۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

Something to remember...


“It’s not like love at first sight, really. It’s more like… gravity moves. When you see her, suddenly it’s not the earth holding you here anymore. She does. And nothing matters more than her. And you would do anything for her, be anything for her… You become whatever she needs you to be, whether that’s a protector, or a lover, or a friend, or a brother.” Stephenie Meyer – Eclipse


گاهی مهم نیست کلمه ها چی باشن و چی رو بگن ,گاهی فقط مهمه رنگی رو برات داشته باشن که برای اون لحظه ی توئه و شاید خودت هم لحظه ی پیش از اون ندونی که چه رنگیه 
گاهی مهم نیست این کلمه ها مال کیه ,مهم نیست مال گذشته باشه یا حتی برای آینده ی بعیدی که حتی شباهتی به غریب بازارِ الان نداره 
و وقتی که این کلمه ها جاری می شن, اجازه نمی گیرن, مثل بارون, قطره قطره برات پناهی نمی ذارن , قطره قطره تا آخرین ذره ی خشکِ دلت تا خودت میان و بدون اینکه بفهمی کِی و چطور همه ی وجودت رو می گیرن و یه دفعه میونِ خنده یا گریه اس که می فهمی که تو هم قطره شدی و دنیات همه اش شده همین قطره ها.
توی یه شبِ آروم , تو سکوتِ تاریکی اتاق و پنجره ی بی نسیم , و تو گذرِ تصاویر می رسی به همین کلمه ها.
روزی روزگاری قصه ها رسم پری ها رو داشتن , و من هم زمانی چه با اعتقاد و چه بدونِ اون, می خوندم, شاید شبیهِ فنتزی های نامیرا بود و با وجود همه ی تینِیج بودنش ,چپتر به چپتر ترجمه می کردیم و منتظر برای جلد بعدی , مثل خیلی از کتابای دیگه
مهم نیست که اون کلمات چی بودن و چقدر لطیف , رومانتیک و یا دور از واقع , مهم اینه که خوشحالم , خوشحالم که زندگیم رو زیر بارون و با همه ی رنگایی که می شد و حس می کردم ساختم , خوشحالم که تو همه ی رنگا غلت خوردم و خندیدم و خندیدم و با همه ی وجودم نفس کشیدم , همه ی رنگایی که الان بعد از گذرِ اینهمه رنگین کمون هنوزم وقتی نغمه شون به گوشم می خوره لبریز از لبخند و قطره می شم 
خوشحالم که زندگی کردم , خوشحالم که زندگی رو با انگشتا و چشمام ساختم و با کلمه های خودم و دور از تَوَهُمِ قضاوت و نگاهِ همه ای که چه می شناسم و چه نه .
اعصار رو با لبریز شدنام ,با کلمه هام , با دردا, با صبرا, شکستا و شیرینی ها و چشم های سرشار,همه و همه ساختم و حالا من اینجام و در امتداد مسیری ایستادم که شاید ازش مطمئن نباشم , شاید اشتباه باشه, شاید حتی تو تاریکترین گوشه ی این دنیا باشه, اما اگه راستش رو بخوای پشت همه ی نگرانیا, پشت همه ی تردیدا, پشت همه ی تاریکی ها و حتی تنهایی ها ,دلم قرصه , دلم شاده , چون ایمان بودن با همه ی کجیا و راستیاش واقعا به مذاقم خوش میاد حتی با اینکه خیلی وقتا گمش می کنم و کیلومترها می گذره تا بالاخره یه شب بی خبر پیداش کنم .
این کلمه ها, این خط ها ,هر شکلی که باشن , چه قشنگ و چه نه, مال روزا و لحظه هایین که چه شاد و چه نه, لبریزم می کنن , و این منم , هر شکلی که باشه , و ازش راضیم.
حس خوبیه,نمی دونم از کجا اومد و چرا و اصلا ربطش چی بود,از شنیدن این آهنگ یا از پشتِ خودآگاهِ شبونه ام , اما دوست داشتم ازش بنویسم , شاید بشه تقسیم بشه با بقیه ای که شاید با این ثانیه ها و کلمه ها هم حس باشن

شب بخیر


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر