دونه های بی تفاوت و تا هر کجایی که بخوای سردِ برف بودن که روی مژه هاش
هم احساس سنگینی به جا میگذاشتن
عادت به پنجره داشت ، به نرده ، به هرچیزی که شبیهِ همه ی سلول های خودساخته
بود ، صدای قدم های ملاقات روی کفِ فلزی و زنگ زده و گذرِ قدم به قدمشون از جلوی درِ
فلزیِ سلول و دری که پشتِ سرمای فلزیش از جنس همه ی خارها بود ، عادت داشت تا سرمای
این فلز رو روی صورتش روی گونه هاش احساس کنه ، مثل همون روزِ پر از گیجی که همه ی
سرمای فلزات رو جلوی همه ی چشم ها و درختا با گونه هاش خورد .. و حالا اینجا بود ،
کجا بود؟اون هنوز پشت پنجره بود ، دیگه سلولی وجود نداشت ، از نقاهتِ بدذاتیِ دنیا
بازگشته بود و تنها لبخندی داشت ، نه گرم و نه سرد ، لبخندی که دو طرف چشمهاش رو رنگِ
چروک می داد ، انگار این منظره رو سال ها پیش با دست های خودش آب داده بود و حال که
به بار نشسته بود تنها زمان بود که به این طنزِ کذا رنگ می داد
گویی از زمان آمده بود ، غریب با پرنده ها ، غریب با گل ها و تنها ابرها
و کوه ها و گورها زادگاه را شبیه بود
و با اینحال شب ها که بی رحمانه و بی تکرار صحنه ی رستاخیزِ همه ی تار
و پودِ پرخون این گردونه بود
و او هنوز هم لبخند بود ، انگار که این کجیِ و مورب بودن به لب هاش الصاق
شده بود و دوباره ناگهان حتی اونجا هم نبود ، ترحیم بود و زادروز و تمامِ واژگان که
بی قرار می گذشت و شبح سایه واری که بعد از صده ها حلول و هبوط هنوز هم هوای گریز داشت
چشم های کوچک نوزاد و لبخند ، لبخند از لطیفه ای شکلِ خودِ قهوه ، می خندید
چون در این لطافت و نشاطِ خدایانِ حیات ، رنگِ ماتِ
خاکستر می دید
چه خوب می گفت ، که چه همه بیگانه ای از زمان ، که انگار حتی صبر نمی شناسی
و دهه به دهه می بینی و هنوز لبخندی ، انگار
که رخت به تن خاکستر کنی در گذر همه ی صفحه های گذار
و نگاه
چه بی پر و چه پردار ، از پسِ همون پنجره ی چوبیِ هم نفس ، نویدِ انعکاس
و آرامشی که نچرخ ، که نیازی نیست ، که گرم.
هرچیزی که بود تازه نبود ، مثل هر روزِ نفس که شاید امروز دلیلی جز نفس
بعدی است و نه تکرارِ ثباتِ رشته های حیات ، که شاید ، که انگار ، که ای کاش
و سکانسی که هم تاریخ با خودِ نگاه بود
و اون نه سلول بود و نه پنجره ، بیرون ، پشتِ در ، پشت همه ی دیوار، و
برف زیر پاهاش بود و زمین رو حس می کرد که زیر پاهاش انگار بعد از اینهمه سال هنوز
هم احمقانه می چرخید
قطره های نور و گرمای بارشِ فانوسی دوردست به شب شاید جهتی می داد که می
شد پاهاش رو دوباره زیرِ قدم هاش احساس کنه.
رفت ، و دوباره هم رفت ، و اونجا ، درست همونجا ، دوباره خاکستریِ یک صحرای
برفی همه جا رو گرفته بود و حتی نمی دونست کجاست ، بعد از همه ی زبون ها ، بعد از همه
ی ماسک ها .
و اینجا حتی برف هم نبود ، انگار کاغذی سفید بود تا هرکجا که می شد ، سرد
، سفید ، و بی دلیل.
قطره های خون نه چندان سخت به خوردِ برف رفتند و پایین و پایینتر از سقفِ
سلول چکه کردن روی کفِ فلزی و زنگ زده ای که شاید طعمِ حقیقتِ مانستگی بود
اینجا سلولِ بی سراب و ابدیِ فراموشکارِ اون بود ، طلوع ، داستانِ بی دلیلِ
ماندگانِ سراب بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر