۱۴۰۱ فروردین ۱۰, چهارشنبه

نصفه شب ، جرقه ای بی فرجام

حالا که فکر می کنم می بینم ترس از مسمومیت هیچوقت موسمی نبود و نیست که بیاد و بزنه و بعدم انگار نه انگار که سمی بوده که بخواد گرفتار کنه و مسخ راه ببره و برای خودش کلمه بشه اون هم از رنگی غیر
نه ، سم همیشه بود ، مثل هوا ، احاطه ت کرده درستِ مثل هوا که نه به مانندِ رَحِمِ امنِ رشد و پناه و ما موجوداتی زاییده و بالیده در زهر ، اما تا آن هنگام که اسمی از این موجودیت نداری ، نمی دونی که قراره با چه چشم و چه دستی اینکار رو باهات بکنه
من ، منی که مثلا از ترسِ این سم و هجرت از فردیت خیر سرم روزه ی نَفَس می گرفتم ، خود از این سم دالان هایی ساختم تو به تو و درهم ، به خیالِ خودم تاریخ
اما از این گوشه ی خسته که نگاه می کنم ، چیزی به چشم نمیخوره به جز دود ، رو به اضمحلال و بی ضامن ، در انتظارِ لحظه ی شکوفه های ترکش
اینجا خنده بازارِ عقرب های بی همه چیز و بی اهمیتِ خیابونه ، اسمش رو بذار همینجا...

راستی ، سلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر