۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

غار

من اعتراض دارم ! اگر حق اعتراض اثری از وجود بتواند در این زبان ، در این نسخه ی چروکیده از تصویر دنیا بیاید ، من شکایت دارم از وجود ، وجودی که ارزش بودن است و خودش و سرچشمه و شکر آن واجب و چقدر تار و پود  در و دیوار این دارالمجانین با آن در هم آمیخته است و چه قدر متناسب بریده شده اند این قواره های در هم مرده و چرا این اوراد تمامی ندارند و این جنگل ؟
آیا وجود آنقدر کوچک بود که به سادگی درد بخشیده شد به این فهمی که پیش از وجود آزاد بود و رها و خارج از زنجیر کلمات ؟ زندگی ، پر از خطوط زیبای زنجیر گون ، خطوط شکل ، خطوط راه ، هزاران خطوط دیده و نادیده و چه کسی
بود که نپرسید هنگامه ی ولادت که من را در این هزارتوی غریب انداختن لطف است یا جبر و خون ؟
جبر ، واژه ای که خالی می کندم و مکش این خلاء می کشاند تا تراس و دود و حلقه های شبی که انتهای کوچه با چراغ های نئون متلی در گوشه ی واپسین دنیا چشمک می زند گویی که پناهنده ای از درد به گوشه ی دیگری از درد خزیده باشد ... جبر ، رهایت می کند از تفکر و احساس رنجی که رنگ های برنده ی این هستی نثارت می کنند
شاید مه بود آن فاصله بین گیجی شب و خنکای هوایی که تمام دود ها را به جنبش می انداخت ، همه را جز من ... و دوباره اینجا ، و دوباره جبر ، خو کردنی که چاره ای ناگزیر بود ، چاره ای که نقش اکسیژن داشت در این هزارتو و ترس ، ترس از این علم که روزی رگ و پی ات کنده خواهد شد ، از افکارت ...
و می خزی در غار خودت همانجا که ظلمات غریبش روشنت می کنن و بال ها گسترده می شوند و می رهی از این واژگان مجذوب جاذبه و لبخند می آید و نقش ها که رخ می کنند ... یک عصر پاییزی بود ، اگر اشتباه نکنم خاکستری بود و منی که روی آسفالت خاکستری قدم هایم مرا به حفظ تعادل این سواری وادار می کردند و این فکر که چه می شود اگر کم شوم ؟ نه آنکه زیاد بوده باشم ، هرچه بود روزهای دبستان بود و کوچه ها و شب ها که تاریکی می خواند پناه خانه را ... در این سوال بود فکرم که موهایم زیادند ، که این احترام این علاقه این سیاهی های جاذبه شکل اگر گم بودند ، کجا می رفتند و آیا روی چهره ام باقی بودند ؟ از شیشه ی سلمانی که گذشتم حسن آقا گفت که نمی زنم مادرت عصبانی می شود و گوشش بدهکار نبود و ندانستم فلسفه ی طلبکار بودنش چه بود آنروز ... ماشین سیاهی جوان پدر را برداشتم و چه دردی داشت کشیدگی کنده شدن و چه غریب شده بودم و چه آشنا بود که غریب بودم ... دست به تیغ شدم و ساعتی بعد رسیده بود نتیجه ای که کنجکاوانه چندین روز  مرا به مبارزه خوانده بود و اینجا روبه روی آینه ، روبه روی من به زمین افتاده بود ، مغلوب ...
و آن روز بود که دانستم گرمای همیشگی آن تو نیستی که می شناسد ، عادت توست که مقدم است بر تو و شناخت تو ، هنگامی دانستم که جیغ شنیدم از ترس ، ترس از من غریبه ای که در عمق خانه پیدا شدم ، ترس از اینکه نکند سایرین ببینندم و پیشنهاد کلاه ...و خیابان چه جای جالبی بود و کوچه ها آن زمان که غریبه بودم ...غریبه از خودم ، غریبه از وجودی که خو کرده بود این هزارتو به خطوطش و ای کاش همیشه غریب می ماندم و چه حیف این موقت بودن شبیه ادامه نبود ... خاطرم نیست که سیاه بود یا خاکستری ، آن روز که غریب از کالبدم به غار کشیده شدم ، آن روز که کودکی را مثله شده زیر شن های سفید غار سیاه جا گذاشتم ، کودکی را که کودکم بود ، کودکی را که عادتم بود از پشت فیلم های کپسول زمان و صداهای نیمه شب هم سخنی با وجودش ، چه صدای کودکانه ای داشت از زیر خاک و چه بازی صمیمانه ای داشت با استخوان های دستش که پراکنده کرده بود دور نگاهش ، و چه عاشق بودم برای دیدن جریان خون که با آواز لبخندش و شاید قل قل ، شن ها را می شست و انگشتان کوچکش که حلقه می شدند به دور بریدن و ماه که لبخند بود نیز ...رویای دویدنی بود میان دشتی سبز و آسمانی که می دوید و دروغ رویا چرا نمی تواند تا همیشه گول زننده باشد ؟ ... و هنگامه ی ترک چه غریب می شوند و به راستی که ما موجودات موقعیتیم ، اصول موقعیت ، اخلاقیات موقعیت و آن زمان که موقعیت در خواب سنگین خود از این سو به آنسو جابه جا می شود کائنات در هم تنیده ی شده ی ما نیز چرخیده و به ناچار پخش می شویم روی سقف و جنایت می کنیم کثیف می شویم برای مقدساتی که روزگاری پاکی بود آسمانشان ...
من ، اینجا ، بعد از هزاران سال ساییده شدن و کوه ها بریده شدن و تمام نگاه های خیره ی سابنده ، هنوز ، دلتنگ ظلمات غاری که تنها یادگار من بود ...
چه ساده بود واژگان خاکستری امروز و سبک ، از این تهی گاه سبک ، از این جریان نافهم ، بیزارم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر