۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

پیچیدگی های خالی

شاید کمی از ظهر نگذشته بود که چشم هام کوچ کردن ، نمی دونم چرا یا به کجا اما در دنیای بعد از چشمام که تنها چیزی بود که به یاد میاوردم تنها خستگی بود ، شاید هم همین خستگی بود علتِ این دو حفره ی خالی
یه چیزِ جالب راجع به سندرمِ چشم های کوچ زده ، چیزی که همین امروز متوجهش شدم ، که روح می پره ، آره ، درست مثل الکل ، درست از وسط حفره ی خالیِ چشمات و تو این رو فقط از صدای گذشتنِ سردی تشخیص می دی که حتی بسته شدنِ دری هم پشتِ سرش نداره
به هرحال ، در دنیای خسته مردمانِ تاریک زی ، می دونستم که هنوز هم ظهره و هنوز خستگی بود که می تازید و سکوت که شاید از روی شانس تنها فاصله ی همه ی رفته چشم هاست ، شاید اونقدرا هم غیر منتظره نبود ، خستگی و دور شدن از عادتِ نورهای پُرلبخندِ انسان ها و همه ی این وول خوردن های کاتوره ای و به شدت انسانی باید یه اثرات جانبی ای هم می داشت 
چشم ها که باز می موندن ، که امشب شاید همون شب باشه ، که نکنه بخوابم و لحظه ی خیسِ آرزو بی اونکه بفهمم از من بگذره ، که چشم های بسته بیشتر از اونی فاصله دارن که من را طاقت هست ، و وای که این جمله ها چقدر قدیمی ، چقدر بوی خاک ، چقدر آشنا
در دنیای تاریکِ چشم رفتگان انگار که دیگه سکوت نبود ، طنینِ صدایی بود که همه جا می پیچید و می چرخید ، شاید صدای ضربه های ناقوس بود که همه ی این موریانه های خسته رو به انتهای مسیرِ زمین می کشوند ، و می دونستم که همه روونیم و صف به صف در این بی خبریِ بی هیجان طی می کنیم زنگ به زنگ ، و هیچکس حتی از توقف سوال هم نمی کرد ، موجی شده بودیم روون میونِ ملودیِ سکوتِ این تاریکترین جریان
نه ، هنوز هم روز بود و من هم همونجا مونده بودم ، ایستاده زیرِ آفتاب با حفره هایی تاریک میونِ همین صورت ، دور افتاده از مسیرِ تبعبدِ روحی که بی من به زیرترین زیرزمین ها روان بود و ای کاش که باران بود ، که کاش توی همین حفره ها غرق می شدم و سرد
و خسته از این ترس که تازه نگاهی تازه نقس از راه برسه و بگه که سلام ، چرا رو به دیوار ایستادی و پشت به شهر ، و من ، و این حفره های خسته از جواب و سکوت

ایمان چرا اونجا ایستادی؟ داری چیکار می کنی؟

و من برگشتم و سخت ترین کارِ دنیا شدم ... لبخند زدم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر