۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

نقطه ی بیچاره



اینجا در اتاقی سیاه در این گوشه ی کم ترافیک ترِکائنات ، گیسوانی که مدت هاست عادتِ به هم ریخته نبودن را جا گذاشتند و هیچ ایده ای ندارم که کجا ، صورتی اصلاح نشده ، و چشم هایی که هنوز مرددِ تمرکز بر کدامین نقطه و دور از آرامشند...چشم ، چندین روز پیش سگی که هم بازیِ چند دقیقه ایَم بود برخلاف من ، آیینه و قرینه ی من بود و وجودش در تلاش و چشم هایش آرام بودند...دلم به حالش سوخت که چه رکودی داشت در آن چشمان و آن نگاه که با آنهمه از آرامش دور بود...
و هنوز اینجا ، این گوشه ی تاریک از صدا که ترافیک میانِ روح های محبوس و ممنوع رایج تر بود از جریانِ فلزاتِ سرد و ارواح که بیچاره ها دستی برایشان باقی نبود تا گرما ببرند و بیارند یا کلا هرکاری که میشد زمانی برد یا آورد
مرزِ نازکی که روح و فلز را از ممزوج شدنِ حقیقتشان جدا می کرد ،شفاف ، لحظه ای بود و لحظه ای دیگر ، سکوت و خلاءِ نبودِ تفاوتِ چشم ها ...
جاذبه و چشمه ای که جاذبه می پراکند و نقطه ی کوچکی که هیچ ایده ای از بودن نداشت و می چرخید و وول می خورد میانِ تمامِ کائنات تنها به این خاطر که کائنات نمی توانند نقطه کم بیاورند و این کمالِ پرنقطه کاری جز ادامه نمی دانست ...
نقطه ای مبهم که کلمات را گم کرده بود ، نقطه ای که خاکستری بود و فراموشی جاذبه را از او دور کرده بود ... چه صدایی بود؟ ویولونی که خارج از کافه و دود و قهوه ، قدم می زد...آخرین سیگار ، آخرین بطری ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر