مهم نیست که بینِ خودت و صفحه های رنگی ای که دورِ شماره هاشون یه خطِ
بزرگ کشیده شده چقدر فاصله بندازی , چقدر دیوار بچینی , چقدر کوه و دره و ساختمون
و آدم و نگاه و کلمه بچینی, وقتی که بالاخره سیاهچاله هات رو لمس کنی لحظه ای نمی
گذره که حسش می کنی, که همونجایی, که همیشه همونجا بودی و همه ی این سالها و روزها
و لحظه ها رو با تَوَهُمِ دیوار و فاصله سر کردی,چرا?
تا شاید به جای تلخکامی ، به دور بودنِ مفاهیم دلخوش باشی, که فکر کنی قصه ها افسانه ان, که دورتر از اونی هستن که بتونن واقعی باشن ، که یادت نیاد که چه لبخندی داشتی و دستت تا به کجای ستاره ها می رسید ، که یادت نیاد چقدر میشه زیر بارون خوشبخت شد و خوشبخت موند ، و اینها همه چقدر شبیهِ فراموشیه .
مریضی این خوبیا رو داره,می نشونه تو رو توی یه جزیره ی کذا که ساکنینِ پرجمعیتش فقط خودتی و تو, و از هر گوشه ای که راه بری بازم می رسین به هم و وقتی که برسی به خودت, وقتی که دست از انکار برداری و بالاخره سلام کنی, اونوقته که سیاهچاله هایی رو می بینی به قِدمَتِ خودِ نگاه .
امشب من هم پرت شدم,توی یکی از این سیاهچاله ها و چه سقوطِ خیس وگرم و پر از لرزی بود ، بهترین فیلمِ همه ی زندگیم رو برای دومین بار توی همه ی ساله های عمرم دیدم و نمی دونم توی اینهمه مدت چرا فراموشش کرده بودم, اونم منی که پُرَم از تکرار, شاید دیوار, شاید چون مسمومِ گذشته شده بود ، نمی دونم .
دلم توی سقوط از اینهمه ارتفاع و فاصله لرزید و میونِ اینهمه ایمان لرزه و گلودرد,احساسِ خوشبختی کردم وقتی که از اون سرِ سیاهچاله به بیرون سرک کشیدم و خودمو پیدا کردم, درست مثلِ الان, مثل همون روز,مثل همین روز, و چقدر خوب و منطقیه خیس بودن و حالا دیگه این جزیره خالی نیست, منم و موزیکی که همه ی در و دیوارا رو پر می کنه و همه ی صحنه هایی که به اسمِ دیوار پشت سرم چیدم .
راستش بعد از اینهمه سال هنوزم نمی دونم از آلفردو بدم میاد یا عاشقشم, همونطور که احساسم رو وقتی که به یه رود نگاه می کنم نمی دونم, وقتی که می دونم چندین دهه بعد هم اگه به این رود نگاه کنم همین احساس رو خواهم داشت و همین نگاه ، و نمی دونم که این خوبه یا بد, اینهمه بی ربط بودن با زمان .
زبونِ ساده ی همه واژه های این فیلم و گرما و لرزی که داره به همون اندازه که ساده اس به همون اندازه ام لبریز کننده اس
دیدنِ سکانس های پر از پَرِش و سیاه و سفید اِلِنا روی دیوارِ اتاقکِ کوچیکِ آپارات و صحبت کردن با همه ی تخیلِ خواسته ها, و تویی که بینِ مرزِ تشخیصِ خودت و فیلم گم میشی, پرت میشی و وقتی که همه چیز تموم میشه خودت رو خیس از نو پیدا می کنی ، همونجا ، همونجایی که همه ی این سال ها فکرت این بود که سال ها اش فاصله گرفتی .
شب خوبی بود .
پ.ن : راستش به نظرم ممتد از فیلم پُست گذاشتن خیلی خوب نباشه,اما نتونستم جلوی خودم و امشب مقاومت کنم
پ.ن دوم : مریضی یه جزیره اس, یا شاید یادآوریِ اینه که توی غیبتِ نمود و زبون ، این جزیره مثلِ همیشه برقراره, مطرود و متروک, نه درسی و نه تفریحی و نه هیچ چشمِ نگرانی خارج از این جزیره
پ.ن سوم : و چه شوخیِ بیرحمانه ایه امشب که از پشتِ پنجره رعد و برق رو می بینیم اما هیچ بارونی نیست
تا شاید به جای تلخکامی ، به دور بودنِ مفاهیم دلخوش باشی, که فکر کنی قصه ها افسانه ان, که دورتر از اونی هستن که بتونن واقعی باشن ، که یادت نیاد که چه لبخندی داشتی و دستت تا به کجای ستاره ها می رسید ، که یادت نیاد چقدر میشه زیر بارون خوشبخت شد و خوشبخت موند ، و اینها همه چقدر شبیهِ فراموشیه .
مریضی این خوبیا رو داره,می نشونه تو رو توی یه جزیره ی کذا که ساکنینِ پرجمعیتش فقط خودتی و تو, و از هر گوشه ای که راه بری بازم می رسین به هم و وقتی که برسی به خودت, وقتی که دست از انکار برداری و بالاخره سلام کنی, اونوقته که سیاهچاله هایی رو می بینی به قِدمَتِ خودِ نگاه .
امشب من هم پرت شدم,توی یکی از این سیاهچاله ها و چه سقوطِ خیس وگرم و پر از لرزی بود ، بهترین فیلمِ همه ی زندگیم رو برای دومین بار توی همه ی ساله های عمرم دیدم و نمی دونم توی اینهمه مدت چرا فراموشش کرده بودم, اونم منی که پُرَم از تکرار, شاید دیوار, شاید چون مسمومِ گذشته شده بود ، نمی دونم .
دلم توی سقوط از اینهمه ارتفاع و فاصله لرزید و میونِ اینهمه ایمان لرزه و گلودرد,احساسِ خوشبختی کردم وقتی که از اون سرِ سیاهچاله به بیرون سرک کشیدم و خودمو پیدا کردم, درست مثلِ الان, مثل همون روز,مثل همین روز, و چقدر خوب و منطقیه خیس بودن و حالا دیگه این جزیره خالی نیست, منم و موزیکی که همه ی در و دیوارا رو پر می کنه و همه ی صحنه هایی که به اسمِ دیوار پشت سرم چیدم .
راستش بعد از اینهمه سال هنوزم نمی دونم از آلفردو بدم میاد یا عاشقشم, همونطور که احساسم رو وقتی که به یه رود نگاه می کنم نمی دونم, وقتی که می دونم چندین دهه بعد هم اگه به این رود نگاه کنم همین احساس رو خواهم داشت و همین نگاه ، و نمی دونم که این خوبه یا بد, اینهمه بی ربط بودن با زمان .
زبونِ ساده ی همه واژه های این فیلم و گرما و لرزی که داره به همون اندازه که ساده اس به همون اندازه ام لبریز کننده اس
دیدنِ سکانس های پر از پَرِش و سیاه و سفید اِلِنا روی دیوارِ اتاقکِ کوچیکِ آپارات و صحبت کردن با همه ی تخیلِ خواسته ها, و تویی که بینِ مرزِ تشخیصِ خودت و فیلم گم میشی, پرت میشی و وقتی که همه چیز تموم میشه خودت رو خیس از نو پیدا می کنی ، همونجا ، همونجایی که همه ی این سال ها فکرت این بود که سال ها اش فاصله گرفتی .
شب خوبی بود .
پ.ن : راستش به نظرم ممتد از فیلم پُست گذاشتن خیلی خوب نباشه,اما نتونستم جلوی خودم و امشب مقاومت کنم
پ.ن دوم : مریضی یه جزیره اس, یا شاید یادآوریِ اینه که توی غیبتِ نمود و زبون ، این جزیره مثلِ همیشه برقراره, مطرود و متروک, نه درسی و نه تفریحی و نه هیچ چشمِ نگرانی خارج از این جزیره
پ.ن سوم : و چه شوخیِ بیرحمانه ایه امشب که از پشتِ پنجره رعد و برق رو می بینیم اما هیچ بارونی نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر