه آره ، پس نیازی نیست من پایانی برای این کلمه ها بسازم

شبه و ماه نیست

پ.ن : عکس جدید نیست ، 10 روز پیش ، کافه گودار - اکباتان

هوای سرکش ، جنون ، صبخ بخیر


گاهی به زخمامونه شاد بودن
شده خیلی دفعه ها که بدونِ زخم تنها سرنوشتمون شده یه گوشه ی دنج از بیابونِ ساکت و خاکستری برای یه به گل نشستنِ عصرگاهی توی همین ساحلِ امروز
عجیبه اما زخم می تونه رنگِ تعلق باشه ، می تونه رنگِ قهوه ی تلخی باشه که بیدارت نگه داره تا به مقصد برسی ، که می تونه حتی شکل آرامش باشه ، که حداقل دلیلِ این بشه که اسیر هزار و یکجور دردِ دیگه نشی
گاهی خوشبختی رنگ همین زخمای کوچیکه ، شاید حتی شبیهِ مقصد هم نباشن لحظه ها یا اون اتفاقِ مرموزی جاری نباشه تو لحظه هات که از روزِ اولِ تاریخ تا آخرینش ازش شعر و اسطوره بسازن، اما چه اهمیتی داره وقتی که توحتی بدونِ شعر هم لبخندی ؟
همین کلمه ها، همین گرم غلت هایی که همه ی توانِ نگاهِ منن روی این دکمه ها و صفحه ها، همین سایه روشن هایی که نه شبیهِ دیروزشونن و نه فردا و شاید این وامدار نبودن شکل ترس باشه اما وقتی که بدونی همه ی صفحه ها و اعداد تنها یه شوخیِ کوچیکن، اون وقته که شاید علتِ خنده ی من رو ببینی وقتی که شاید همه و حتی من هم شبیه قطره ایم
اول صبح و کلمه ها هوای سرکشیِ جنون
فعلا
پ.ن : گردشِ سَبُکِ صبحگاهیِ واژه ها ، امروز صبح


خداگانه ها - انار - قتل


دنیا به انار نیاز داره، همونطور که به قتل نیاز داره ، کی گفته که این مثلِ شعر نیست؟ تعادل قشنگترین شعره و این تاکیدِ سرخ هم هرچند ناسازگار اما از این سمفونی جدا نیست
هارمونی مگه جز هستیِ دو سوی طیفِ مفاهیمِ وجوده و دنیایی می تونه مهربونترین ها رو هم داشته باشه که از فجیع ترینا و خونبارترین ها خالی نباشه ، و جالبه که بعضی چیزها رو تنها میشه پشت روح های سرخ و قطره های سبک و جهنده پیدا کرد و چه عجیبه باور به وجودِ چنین شجاعتی در این عصرِ اصول و زوایای فلز و مدنیت
قصاوتِ سرخِ قربانی کردنِ معصوم ترینه ها میونِ تریبونِ بی روحِ مدنیت و بیدار شدن رقصِ هارمونیکِ تعادل
نه،نه من اهلِ واژه ام و نه اهلِ رقص و این رو به طبیعت می سپرم که تعادل هم مثل حیات بالاخره از قید و بند و همه ی شیشه های آزمایشگاه رها میشه
طبیعت،پرمهرترین خالق و سُرخ دست ترین جانی ، تجلی گاه سبزِ تعادل و معلق میان انقراض و تکامل ، و مرگ و ولادت که تنها مهره های این بازیِ بدونِ زمانند
بیایید کذا کنیم جامعه ی پیشرفته ی جنگل را ، چگونه؟ مدنیت ! بیاییم دست و پای همه ی درندگان را زنجیر کنیم و محاکمه آن هم میانِ قاضی و وکیل و خلاصه تمام دستگاهِ کذای دموکراسی! بیاییم تعادلِ این تار و پودِ سبز و سرخ را از طبیعت بگیریم مثالِ همانچه در طولِ این چند هزار سال کردیم ، در شهر
دنیای یگانگی ها تنها دنیای جاودانه هاست و فاصله ی انسانیت تا خداگانه های جاودان پُلی است که در چشمان من رنگی دارد سرخ، و زیبا ،جایی که نه به زمان و نه به سیاره که به مراودات هست باور نگاه باید
که اگر فردا روزی فلان نفری بیاید و خزعبل کند که به خواستِ تو اهرام ثلاثه از پهنه ی روزگار محو خواهند شد اما تمام هزار و هزار برده های نیست شده در این ساز و کارِ احداث به دنیای زنده گان بازخواهند گشت،اگر تو موافقت باشی جانی تویی،اتلاف تویی و حماقت که چنین تعادلی از زمین و چنین جاودانه ای از چشمان سلب کردی

دنیای غریبیست ، دنیای انکار، و چه عجیب که گاه زنده ترین پرتره ها از نگاه هایی استخراج می توانند که بی دیدنِ جان کندنی سرخ کودکانه و عبث می نمایند،نه،من از واژه ها آمده ام،اما خداگونه ها را تحسین دارم ، و شاید بومی که از فورانِ سرخی معصوم طرحی جاودان می گیرد ، نمی دانم ، شاید خدایگان به تمام زاده از جنون اند
جنون ، نقطه ی فصلِ تمام جاودانه جاتِ دَوار
شاید معدود،اما هستند کسانی که از این سرخی جاودانه ها ساخته اند اما نه به اتلاف که به هستی دیده اند،جانی اند و اعتراف دارم که ترس دارم ، اما کِی بوده که از جاودانگانِ خدایگان هراس نکنیم؟ جاودانگانی که خواستشان از قضا از مسیر سرخرگ ها و فورانِ ما رهگذر است

آره،همان طور که ساده شروع کردم ، دنیای غریبیه