
بنا می گذاشتم بر پوست کندن انسان ها و نمک زدن
و برانداز نمودن اثری که مزه مزه اش می کردم و خودخواهی که من نبودم و گم بودم
میان غفلت سردرگم واژه ها و روزها و قدم های به گل نشسته ...و هنوز پشت میزی چوبی
، تنها ، دودی و آهنگی و متصدی کافه که انگار او نیز نگاهی ندارد ، چون من...
و خب هنوز اینجایم میان کالبدی شوخی وار و مضحک
، سفیدی که روپوش بود و محبوبی که سفید بود ، لکه های سرخ و چقدر چرک و سفیدی من
کجا بود ؟ قصد کوچ و ریسمانی که گویی این بار وزن بود و بال هایی که به وسوسه ی
کلمات آغشته بودند به مانند آخرین مرغ دریایی زمانی سفید که میان اسارت تاریک
روغنی شکل محکوم خود با چشمانی سفید اما سیاه به افقی نگاه می کند که در هم جنسانش
روزی هم قطارانش شاید، محو می شد و به خاطر می آورم ...روزهای لرزان قرص که به گذر
از چهارراه ها و نگاه های چرک آلود دوره گردان پاک می گذشت و هم جنسانم که
دیرزمانی بود کوچ کرده بودند و دیگر بار تاریکی به ناچار صفحه ی دیگری از سکوت را
ورق می زد...
کیست که نداند لذت بودن را ، دفترچه ای سرخ توی
جیب پشت کیف که گویی صدایش را حتی در سکوت شناور اتاق نیز می توان دید که می خواند
به گرداب غرق شده ی پشت چشم ...
آیا درست دیدم ؟ این رنگین کمان بود که جرقه شد
و قطره و از اشک راهم به خوشایند افکارم مسیر پیمود ؟
چه سرگیجه ی عجیبی است این پراکنده واژگان بی
چهارچوب نامستقیم دهشتناک و گویی هنوز پرها فرو مانده اند و در آستانه ی پرواز
میان کافه و دودهای چوبی و راهروی آزادی میله های قفس و لکه های چرک محبوب شفا
معلق مانده ام و کائنات که به این دلقک چند بعدی چرخان تنها با لبانی بسته لبخند
می زدند و درها که طول خیابان را از چنگ درختان بیرون می کشیدند و رنگ تصرف و
اشغال بود و مزین می کردند با ریشه های لولا شکل و جوی ها ی آب که به درها می
ریختند و درهایی که قامت روی خیابان خمیده می کردند و تنها چشمکشان نبود که باز و
بسته می شد و نگاهم که بلعیده می شد میان هر چشمک این راهروی نیمه شب ...
ثانیه ای کافی بود تا دریابم بودنم دیگر رنگ
گذشته ی نزدیک تعلیق را ندارد و راهرویی بود و من که ایستاده به میله های چند
اینچی فولادی که دکور بودند یا آرامش نمی دانم ، قدم می زدم و جا می ماندم روی
ذرات چسبناک لزجی که از من به قالب خون و رگ های سخت و استخوان روی زمین کوته نظر بر
جا می ماند و می چسبید و قدم قدم مرا از هم می گسست و فهمیدم که دیگر پوششی هستم
راه راه و رنگی از بودن شراب رنگ من نمانده است و وزید باد اما ، نبودم ...
چه واژگان بی ریشه و بی خانواده و رنگارنگی که
امشب بودند و شاید کابوسی از رنگ ها میان سطلی کنار خیابانی تاریک ، خلوت ، سرد
...جاده ای ناکجا ، برفی هرکجا ، که می نگریستم از ماورای شیشه های بخار گرفته ی
نقلیه ای که تبعید من بود گویا ، نماد سال ها و سال ها نور فاصله از مکان تنم و ،
لرزه ...
دود ، بخار ، سرخ ، چرک ، واژه هایی که می
لولیدند و ضجه می شناختند در شهری که آستانه اش دیگر ضجه را پشت لالایی آرام دیوار
بتن پشت سر گذاشته بود ، نگاهی که من بودم و من و ترس از سوم شخصی که این طرح را
زده بود شاید آن روز روی چاه ... یادم هست ، رنگین کمان ، طعم نعنای کاکائو و
ناسزایی که آغوش بود و پناهگاهی که چه دور می نماید عطر قهوه اش ...
واژه ها ترک نمی شوند ، حتی از میان دستان من که شبی مست روی تکیه گاهی خراب شدم و
یارای برخاستن نبود و رنگین کمان ، رقص و فراموشی و عطر ، چوب ، قهوه ، خاک ، برف
، خنکای ترک چهارچوب و تن ...
نفس هایی که بخار بودند زیر رواندازی که جمع بود
و نه مفرد روی منظره ای که کوه بود و مه و ستاره و چندتا کهکشان آنهم با هم و چه
صدایی بود آن پرنده ی اهلی ؟ دیوار که هنوز هم می توان زمزمه ی خاطرات هیس هیس
مارگونه ی مخدوش میان رگ و پی اش را به گوش نشست و آه ... که گفتنم بی اتمام و
پونزها هر نقطه از این عرصه که می خورند نمی ایستد این کوچ همه جایی و همه گیر...
شاید ترجیح آن بود و می بودم جزیره ای دور میان
زبان سواحیلی و چرک مو و بارانی که همه مان را با هم دوست می داشت و چه ستاره های
قشنگی می داشتیم یادت هست آن آینده ی بعید را ؟
گدازه هایی که شوخی داشتند با استخوان های جدی
ما که چه می چسبید سوزش سفیدی برف زیر کف ایستادن صبحگاهی فارغ از ناشتا...
پاسی از شب گذشته است و نه کافه ، نه دود ، نه
چوب ، نه پناهی که عطر قهوه داشت و اینجا ، واژگان هنوز هم مرا داوطلبانه مسموم می
کنند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر