۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

The most ordinary morning in anybody's life


صادق هدایت گاهی بیش از اونی که باید نزدیکه به واقعیت...سرمایه ات رو بی ارزش از دست نده 
دنیایی با در و دیواری و چهار تا دیواری های کلیشه اندود , که شاید پایان , ترس بود و ضعف و کفر و هزار خاکستری واژگانِ تکرار شده ی دیگه ، اما اگه از کلمه های گوشه سابیده ی این راهروها فاصله بگیری , می بینی که این سرمایه هرجایی پیدا نمیشه ، قاصدکی نیست که پای هر پنجره و هر نسیمی آروم بگیره 
ریچارد شاید ضعیف باشه , اما پایان برای اون از ضعف نمیاد, حتی از ترس هم نمیاد ،انتخاب می کنه چون چطوری بودن و چطوری موندن براش از ادامه و مضمحل شدن میونِ صفحات فراموشی پر رنگ تر و مهم تره, چون زندگی رو عالی تر از فقط زنده بودن می دونه.
نمی دونم چی شد که از پایان نوشتم,میونِ گلودرد و سرفه و کم خوابی و منی که دوباره گم شدم فکر می کردم که بتونم بدون نوشتن از این سکانس بگذرم,اما این معمولی ترین صبحِ زندگیِ هر آدم ، عمیق تر و صادقانه تر از اونیه که بشه ساده ازش گذشت ، این کلمه های صادق و ناچار و خیس ، و لحظه هایی که نه در زمان و نه توی چشم ها میشه روشنیشون رو انکار کرد ، دیگه نه
سرگردون و ناچار بینِ دو دیوارِ خاطرات و اکنونی که به هم نزدیک و نزدیک تر می شن و میونِ این فشارِ جانفرسا شاید تنها راه همین صداقتِ اعتراف گونه بود و انتظار برای کلماتی که نشد تا که باشند و لب های سکوت
یک صبحِ عادی , یک صبحِ عادی که تا ابد باقی موند , شاد

Like that morning, when you walked out of that old house and you were, you were eighteen, and maybe I was nineteen. I was nineteen years old, and I'd never seen anything so beautiful. You, coming out of a glass door in your early morning, still sleepy. Isn't it strange, the most ordinary morning in anybody's life? I'm afraid I can't make it to the party, Clarissa. You've been so good to me, Mrs. Dalloway, I love you. I don't think two people could have been happier than we've been.


پ.ن: رومانتیک ، تراژیک ، ملودرام ، از هر منظری که نگاه می کنم می بینم که به هیچ شکلی نمی شه عاشق این سکانس نبود و حسرتِ پُشتِ تک تکِ واژه های این اعتراف نگاه رو خشک باقی بگذاره



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر