دستکش بافتنی مشکی داشت ، فرمون پراید نه چندان
سر حالشو گرفته بود و با لبخندی که انگار امضایی خداگون روی لب هاش بود به جلو
خیره شده بود ، بسته ی شکلاتی که روی داشبورد بود نظرم رو جلب کرده بود ...از
شلوغی پیش رو می گفت و منی که اضطراب دیر بودن داشتم و نور قرمز معطل بودن درست
پشت ماشین جلویی ،از مخبره الدوله می گفت که گویی سی و اندی سال پیش بهترین کت و
شلوار فاستونی را از آنجا می خرید آن هم فقط با پانزده تا تک تومان ، از گرانی می
گفت و مردمی که از دوره ای بودند که معرفت و وجدان و حلال و حرام جریان داشت و
دیگر نبودند و لبخندش چرا اینقدر شاداب بود ؟
فهمیدم که امروز تولد هشتاد سالگیش بود و چقدر
هشتاد دور بود از این شادابی خندان و ادامه دادیم مسیر پر ترافیک را و اضطرابی که
کم کم پشت لبخند راننده حل می شد .
گهگاه شعر می خواند و چه حافظه ای ! از اجاره و
صاحبخانه و دردسر می گفت و از خودم پرسیدم چرا اینقدر باورش سخت است سن هشتاد و
اجاره نشینی بتوانند کنار هم قرار بگیرند! قیافه اش کمی در هم رفت جویا شدم و
فهمیدم خشکی مفاصل و درد و سرما و روغن و درمان گیاهی و ... آدرس بیمارستان را بهش
دادم به همراه شماره ی خودم رو و چقدر جا خوردم از قدردانی دست های دستکش پوش و
شکلات های تولد ...
دیگر اضطراب نبود و رسیدیم و تشکر و تعارف و
خداحافظی
و برایم سوال بود که در این دنیای کوچک که گاهی
چقدر مثل تنگ ماهی می شود اما شفاف نه ، و توی این جریان دوارو مایی که می چرخیم و
می چرخیم ... چطور بین این تنگ نمی بینیم لبخند هایی رو که رنگشون سال هاست فراموش
شده اند و گم ، میان حافظه ی تاریخی ما ...
روزی که مثل هر روز دیگر بود ، و لولیدن شهر که
پشت در جا ماند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر