بچه سال تر که بودم به نوعی اکوسیستمی جز
اکوسیستم خانه نمی شناختم ، و به بیانی دیگر مادرم تنها اکوسیستمی بود که می
شناختم و می زیستم . مادرم شفق قطبی من بود ، نماد دورترین عجایب و نزدیکترین
ملموسات بود برای منی که شبانه روز تنها او را تنفس می کردم و می شناختم و حال که
فکر می کنم به راستی بی شباهت نبودم به کوالا یا کانگورو ! و چه خوب که زود از این
سواری جدا نشدم .
داستان هایی که گاه مکتوب بودند و گاه آفریده ی
ذهن روان و دور از خراش مادرم که تمامشان با لحن پر رمز و راز و مملو از هیجان یکی
بود یکی نبود مادر آغاز می شدند . انگلیسی که بعد از کارتون با مادرم شروع می شد و
پلنگ صورتی که بهانه ی پینک pink شد و pink بهانه ی رنگ ها و رنگها کلمات و
کلمات نیز عبارات و جمله ها و فرانسه که با واژه ی فراموشی شروع شد و فراموش خانه
و برای من حداکثر یک دست انگشت ساله چه ثقیل و دور از فهم که مدت ها در ایستگاه
آغازین خود متوقف ماند . فوتبال که با مادرم شروع شد ، دروازه بان بود ، مهاجم بود
، دفاع بود و با هم می خندیدیم و آن فوتبال که عاری بود از خطا و زرد و قرمز .
حال که از روی تیزی رشته کوه های بلند این سال
ها به آن روزگار می نگرم به پر می مانست و بالش های پری که گاه انتهای تیزشان
کودکانه آزار می داد گونه هایم را که مویرگ هایشان آشکار بود و همیشه این سوال که
وقتی سن زیاد کنم نیز همان گونه خواهند ماند یا نه . شمشیر پر قدرتی که در اندیشه
یافته بودم و توانش از من همیشه فزونتر بود و گاه زخم می زد و سرسخت ترین مبارزش
تاریکی بود که توی اتاقم انقدر به انتظار می نشست تا من جان به لب رسیده مامان
مامان کنان فاصله ی این اتاق تا آغوش مادر را به دو طی کنم و با نفس های بند آمده
از غول ها و هیولاهایی بگویم که وقتی تماما زیر پتو بودم توی اتاقم جمع بودند و
مادرم ، مادرم با آن لبخند گرم و امن ، نگران ...
و کوچه ! کوچه این مفهوم عجیب که قهرمانی بود نه
خوب و نه بد ! مفهومی که پیکاری غیر قابل اجتناب را به چشم های روی ایوانم یادآور
می شد ، هرروز . و مادرم که من بازیگوش را بعد از چند شیطنت جان به لب رسان از
کوچه و دزدها و موجودات شب زی اش ترسانده
بود .
روزی که نخستین بار بود قدم زدن میان کوچه برای
کشف آنچه به سان جنگلی بود و ماموریت برای شوالیه ای دلیر با تیغ آخته اش و منی که
شوالیه وار در پی کشف اسرار آن بودم و چه دلسرد کننده بود که غنایی که من در پی اش
بودم در هیچ جنگلی یافت نمی شد ، نه اثری از ادبیات و لطافت هنرگون بود و نه ردی
از برکه های عمیق ... می دانی ، نفرین حقیقت ، پی و زیربنا و بهتر بگویم فطرت این
کره ی همه گیر است و آن هنگام که طعم آن را بچشی دیگر به کمتر از آن رضا نمی دهی و
خب ، دنیا کم است .
شب ها که بعد از استحمامی که بیشتر برای من به
منزله ی این بود که مادر پوست من را میوه وار با پوست کنی به نام لیف می کند و
زمستان ، زمستان که بعد از استحمام ، بقچه پیچ و به سان مومیایی مرا با پوست تازه
روییده ام می نشاند کنار بخاری از بیم آنکه دوباره سرما بخورم و در همان حال که در
آن مطبخ بقچه شکل دم می کشیدم برایم از دانسته هایش می گفت که تمامی نداشت و ندارد
، از آداب ، رنگ ها ، از میلیون ها سال نور آنسوتر . کتاب هایی که مادرم چشم من
بود برای خواندن و در غیاب عکس ها پر و بال می داد آن چیزهایی را که دوست می داشتم
و دایناسور ها که هردومان را چقدر مرعوب و مجذوب خود کرده بودند! یادم هست!
مجالس دوستان و ایل و تبار و مدرسه ، مادرم و من
که در رکاب او که شاید فکر می کرد من اندک وجبی نیم وجبی نشده موجب افتخارم و نمی
دانست دنیای من آنجا چه شکلی داشت ، برایم به آن می مانست که در رکاب و ملازمت
هیئت سلطنتی طی طریق می کنم و شاهزاده وار به این ملازمت و اصالت افتخار می کردم و
مسرور بودم و این یقین که مادرم که گام هایش بیشتر از بلندی من بود بیشتر از تمام
دنیا و تیرگی و روشنی های آن است و دنیایی که برای من تها یک قطب داشت .
یادت
هست ، یادم هست ، دیوید کاپرفیلد !تا نیم ، صدای مادر بود که می خواند و نیمه ی
پایانی صدای منی بود که مثلا سواد دار شده بودم و برای مادر می خواندم و تپق هایم
که به رو نمی آوردی و دیگر می توانستم ببینم ، تصاویری که در صفحات بی عکس ، تنها
مادرم بود که می توانست ببیند وچه اندازه
زیبا بود ... یادت هست ؟ نامه های بعد شیطنتم را که توی صفحه های دفتر کم ورق شده
ام می نوشتم و می دادم دوستان برایت می آوردند از ترس خشونتی که نداشتی ، یادم هست
، کلکسیون جمع کردن هایی که مرا تا سطل آشغال های شهرداری می کشاند و تویی که دست
هایم را می شستی و کلکسیون های براق من را بیرون می ریختی ...
می دانی ، گاه کوالا بودن می شود آرزو ، این
آرزو که خاطره نباشد ، که باشد. می بینی جابه جایی بین دوم شخص و سوم شخصی را که
هر دو تویی ؟ تویی که پس زمینه ی خداگون و امن و گرم بودی پشت نمودار منی که گاه
صعود بود و گاه نزول .
آن شب ها که میان آغوش مادر که پشت و کتف ها را
با دقت و حوصله و گرم می مالید و خواب که بی صدا می آمد و آرام ... دوباره بیدار
شوی و کنار مادر همان روز باشد که گربه به طمع تنگ ماهی هفت سین از پنجره بزرگه ی
حیاط آمده بود و روی ما قدم رو می کرد ... اکوسیستم من ، یاد و گرمای شیرین من ،
گذشته و حال و آینده و داشته و نداشته ی من ... چه شیرین ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر