۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

اعتراض وارد نیست


به سیاقِ مُباهله راه درازیست که رسیده ام ، زیرِ همین آفتابِ آشنا ، اگر قصدِ احوال داری از مسیرِ ندیده شدن آمده ام ، مباهله ام ، پاکباخته قمار می کنم ، تاس و داسِ ریزنده ی من کجاست؟عقوبتِ عادت شده ی من کجاست که این سرگردانی را یارای این حجمِ بی هوایِ خاکستر نیست
جرعه جرعه مسیر می کنم و قدم به قدم مسخ می شوم ، به شرطِ کدامین بیراه  آوار می کنی تمامِ این چهاردیوارِ اوهام؟ کدامین حریم و کدامین پرده بود که بشارتِ عذابش داده بودی؟
ایستاده بر کویی ام که قرارش را من که هیچ کائنات هم از یاد برده اند ، به پرده دری می خوانمت به آن امید که شاید به لطفِ خشم ، عذابت رنگِ لمس گرفت و این دیوارها سستی و ریزش می شدند و شاید که هوایی تازه ، شاید که نگاهی ، شاید که ندایی
خبرت آورده ام ، شمعدانی ها را آب داده ام آن قَدَر که برای مرگِ این آبشخور حتی نایِ زاریشان نیست ، کنارِ پنجره کز کرده اند مثلِ همان روزِ باران ، ساکت وزیبا و لال ، نگران نباش ، همه خشک می شویم ، همه خاکستر ، شاید شمعدانی های خوابِ من اما چندسالی زودتر
از ناگهانه ها هست شدم ، از گل های نحیفِ باران ، از رویش و افولِ ناگهان و راستی تو کجا بودی که زمین یک به یک از دمِ تیغ به پوزخند بوسه می داد؟
از کوچه های خلوتِ یتیم خبرت هست؟
نه ، نه تو و نه من که نه من وجودم و نه تو موجود ، به قرارِ واقعیت هم که بنگریم صفحه ای بود از اساطیرِ میانِ دو روز و دو شب ، صدایی که به وقتِ آفتاب رنگ می باخت و می دانی مجالِ وجود چقدر ناچیز است؟ اگر آب نباشد ، اگر شمعدانی نباشد ، اما دل به این خوش دارم که تا خودِ لحظه ی آفتاب ، پنجره هنوز هم به جاست
سخن کوتاه ، از ورطه ی خیالم ، بافته و تافته شده ی داستان های تکراریِ مادربزرگ ، اثری از وجود مرا یادگار نیست ، تو هم که انعکاس بی نمای این شبی ، بهانه ای که مکالمه ی تک نفره ی من ، بی نفس رو به نیستی نگذارد ، پس ، اگر نه من و نه توییم ، پس این زمینِ پر از خون چه حکایتی است، که نه منی هست و نه تویی و نه خونی و نه کسی که بریزد اینهمه سرخ
راستی ، درد دارم ، آستانِ شفایت کجاست؟

نه ، آسایش نگاه دار که نه من مردِ این طلبم و نه این ریسمان گسستنی ، تاریخ و زمین به دندان ، نگاهم ، تنها نگاه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر