صادق هدایت گاهی بیش از اونی که باید نزدیکه به واقعیت...سرمایه ات رو
بی ارزش از دست نده
دنیایی با در و دیواری و چهار تا دیواری های کلیشه اندود , که شاید پایان , ترس بود و ضعف و کفر و هزار خاکستری واژگانِ تکرار شده ی دیگه ، اما اگه از کلمه های گوشه سابیده ی این راهروها فاصله بگیری , می بینی که این سرمایه هرجایی پیدا نمیشه ، قاصدکی نیست که پای هر پنجره و هر نسیمی آروم بگیره
ریچارد شاید ضعیف باشه , اما پایان برای اون از ضعف نمیاد, حتی از ترس هم نمیاد ،انتخاب می کنه چون چطوری بودن و چطوری موندن براش از ادامه و مضمحل شدن میونِ صفحات فراموشی پر رنگ تر و مهم تره, چون زندگی رو عالی تر از فقط زنده بودن می دونه.
نمی دونم چی شد که از پایان نوشتم,میونِ گلودرد و سرفه و کم خوابی و منی که دوباره گم شدم فکر می کردم که بتونم بدون نوشتن از این سکانس بگذرم,اما این معمولی ترین صبحِ زندگیِ هر آدم ، عمیق تر و صادقانه تر از اونیه که بشه ساده ازش گذشت ، این کلمه های صادق و ناچار و خیس ، و لحظه هایی که نه در زمان و نه توی چشم ها میشه روشنیشون رو انکار کرد ، دیگه نه
سرگردون و ناچار بینِ دو دیوارِ خاطرات و اکنونی که به هم نزدیک و نزدیک تر می شن و میونِ این فشارِ جانفرسا شاید تنها راه همین صداقتِ اعتراف گونه بود و انتظار برای کلماتی که نشد تا که باشند و لب های سکوت
یک صبحِ عادی , یک صبحِ عادی که تا ابد باقی موند , شاد
دنیایی با در و دیواری و چهار تا دیواری های کلیشه اندود , که شاید پایان , ترس بود و ضعف و کفر و هزار خاکستری واژگانِ تکرار شده ی دیگه ، اما اگه از کلمه های گوشه سابیده ی این راهروها فاصله بگیری , می بینی که این سرمایه هرجایی پیدا نمیشه ، قاصدکی نیست که پای هر پنجره و هر نسیمی آروم بگیره
ریچارد شاید ضعیف باشه , اما پایان برای اون از ضعف نمیاد, حتی از ترس هم نمیاد ،انتخاب می کنه چون چطوری بودن و چطوری موندن براش از ادامه و مضمحل شدن میونِ صفحات فراموشی پر رنگ تر و مهم تره, چون زندگی رو عالی تر از فقط زنده بودن می دونه.
نمی دونم چی شد که از پایان نوشتم,میونِ گلودرد و سرفه و کم خوابی و منی که دوباره گم شدم فکر می کردم که بتونم بدون نوشتن از این سکانس بگذرم,اما این معمولی ترین صبحِ زندگیِ هر آدم ، عمیق تر و صادقانه تر از اونیه که بشه ساده ازش گذشت ، این کلمه های صادق و ناچار و خیس ، و لحظه هایی که نه در زمان و نه توی چشم ها میشه روشنیشون رو انکار کرد ، دیگه نه
سرگردون و ناچار بینِ دو دیوارِ خاطرات و اکنونی که به هم نزدیک و نزدیک تر می شن و میونِ این فشارِ جانفرسا شاید تنها راه همین صداقتِ اعتراف گونه بود و انتظار برای کلماتی که نشد تا که باشند و لب های سکوت
یک صبحِ عادی , یک صبحِ عادی که تا ابد باقی موند , شاد
Like that morning, when you walked out of that old house and
you were, you were eighteen, and maybe I was nineteen. I was nineteen years
old, and I'd never seen anything so beautiful. You, coming out of a glass door
in your early morning, still sleepy. Isn't it strange, the most ordinary
morning in anybody's life? I'm afraid I can't make it to the party, Clarissa.
You've been so good to me, Mrs. Dalloway, I love you. I don't think two people
could have been happier than we've been.
پ.ن: رومانتیک ، تراژیک ، ملودرام ، از هر منظری که نگاه می کنم می بینم که به هیچ شکلی نمی شه عاشق این سکانس نبود و حسرتِ پُشتِ تک تکِ واژه های این اعتراف نگاه رو خشک باقی بگذاره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر