روزی که با سرگیجه آغاز شد و آرزوی کوچی شبیه همان که صبح آنسوی پنجره بود و روشن...
روز را به افیون بی خبری واگذار می کنی و لحظه ها را پشت می کنی به ترس وانمود می کنی به زندگی ، به عادی بودنی که گویا عادت است و چاره و زهر ...ولی با همه ی خستگی خیره شدن در این گذار فراموشی نمی آید و می گذرد و می گذری و در گذرش تهی می مانی ، مثل همیشه ی بعد از نقاب عادت ، و می مانی ...
ساعت حدودای دیروقت شب است و بی خوابی بی قرارت بی خبری قطرات گرم و بخار می طلبد شاید این صدا که از وسعت این تهی گاه اینچنین سکوتش پر طنین است ، دمی آرام گیرد
جریان فرو می افتد و قطره ها ، مژه هایی که خیس می شوند و چنگ هایی که میان فرق می روند و آهنگی که از آنسوی حمام گذاشته ای و دیگر تویی و تو...می روی جلوی آینه بخارها را کنار می زنی و ریزش نگاهت را کمی هم در انعکاس برانداز می کنی و ای کاش اشک همیشه زیر باران ... لبخندی که لب هایی لرزان دارد و مدام گذر می کند میان هق هق و شیرینی و تو ...
می روی پیش قطرات و می گذاری خودت را پیششان و می نشینی و می گذاری ببارد ، خدا را چه دیدی شاید در ثانیه ای قبل غرق شدی و دیگر نبودی و نه صبحی و نه پنجره ای ...
آری روز ساده ای بود ، مثل فردا
تمام کتاب ها بز و بسته شدن ساده ای دارند و تمامشان در سوزش آتش یک رنگ و یک صدا و یک رنگ دود
کاش اینجا جایی دیگر بود ، جایی شبیه دیروزی که انگار روزی قبل از قصه های مادربزرگ روز انقراضش فرا رسیده بود...
فردا ، شاید ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر