۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

قدم زنان در میانِ لاله زار


دیگه دیده نمی شد ، تا کمر از پنجره خم شده بودم بیرون میونِ یک روز آفتابیِ معمولی، یادم نمیومد آخرین بار چند وقت پیش بود که بیرون رفته بودم
اما آخه اون دیگه دیده نمی شد و ، و اگه نمی دیدمش باید چیکار می کردم؟ سوالِ اصلی دقیقا همینجا بود، که نمی دونستم یا بهتر بگم نمی تونستم و نمی خواستم ، انگار که بودن رو به شکلِ دیگه ای جز دیدنِ اون از یاد برده باشی ، انگار این دیدن و بودن رنگی باشه پیش از تو، شاید شبیهِ همه ی هویتی که می شناسی حالا با هر توصیف و آه و ناله ای که فراخورِ زمان شکلش رو می گیره
بیرون امن به نظر میومد ، همه چیز عادی به نظر می رسید اما ، اما غریب بود و از جنسِ نرفته ها و ندیده ها
از خودم می پرسیدم که آیا ارزشش رو داره یا نه ، که آیا حاضرم به گذشتن از درِ نرفته ی سوراخِ خرگوش؟ بدون درنگ و فکر و حتی جواب دستگیره ی در رو چرخوندم و از در گذشتم
سوراخِ خرگوش نه بلندم کرد و نه کوتاه و نه دری کوتاه برای فرار داشت و نه حتی بلند  ، سوراخِ خرگوشِ من بدون حتی ذره ای دَر ، زندگی رو جلوی چشمای بی تجربه ی من آوار کرد
شاید شبیهِ فضاهای پَسا آپوکالیپتیکِ فیلم ها بود، اما داستان اینجاست که توی واقعیت چشمات می بینن،همه چی اینو می گه که این واقعیته اما همه ی بودنی که تا اون لحظه زندگی کردی می گه که این نمی تونه چیزی جز یه کابوس باشه
قدم هام رو شروع کردم ، گنگ و بی حس ، زمینی متروک تر و مطرود تر از هر کارزارِ فاسد شده ی دیگه ای ، بالاخره چشم از قدم هام برداشتم و نگاهم رو روی افقِ این سرزمینِ نفرین شده انداختم ، بی حاصل زمینی که تا چشم کار می کرد خاکستر بود و گهگاه رعد و برق هایی که تداعیِ این بود که این سرزمین مدت هاست بازیچه ی دست هزار و یک اهریمنِ اهلی و غیر اهلی دیگه شده و اکنون این پیوند صمیمی تر از اون بود که نتونه این دنیا رو از خاکستر جدا کنه
ندیدنش که میونِ اونهمه گنگی تبدیل به خاطره ای محو شده بود باعث شد کمی به خودم بیام
به اطرافم نگاهی انداختم ، و وقتی که چشمم کم کم یاد گرفت تا عادت کنه به این ویرانی اونوقت بود که تونستم ببینم
سلول سلول سلول ، قفس هایی که از اینجا تا افق کوچکترین فضایی رو خالی نگذاشته بودن ، از دور به مجسمه های گِلی شبیه بودن اما نزدیکتر که می رفتی اونجا بود که می دیدی ، سرگردون با چشمایی که انگار رضایت از ابتدای خودِ خلقت تا الان نگاهی بهشون ننداخته بود ، و مسخ ، گاه لبخند و گاه اخم و برای سوال ها و نگاه های نگرانِ من جوابی نبود ، تنها نگاه بود ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ، انگار نه انگار که این سرزمین نسل هاست که به تاراج رفته
ایمان تویی؟شما؟ دنبالِ کسی می گردین؟  تکیه به قفس داشتند ، قفس های صورت و امواج و اصلا تمام فرفنگ های لغات تمام دنیاها ، اما آزادترین لحنِ تاریخ میونِ واژه هاشون می لرزید ، بیشتر به طنزی تلخ می مانست به بهانه ی اختتامیه ی تاریخ
و راستش با همه ی جنونی که در و دیوارِ این کابوس رو تغذیه می کرد اما خیلی هم عجیب و نا آشنا نبود ، نه غریب تر از دنیاهای قبلیِ دوپازادگانِ قبلیِ من ، و راستش بی شباهت نبود به جنونِ هر روزه ی ایمانی که می شناختم و هنوزم که هنوزه توی این سیاه و خاکسترِ این رستاخیزِ احمقانه هنوز هم می شناسمش ، یه جورایی شبیهِ خونه بود ، آشنا
شاید فقط یک روزِ معمولیِ جدید بود وسطِ یک خونه ی جدید
و من روزم رو شروع کردم ، روزم رو قدم زدم، با شادی ، روی همه ی اسکلت های کهنه و جمجمه های بی حال و دیوار های زنگار گرفته و پنجره های متروک ، و کم کم مسیرم رو به سمتِ نگاهی که برای ایمانِ من تنها بودنِ دنیاها بود پیدا کردم ، قفسِ دیگه ای بود شبیهِ همه ی قفس ها ، شاید آرزو داشتم که شاید حتی یه کم فرق داشته باشه ، شاید کمی ناراحتی یا حتی لبخندی از اینهمه جنون ، اما نه
قدم هام نه آهسته شدند و نه تند و بعد ، حتی متوقف هم نشدند
از همه جا رفتم ، از این آژیرِ ممتد و این اخطارِ کِش دار که فورا به سلول هاتون برگردین ، جنونِ محیط بیش از حدِ مجاز است
و جوابم تنها لبخند بود ، شاید جنون تنها راهِ حلی بود که می تونست تمامِ اجزای این دریده بازارِ احجام رو سامان بده ، هدفون ها رو دونه به دونه توی گوش هام گذاشتم و سعی کردم بدون اینکه ریتمِ بدونِ نظمِ آهنگ روی قدم هام تاثیر بذاره شادیم رو پنهون کنم ، و راستی کدوم شادی؟ نه شمالی و نه جنوبی ، تنها هوشیاریِ من و خودآگاهیِ من از این هوشیار و جهتی که می تونست هرجایی باشه
شایدم می تونستم قفسم رو از نو پیدا کنم اما حتی تصورش هم دیگه به طرزی احمقانه خالی از هر نوع جذابیتی بود
حتی دیگه یادمم نمیاد که چی من رو به این دنیا کشوند ، اما نه به رنگِ چاره که به رنگِ سپاس خوشحالم ، دنیایی از جنون بالغ میشه و دنیایی دیگه از رکود و تا جایی که من از این رنگ ها چشیدم می دونم و ایمان دارم که دنیاها از جنون زاده می شن و نه از هیچ هیچ عصرِ خواب زده ی بی هویتی.
ایرادی نداره ، بذارم تا کمی هم رقص به این خاکستریِ دیوونه اضافه بشه ، قدم قدم رقص
قدم زنان در میانِ لاله زار



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر