به سیاقِ مُباهله راه درازیست که رسیده ام ، زیرِ همین آفتابِ آشنا ، اگر
قصدِ احوال داری از مسیرِ ندیده شدن آمده ام ، مباهله ام ، پاکباخته قمار می کنم ،
تاس و داسِ ریزنده ی من کجاست؟عقوبتِ عادت شده ی من کجاست که این سرگردانی را یارای
این حجمِ بی هوایِ خاکستر نیست
جرعه جرعه مسیر می کنم و قدم به قدم مسخ می شوم ، به شرطِ کدامین بیراه آوار می کنی تمامِ این چهاردیوارِ اوهام؟ کدامین
حریم و کدامین پرده بود که بشارتِ عذابش داده بودی؟
ایستاده بر کویی ام که قرارش را من که هیچ کائنات هم از یاد برده اند ،
به پرده دری می خوانمت به آن امید که شاید به لطفِ خشم ، عذابت رنگِ لمس گرفت و این
دیوارها سستی و ریزش می شدند و شاید که هوایی تازه ، شاید که نگاهی ، شاید که ندایی
خبرت آورده ام ، شمعدانی ها را آب داده ام آن قَدَر که برای مرگِ این آبشخور
حتی نایِ زاریشان نیست ، کنارِ پنجره کز کرده اند مثلِ همان روزِ باران ، ساکت وزیبا
و لال ، نگران نباش ، همه خشک می شویم ، همه خاکستر ، شاید شمعدانی های خوابِ من اما
چندسالی زودتر
از ناگهانه ها هست شدم ، از گل های نحیفِ باران ، از رویش و افولِ ناگهان
و راستی تو کجا بودی که زمین یک به یک از دمِ تیغ به پوزخند بوسه می داد؟
از کوچه های خلوتِ یتیم خبرت هست؟
نه ، نه تو و نه من که نه من وجودم و نه تو موجود ، به قرارِ واقعیت هم
که بنگریم صفحه ای بود از اساطیرِ میانِ دو روز و دو شب ، صدایی که به وقتِ آفتاب رنگ
می باخت و می دانی مجالِ وجود چقدر ناچیز است؟ اگر آب نباشد ، اگر شمعدانی نباشد ،
اما دل به این خوش دارم که تا خودِ لحظه ی آفتاب ، پنجره هنوز هم به جاست
سخن کوتاه ، از ورطه ی خیالم ، بافته و تافته شده ی داستان های تکراریِ
مادربزرگ ، اثری از وجود مرا یادگار نیست ، تو هم که انعکاس بی نمای این شبی ، بهانه
ای که مکالمه ی تک نفره ی من ، بی نفس رو به نیستی نگذارد ، پس ، اگر نه من و نه توییم
، پس این زمینِ پر از خون چه حکایتی است، که نه منی هست و نه تویی و نه خونی و نه کسی
که بریزد اینهمه سرخ
راستی ، درد دارم ، آستانِ شفایت کجاست؟
نه ، آسایش نگاه دار که نه من مردِ این طلبم و نه این ریسمان گسستنی ،
تاریخ و زمین به دندان ، نگاهم ، تنها نگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر