۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

سرگیجه

روزی که گویی چشمانم سوار کشتی بودند و تعادل دور بود و اعصابم که گویی از آن کسی دیگر بود زیر پای من و منی که تازه بیدار شده بودم ، اینجا ، اینجایی که نه می شناختم نه برای کف پاهای نا آزموده ام آشنای لمس بود و شب بود و سرگشته و تنها...
و از لابه لای دندان های قفل شده ی کلماتی که غرقه گاه این چند روزه ی من بودند کاش می شد به تهوع رسید و ناخوشی منتشر را دور ساخت و فرار کرد ، راحت شد و آسوده از این منجلاب غمناک دل نشین ... به تماشا نشست این ورطه را که به رستاخیز می مانست اما رستاخیزی که ماسیده بود و از وقت کاری آن گذشته بود تا بعد از تعطیلات و من که هنوز وعده ی چند شمارش بعد را به ترس های خرده پای خود می دادم...
روزی بود شبیه موج ، شبیه فوران و چه بسا فریاد اما دلی که می شکست را چاره ای جز سکوت نبود و کاش دل های شکننده اینقدر به ما نزدیک نبودند و دست هایم چقدر بسته بود امروز ...
ساعت به خستگی می رسید و چه شوق تندی در زاویه ی خود داشت برای میعاد گاه ذهنیتی خسته که زبانی سرحال آن را پوشانده بود ...
ساعت هنوز هفت هم نیست اما ندای کندن از اینجا و هر جا که ذهن خسته را فریاد بود همه جا هست...
امروز ، من ، پاویون ، عکس از محمد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر