۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

سپید و دور از هر گوشه ی تیز


سال های  خیلی دوری نبود ، انگار همین دیروز بود ، روزی که در بسته شد ، دری که سفیدیش برای یک در بیش از اندازه غیرِ قابل نفوذ بود و بعد ، تنها سکوت.
مدتی طول کشید تا فهمیدم که درهای سفید تنها از یک سمت باز میشن ، درِ سفیدِ من به اتاقم میومد ، اتاقی که اونقدر سفید بود که ترجیحم تمامِ سیاهیِ پشتِ پلک های همیشه بسته ام بود.
یادم میاد ، دنبالِ حقانیتِ کلمه ها بودم ، بحث بودم ، جَدَل بودم و امید که این صدا ، که این جمله ها ، که همه ی اینها قابلِ شنیده شدنه ،  که می بینم درست مثل همه ی دیده های بقیه و حتی بقیه هم ... امید بود ، التماس بود و شکست هم و اما یک روز ، همه جا ساکت شد ، نه انگیزه ی زبون های دیگه ، نه اثبات و نه حتی التماس ، و خیلی ساده با چشمانی بی تفاوت میشد دید که امید از در بیرون رفت و حتی اهمیتی هم نداشت که در رو پشت سرش ببندم یا نه
تبعید شدم ، با هر دو چشمِ مرده ام ، یک ماشینِ سفید ، یک ساختمونِ سفید و در و اتاق و همه ی سفیدیِ هرج و مرجی که بسته و قفل شد ، پرتابِ یک مرد میونِ سیاهچالِ پُر رستاخیزترین جنونِ دَوار.
یک روز مشغول گردگیریِ خودم بودم که صدایِ غُرِشِ آخرین کشتی رو هم شنیدم که بندر رو ترک می کرد ، کلمه های من بود هر اونچه که بار داشت و رفت و نگاهِ من هم ... بنایی دیگه باقی نبود ، قبرهایی که می شکافتند و جسدهایی که به قشنگترین ستاره ها تکه تکه می پاشیدند و معصومیتِ زمین که شکلِ اولین گلبرگ های بهاره دریده شد ، پاره شد و تنها صدا بود که از این درد حرفی برای گفتن نداشت ، انگار که همه از آغازین روزِ حیات تقدیر مشق کرده بودند و اکنون ، نه شوک و نه حتی دیده ای جدید و نه حتی نفسی که حبس شود .
شاید وقتِ از هم پاشیدن بود و همیشه این سوال که قبل از تجزیه دوست دارم تا گونه هام رو لمس کنم یا اینکه صدای کلمه هام رو از زبونِ هنوز باقیِ خودم بشنوم ، و خب ، فهمیدم که گونه هام بودن که وفاداریِ این وجود رو برای خودشون داشتن
و من اونجا بودم ، واقعیت ، و نگاهم که به دست های خجالت بود و نگاهی که به دیوار بود و گستاخیِ نداشته ی از دیوارِ نگاهِ مردم بالا رفتن و میون تردیدِ این سکوت ...
- واقعا برای هیچ چیز تفاوتی سراغ نداری؟ پس چی مهمه اگه برای همه ی جهت ها تنها بله ای ؟
دلم گاهی برای دیوارهای سفیدم تنگ میشه ، جایی که رستاخیز و آغاز و انتها و خودِ اولینِ کلمات حاضرن ، و هیچ موجودِ گمراهی میونِ این معجزه ی واپاشیِ ثانیه ها دست به دعا و چشم به زمان نیست .
تفاوت ، تفاوت چیه؟ که فلان نامیرا که هیچ چیزی از چهار جهتِ اصلی نمیشناسه و تنها نگاهی داره مستقیم و خسته؟ نه .
تفاوت ، زندگی بود ، یعنی از درِ سفید و لرزه های الکتریسیته خارج بودن ، یعنی نگاه و نگاه و نگاه و خواب که چشم ها رو همیشه برای خودش نگه می داره و تویی که همیشه بی نصیبی از این هم آغوشیِ بدونِ تو .
تفاوت رنگِ امید داشت ، رنگِ حماقتِ دوباره انسان بودن ، رنگِ راضی شدنِ دوباره یِ همه ی اولین و آخرین برای پیکارِ رستگاریِ همه ی آیین و همه ی کیشی که از بودن سراغ داری
تفاوت رنگِ کلمه بود ، رنگِ امید به آفرینشِ تفاوت ، رنگِ نامرئی نبودن.
-یعنی اینقدر بی تفاوتی؟ نه
نه ، من استعفا دادم ، سال هاست که از بودن استعفا دادم ، از در و دیواری که میونِ اون ها روشن بودن تنها فایده اش جذبِ همه ی حشراتِ نوردوسته و هزار و یک شبِ زمین ، زمین و خاکی که اشتهاش حتی خنده دارتر از حقِ حیاتِ حماقت روی این کُره اس .
نه ، من اهمیت نمی دم ، اینجا 360 درجه ی سپید ِ منه ، جایی که از من استعفا دادم و چرا کلمه ؟ وقتی که تنها میشه انگیزه ی جذبِ هزار و یک بالِ شب زی .
به خودم که اومدم دیدم که سپیدپناهِ من میله شده ، نگاه ، نگاه و نگاه ، چشم هایی که خیره به منی بودند که نه رام و نه وحش ، وازده از همه ی چشم های این معرکه به کودکی می خندیدم که با انگشت به شیشه ی قفسم می کوبید تا شاید من حرکتی بشم و روزش براش شاید حتی جذاب تر از حرکتش به سمتِ همه ی باکتری هایی بشه که تنها میونِ خاک می فهمید که چقدر با لطافتِ پوستِ سفید و نازکش ناسازگارن .
من روی تنم راه راه دارم ، پر از شاخ و عجایبم ، سیرکِ شخصیِ همه ی خدایانم ، و تنها جهتی که نگاهم عادتِ بودن می شناخت ، نگاهی دور از این میله ها نیست ، دیواریه که کلمه های خواب آلود هم حتی نادیده اش می گیرن
خورشید هنوز طلوع می کرد ، غنچه ها هنوز بودند و پرنده ها هم هنوز هم تجزیه می شدند ... و دوباره گل ها

بخند چون هنوز هم قراره بچرخه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر