کودکی ام را دیدم ، نابینا و با دیدگان انگشت ،
روی لمس این هستی گم شده طی می شد و سراغ اژدها را می گرفت ، سراغ سکه هایی که به
کتاب های مصور ختم می شدند و بهت شیرین چشم های گشاد شده ای که ارمغان ردیف ردیف
گالینگور و وزیری در و دیوار همان مغازه بزرگه بود ، شب ها که گویی یکه و تنها
مقصد هجوم تمام اساطیر کائنات بود ، تمام بوده هایی که به این عرصه ی خاک می آمدند
تنها برای حبس کردن تنفسی که زیر پتو کوتاه بود و چراغ قوه و کلمات سیاه ورق ها که
چشم درد می آمد...صدای باد که تنفس فلس هایی دهشتناک بود همان انتهای حیاط ، پشت
آن درخت بزرگه...

و سرگیجه که همچنان بی شرم میهمان مانده است
میان چین های خاکستری افکارم که سپیدی تارهای اکنونم را یدک می کشند ، و ترس ، ترسی
مه گرفته که سال ها نبود انگیزه ای برای شناختش و شاید میراث انسان بودن است از
دست دادن و چه پوسیده است این کالبد...خاکستری نیمروز که روی این سرزمین بی حاصل
می وزد و شاخه ها که چنگ زده اند گذرای ابرها را شاید اندکی گذر بماسد به خشکی
شکننده ی پوسیده شان...چه مسخره ، جیغ کفتارهای دوره کرده ی این نگاه در پایانی که
از یکمین روز سر به آغاز داشت...
نیستم اینجا و چشمانم و عینک و نمادهایم که می
دانم ، سال هاست از آن ها رفته ام و مانده اند شاید برای دوستی مترسک وار با کرکس
ها و کفتار های ناگزیر ...قانون سردی است فردای محتوم میان زمینی که حتی جهات اصلی
چند و چندگانه ی آن نیز عاری از استدلالی برای بودن اند...
هنوز ، فردا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر