۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

گربه و مهتاب


خُرخُر می کرد نگاهم ، شده بود یه گربه اونم چند قدم اونطرف تر که جوابش به همه ی این نسیم ، تنها تسلیمی ساکت بود
می دید که آسمون چرخید و ماه وارونه لبخند شد ، بال هاش رو کنار گذاشت و بدون اینکه سر و صدای زیادی بکنه اومد و اونم کنار این خُرخُر نشست ، خواب بود ، نبایدِ بزرگی بود بیدار نکردش و از اون بزرگتر دیدنی بود که هردو می دونستن که قبل و بعد از الان شاید که شایدها از اینجا و از الان دورتر بود
ماه خاک شد و ریخت و صحنه صحنه ی آشنای دیگه ای بود ، چیزی شبیه به رنگ ، و گربه که از خیسیِ همه ی رنگ ها عقب عقب می رفت
اما، بله بالاخره یه اما اومد وسطِ کلمه ها ، امایی که کسی نساخته بودش، که بود، شاید از همیشه و تا همیشه، اما ، اما ریشه زد ، ریشه یکدفعه شد ، صدای سکوت و نفس کشیدنای بی صدا شاید ، شبیهِ عطرِ قهوه شاید  ،شبیهِ یه آوازِ لرزون ، شبیهِ سیگار و قطره و لرزش و همه
و دیگه ترسی نبود ، انگار که بیدار شده بود ، جایی که ازش تنها متروک سرزمینی به تاراج رفته رو به خاطر داشت حالا دیگه شبیهِ سرزمین بی حاصلی نبود که همیشه به یاد داشت
انکار و همه ی برادران منحوسِ نابودی، در این سبزیِ جدید همه طرف رو گشت اما انگار که اثری ازشون نبود
نمی دونست چطوری ، اما بعد از شاید دو دنیا و نصفی رستاخیز بالاخره به خودش اجازه داد که شاد باشه، و ، لبخند زد ، نه لبخند هم نه ، خندید و صفحه ها همه لرزوار تعجب شدند
و خنده میون تمام صفحه ها تنها بود
فصل جدیدی شده بود حتی اگه من یادم رفته باشه کلمه ها رو بذارم تو یه صفحه ی جدید
خنده میون صفحه ها راه افتاد ، خنده و کاهیِ  تمیزِ صفحه ها و شماره ها ، از یک تا خودِ صد
نه داستان بود نه فیلم و نه یه لحظه از تاریخ ، تنها یه چیزی بود که بود و شد و موند و هست

نسیمِ قشنگی میاد ، صفحه ها می لرزن و منم که فقط نگاه می کنم
شبِ آرومیه

یادمه آرامش رو ، انگشتایی که همیشه با آرامش می نوشتن ، همونطور که با آرامش توی هم گره می خوردن وقتی که تنها خبرِ همه ی صفحه ها نبودنِ قرار و پناه بود
انگار نه انگار که قرار بود آرامش باشه اونچه که این جمله ها رو تموم می کنه
یادم رفت از ناگهانه ها بنویسم ، تلنگرای واقعی و واقعیت ، از شاید یه امشبِ واقعی تر ، از راهروهای همه فرشته ، راه می رفتم و دیوار و زمین و سقف که همه نگاه بودن ، پر از درد و ناتوانی از دور کردنِ این درد ، عذابی برای ابدیتِ همه ی این بال های اعلامیه شده ، انگار که همه ی شعرها و منظومه ها دیگه تحملی براشون نمونده باشه ، انگار که فریاد باشن اما کی دیده که دیوارها داد بزنن؟کی تاحالا باور کرده که یه دیوار داد بزنه؟اونام داد نزدن و مردن و به این مردن ادامه دادن بدونِ اینکه مرده بشن و چقدر بدبخت بودن
بدبختای نامیرای معصوم ، به درد لای جرز می خوردن و شاید برای همین هم بود که شده بودن نقش و نگار مزخرف این دیوار که انگار تمومی نداشت تا خود اتاقی که حادثه بود ، یه جایی توی اینجا ، یه جایی توی زمان
شده که بخوای از قلبت بزنی بیرون و بدویی تا وقتی که نفست بند میاد جایی رسیده باشی که حتی صدا هم توی مکش سیاهیش مکیده و غیب بشه؟
خب،اگه آره ، پس نیازی نیست من پایانی برای این کلمه ها بسازم

شبه و ماه نیست

پ.ن : عکس جدید نیست ، 10 روز پیش ، کافه گودار - اکباتان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر