۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه


موزیک آزارش می داد آنقدر که گاهی دوست داشت هدفون و گزِشِ اون رو از گوشش دور کنه اما با اینکه غریب بود ، دوست داشت ، و گِل ، کفِ پوتینِش گلی شده بود ، به تخته چوبی که زیر بارون ، اون هم خیس و گِلی بود کشیدش تا شاید پاک شه...صدای چوب بود یا موزیک نمی دونم ، تنها درکی که داشتم سرمای گِلی بود که زندگی بود و من ، خزش ، سرمای نم و پوسیدگیِ همه گیری که همه جا بود و حال ، مثلِ همیشه ی این سرزمینِ بی حاصل ، سرد ، خیس ، سیاه و گِلِ لزجی که نفس و خوراکم بود و می خراشید گهگاه چیزی را که بودم و می خزیدم و باز ... شاید خوب بود که چشمی و نوری نبود که ببینم تنِ لزِج و خسته ام رو که اونقدر به زخم و خیسیِ گِل و گذر عادت کرده بود که به ملحفه ای چهل تکه بیشتر می مانست تا پیکره ی یک کرمِ خاکیِ عمیق ... و لحظه ای بعد ، نور ، شکافی که از روی دردِ سردِش نظاره اش کردم و چشم هام به سمت سرخیِ بازشون برگشت ، شکافی که از جناغ تا انتهای پهلوم ادامه داشت و باز بود ، گویی اگر می خواستم می شد از این دریچه نفس کشید ... سرد بود ، میزی بود براق و فلزی که سرد بود ، قصدِ جنبیدن نداشتم اما مطمئن بودم که خون های خشک شده پوستم رو چسبوندن به برقِ فلزیِ میز ... کاش دستم به صورتم می رسید تا حس کنم چروک های مچاله ی این ورطه ی نگارِش رو ، اما دستم با شکافی نامهربانتر جدا بود از من ، انتهای سفیدیِ خیره کننده ی اتاق و روی میزی که انگشت هایش هم دورش چمباتمه زده بودند و بهش خیره خیره نگاه می کردن ...دست برداشتم و بهتر بگم دیگه به حس کردن ادامه ندادم ، برخاستم و کنار میز ایستادم ، خاکستریِ سرخِ خیس ، حتما باید دلتنگم باشد ، در انتظارِ من .. در ، خروج ، سقوط ... آرامشی که جز در این سوراخِ خرگوش تجربه اش را هیچگاه نداشتم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر