۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

خاطره ای که دنگ بود و دنگ و سهراب که هنوز هم توی جیب پشت کیف ، توی دفترچه ی سرخ ...


دنگ‌...، دنگ .... 
ساعت گیج زمان در شب عمر 

می زند پی در پی زنگ‌. 
زهر این فکر که این دم گذر است 
... می شود نقش به دیوار رگ هستی من‌.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است‌.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است‌.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است‌. ....

دنگ‌...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است‌.
تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم‌،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم‌.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم‌....








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر