اینجا در اتاقی سیاه در این گوشه ی کم ترافیک
ترِکائنات ، گیسوانی که مدت هاست عادتِ به هم ریخته نبودن را جا گذاشتند و هیچ
ایده ای ندارم که کجا ، صورتی اصلاح نشده ، و چشم هایی که هنوز مرددِ تمرکز بر
کدامین نقطه و دور از آرامشند...چشم ، چندین روز پیش سگی که هم بازیِ چند دقیقه ایَم
بود برخلاف من ، آیینه و قرینه ی من بود و وجودش در تلاش و چشم هایش آرام
بودند...دلم به حالش سوخت که چه رکودی داشت در آن چشمان و آن نگاه که با آنهمه از
آرامش دور بود...
و هنوز اینجا ، این گوشه ی تاریک از صدا که
ترافیک میانِ روح های محبوس و ممنوع رایج تر بود از جریانِ فلزاتِ سرد و ارواح که
بیچاره ها دستی برایشان باقی نبود تا گرما ببرند و بیارند یا کلا هرکاری که میشد
زمانی برد یا آورد
مرزِ نازکی که روح و فلز را از ممزوج شدنِ
حقیقتشان جدا می کرد ،شفاف ، لحظه ای بود و لحظه ای دیگر ، سکوت و خلاءِ نبودِ
تفاوتِ چشم ها ...
جاذبه و چشمه ای که جاذبه می پراکند و نقطه ی
کوچکی که هیچ ایده ای از بودن نداشت و می چرخید و وول می خورد میانِ تمامِ کائنات
تنها به این خاطر که کائنات نمی توانند نقطه کم بیاورند و این کمالِ پرنقطه کاری
جز ادامه نمی دانست ...
نقطه ای مبهم که کلمات را گم کرده بود ، نقطه ای
که خاکستری بود و فراموشی جاذبه را از او دور کرده بود ... چه صدایی بود؟ ویولونی
که خارج از کافه و دود و قهوه ، قدم می زد...آخرین سیگار ، آخرین بطری ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر