۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

Sweet November (2001) - Pat O'Connor


سارا (چارلیز ترون ):

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی ”زندگی” را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی “زندگی” نبود.۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب

با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای ”همیشه مهمت” را فراموش کن

زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر

 ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده

موبایل لعنتی ات را خاموش کن، ساعت مچی گرانقیمت مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی

بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار

۳۰ روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…خداحافظ…

Sweet November (2001) - Pat O'Connor

اینم لینکِ دانلودِ موسیقیِ متنِ فیلم

Moulin Rouge (2001) - Baz Luhrmann


هیچوقت طرفدارِ فیلم های موزیکال نبودم ، اما زندگی گهگاه به همه ی ما ثابت می کنه که استثناء ها ، همونقدر که نادر و کمیابن ، همونقدر هم ارزشِ دوست داشتن و تحسین رو دارن
نتونستم مقاومت کنم و از مولین روژ چیزی ننویسم
اولین بار شاید 10 سالِ پیش بود که دیدمش و همین الان از دومین بارِ تماشای این رومنسِ موزیکال فارغ شدم و به راحتی می تونم بگم که هر دو بار چیز بی بدیلی رو تو این سبک تجربه کردم
فیلم در ابتدای خودش سرشاره از رنگهای شهری که از سویی نمادِ مدرنیسم به حساب میاد و از سویی دیگه نمادِ لذت و گاها سکه های غفلت و باور ، اما به تدریج که می گذره این موزیک و آوازه که خارج از قوانینِ مرسومِ مرزها و چارچوب ها احساسِ آزادی ، حقیقت و عشق رو حتی در مکان هایی که اکثرمون به تاریکی اون ها رو می شناسیم در این رومنس به جریان میندازه و جوونه زدن و تعالی رو می بینیم ، همون چیزی که از ما انتظار می ره ، از آزادی ، از بودن ، از احساس
فیلم با زبانی سبُک و روان پیش می ره و به آسونی از عهده ی نمایشِ تضادِ تلخ و جذابِ حسادت بر آمده و بیننده رو به آسونی در حسادت و ناگزیر بودنِ وقایع و احساساتِ خودش شریک می کنه
ابتدا فقط می خواستم یک خط معرفی بنویسم و بعد متن یکی از شعر های فیلم رو بگذارم  که خب ، تاخیرِ چند خطیِ چندان بدی نشد

Never knew, I could feel like this
Like I've never seen the sky before
Want to vanish inside your kiss
Everyday I love you more and more
Listen to my heart.
Can you hear it sings
Telling me to give you everything
Seasons may change, winter to spring
But I love you until the end of the time
Come what may
Come what may
I will love you until my dying day

Suddenly the world seems such a perfect place
Suddenly it moves with such a perfect grace
Suddenly my life doesn't seem such a waste
It all revolves around you

And there's no mountain too high
no river too wide
Sing out this song and I'll be there by your side
Storm clouds may gather, stars may collide
But I love you until the end of time
Come what may
Come what may
I will love you until my dying day

..................
Moulin Rouge (2001) - Baz Luhrmann

و در انتها لینکِ دانلودِ یکی از موزیک های این رومَنسِ موزیکال رو می گذارم که به نظرِ من از سکانس های عمیق و تاثیرگذار فیلم بود
امیدوارم شما هم مثلِ من از شنیدنش لذت ببرید

el tango de roxanne 

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

من و آلِن پو و اسارتِ این قار قارِ دوست داشتنی



فکر می کنم بهتر از پیش درک می کنم حال آلِن پو رو وقتی the raven رو نوشت ، کلاغی که پایدار و همیشه بود و یادآور گزندِ سردِ حقیقتی که وسوسه ی تسلیم همیشه ترس در پی داشت و تکانه ای بود برای مقاومتی که می رفت و می خزید و همچنان که همچنان ...
و آن هنگام که هنگامه ی طلوع حقیقت می شود تمامیِ مهره ها محوِ سکون به سوی سرنوشتِ خود سرافکنده روان می شوند و در این سرزمینِ بی حاصل اجبارِ خاکِ سرد و بی پردهِ ی تسلیم که شاید سرنوشت ،شاید محتوم به مانندِ جاذبه به مانندِ سِیلی خاموش می برد تمامِ توهمِ مقاومت و ریشه و بودن ...
شاید سخن ، شاید احساسِ پا و وزن در این کرانه ی غریب بیهوده است و باید سپر انداخت ، باید شب را راه داد به قفسی که نامِ سینه داشت و زیرِ سرمایِ آب فریاد کشید و هجومِ غرقِگیِ آب به نفس ، در این عرصه ی زمین ، زمینی که نه ذوب می شود و نه مخلوط و نه محلول ... چه می کنیم در این ورطه ی نامربوط ؟...
شاید این ملودیِ قدم قدم به ثانیه هایِ بعد تنها از ما لوده ای می سازد که بی جهت کش می آید...
شاید بهتر آنست که کلاغ را نَپَراند ، بگذاریم بماند و چنگالهایش ، نوکش ، پوستی و گوشتی نمانَد برای پناهِ پوچیِ سرخِ بودن ...
شاید طلوع ، شاید غروب و این خنثی بودن است ذاتِ واژگانِ بی ثمر و من که بیهوده ، بیهوده ...

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

قدیس های پفکی


یه هیولا بود ، یه هیولای بزرگ و ترسناک ، البته نه اونقدر ترسناک ولی خب ، به هرحال واسه آدمیزادا همچینی یه کم زیادی ترسناک بود...داشت به شهر نزدیک می شد ، بنده خدا گشنش بود و آدمای ترد و خوشمزه ام دم دست..پس به راهش ادامه داد...
قدیس!کلمه ای که می شه گفت این هفته نحس ترین کلمه ای بود که بارها و بارها شنیدم!
قدیس کیه؟قداست چیه؟!از کجا میاد؟فایدش چیه؟!
خب،قداست فایده های بسی زیادی داره!یه چیزی تو مایه های ویتامین!تقدس قدرت میاره،نادونی میاره و ترس!و اینا به چه دردی می خورن؟!آفرین!زدی به هدف!همه ی اینا با هم باعث می شن که تو جنگل حتی کلاغم بتونه جای آقای شیرو بگیره!
...هیولا دیگه به دیوارای شهر رسیده بود ، چندتا دختر بچه رو دید که با صدای آزاردهنده ای که می دونست اسمش خندست باهم بازی می کردن ، از همین فاصله هم می تونست بوی گوشت آبدارشونو حس کنه...مناسبترینو نشون کرد و سمتش خیز برداشت و تو چند ثانیه بهش رسید و با آرواره هاش و البته با دندونای بلندو تیزش دختر کوچولو رو از کتف گرفت و بلند کرد...صدای جیغ دختر کوچولو عجیب آزارش می داد...دخترای دیگه بعد از یه شوک چند ثانیه ای شروع کردن به فرار و صد البته جیغ کشیدن...دختر کوچولو همچنان جیغ می کشید، نه از ترس، راستش هر کسی زنده زنده روده هاشو از شکمش بیرون بکشن نمی تونه زیاد ساکت بمونه...دختر ساکت شد،تنها صدایی که می اومد صدای شکستن استخون بود و شر شر خون...وحشیانه بود اما نمی شد به هیولا ایراد گرفت،این طبیعت اون بود...

اگه درست یادم باشه عادت دیرین ما موجودات متمدن پیاده سازی دقیق تمدنمون روی هر قدیس زنده و مرده ایه که بهمون نزدیک می شه و اینکارو به شیوه های مختلف و موثری انجام می دیم!گاهی با دار زدن،گاهی با سوزوندن،صلیب کشیدن،رگ زدن و کلی شیوه ی ملایم دیگه!
اکه قداست قدرت میاره پس چطور اینقدر ساده رفت روی صلیب؟!شاید اینم یکی دیگه از جوکای خداست؟!مسیح مقدس بود،مثل خیلیای دیگه،اما کسی می دونست که اون یه قدیس بود؟!فکر می کنم آره!
قدرت،کلمه ای اساطیری تر از زئوس مجبوب من!ولی متلاطم تر از هر موج مزخرف حوضچه ی اقیانوس!کی و چی می تونه تضمینش کنه؟!حماقت؟جهل؟خون؟اساطیر؟علم؟ 
آره،همه ی اینا می تونن تضمین کنن که این شعله ی آتیش تا خاموشی همه ی نسل های احمق خاموش نشه و روشن بمونه، اما من یه پیشنهاد دیگه دارم! 
...مردم شهر دیوونه شده بودند!می دیدن که هیولا داره با شادی فراوون با استخونای دختر کوچیک شهر بازی می کنه و لبخند صورت ترسناکش رو ترک نمی کنه...و اونا فقط می تونستن نگاه کنن و من دیدم مادری رو که پشت دیوارای شهر آب شد...مردم شهر می دونستن که فرصت زیادی نمونده،تا وقتی که هیولا دوباره گرسنه بشه...پس فکر کردن،فکر،فکر،اما هیچ نتیجه ای نداشت...

کافیه به دموکراسی فقط یکم قداست اضافه کنی تا برسی به مشروع ترین دیکتاتوریسم تاریخ بشری!یه قدیس،یه قدرت مقدس، یه تابلوی سفارشیه از حقیقت ، دور از برد هرگونه انتقاد و بازخواست!تجسمیه از همه ی اعتقاداتی که لازم نیست حتی سر سوزنی رنگی ازشون داشته باشه!لابد فکر می کنی کار سختیه، نه؟ ولی تو کاملا در اشتباهی...
مردم شهر به نتیجه ای نرسیدن ، نمی دونستن هیولا از کجا اومده،نمی دونستن چرا به آدما و بدبختانه به اونا حمله کرده و ...فقط می دونستن که اگه تا وقت نهار جناب هیولا فکری نکنن به شهر حمله می کنه و این، خیلی بدتر از بد بود...هیولا اگه حیوون می خواست اطراف شهر پر جنگل بود،فکر کردن و بازم فکر کردن...و بالاخره طبق سنت دیرین بشری تو بدترین بن بست راحت ترین فکر و البته مزخرفترین فکر به ذهنشون رسید...
کار آسونیه!واقعا آسون!یه قدیس پیدا کن و بکشش،یا اگه قدیس دم دست نبود هرکسی رو که خواستی قدیس کن!بهم اعتماد کن!اینکار از کشتن یه قدیس خیلی آسونتره!
یه قدیس تجسم عالی هرچیزیه که مردم بهش اعتقاد دارن!و فقط تصور کن جامعه ی تو جایی باشه که مردمش به خاطر عقیدشون که گاهی شبیه دینشون میشه جونشونم بدن!و اونوقت تو هیچ چیزی نمی تونی باشی جز یه خدا با قابلیت مردن! یه حقیقت ،یه موجود بدون شکل بدون جاست که گاهی می تونه تو محدوده ی فکری موجودات فانی ام راه پیدا کنه!یه موجود ابدی و تغییر ناپذیر!که می تونه فقط یه بار بمیره،اونم برای یه مدت محدود!حتما می خوای بدونی این پاشنه آشیل کجاست!یه قالب درست کن از جنس سنگ،از جنس آدم،یا هر چیز دیگه ای،و حقیقتی که قبلا هیچ بدنی نداشت حالا بدن کاذبی داره که می تونی هرطور که میل توئه اونو به گند بکشی!و اگه این حقیقت ، قداست و روح اعتقادی باشه که من و تو می شناسیم، وظیفه ی این به گند کشیدن می افته رو دوش تو...
و مردم شهر تصمیم گرفتن...نزدیک ظهر بود،هیولا از خواب بیدار شد،احساس گرسنگی می کرد، به اطرافش نگاه کرد،روی تخته سنگی دورتر از دیواره های شهر دختری به زنجیر کشیده شده بود...هیولا دیگه نیازی به گشتن و حمله نداشت...
سال ها می گذشت و مردم به زندگی خودشون ادامه می دادن،شاید برای غریبه ها و مسافرا عجیب بود،ولی مردم شهر برای فهمیدن وقت غروب نه به آسمون نکاه می کردن و نه به ساعت و نه به سایه هاشون،تنها گوشاشونو تیز می کردن تا هرروز صدای جیغ تازه ای بشنون...دیگه خبری از ترس نبود،با گذشت سال ها ترس عادت شده بود،یه عادت مقدس...و مردم شهر خدایی داشتن که یادشون نمی اومد از کی وجود داشت و تا کی،ولی برای اون ها مقدس بود...
آخر شبه و من باز از پشت برگه های جزوه منتظر امتحان بعدی ام و گذر ثانیه های شب پلکمو سنگین و سنگین تر میکنه... هیچ وقت نذار مردم بدون سواد باشن!بهشون از کودکی یاد بده،یاد بده که چطور بپرستن و چطور بنده ی خوبی باشن!و هیچ وقت نذار هیچ چیز آرامش خواب مردمتو به هم بزنه،حتی یه قدیس که از نظر تو اونقدر احمقه که مرگ و به خواب ترجیح بده...مقدس باش،یا نشون بده که مقدسی...بکش،قانون خلق کن،دین بساز،برای خودت پیامبر انتخاب کن!کیه که ایراد بگیره؟اگه کسی ایراد گرفت بزرگواری کن!در نهایت سخاوت اونو ببخش!مردم باسواد و مومن تو بدون گفته ی تو خودشون می دونن که چطور باید کافر رو با یا بدون محاکمه مجازات کنن! 
سال ها می گذشت...وقت غروب بود و همه ی گوش ها تیز شده بودن...دیگه وقتش بود،شاید چند ثانیه ی دیگه...اما هیچ خبری نشد...بعد از چند ساعت دروازه ی شهر باز شد و مردم دیدن،دیدن که خدا مرده بود...و دختر با چشمانی بی حالت از وازدگی سرنوشت ، به زنجیرهایش نگاه می کرد...مردم مومن شهر سرگشته شده بودند،به اطراف نگاه کردن،به جنگل ها،به همدیگه...باید هیولای مرده رو می پرستیدن؟باید دنبال یه هیولای جدید می گشتن؟پس کی این دختر و می کشت؟!مردم باید به شهر بر می گشتن و دوباره فکر می کردن،مثل چندین سال پیش از این روز...اما قبل از اینکه همشون به شهر برگردن،مردم شهر که با دلهره انتظار می کشیدن شنیدن،صدای جیغ دختر رو...و با خیال آسوده به کار و زندگیشون برگشتن...
هیچ وقت اعتقاد نداشتم که خشم و تعجب بتونه روی نوشته هام اثر منفی بذلره،ولی حالا که نگاه می کنم،می بینم که اشتباه می کردم...به هرحال،امیدوارم هرچه زودتر یا عصر قدیس های پفکی به پایان برسه،یا اینکه عصر انقراض مردم شهر شروع بشه!
این متن رو دوست ندارم،شاید بعدا دوباره با همین عنوان که در ابتدا قرار بود طنز باشه،متن دیگه ای بنویسم،گرچه،فکر نمی کنم به این زودیا باشه!
شب بخیر


………………….

پ.ن : یکی از نُت های خیلی قدیمی فیس بوکم

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

صورتم که مُرد


تعلل می کنم ، شاید بازجوییِ من از خودم را برنمی تابم ، تعلل ، تا دیروقت ، تا خواب ، تا مردنِ فرصت و مُردابِ ناگزیرِ خواب ... اما این جسد چال نمی شود ، اما کلاغ می کشد بیرون انگشت ها را از زیرِ خاکِ تیره ی نمور ... و خواب می گویم ، از پشتِ پارسِ بی خوابِ سگ ها می گویم که امروز صورتم مُرد ، درست است! صورتم زندگی را از دست داد ، جا گذاشت ، مُرد یا هر فِعلِ دیگری که جا شود میانِ واژه های بُهت ...انگار صفحه ای بود جدا از مکان و زمان و هر چهارچوبِ آشنایِ فلزی و سردِ دیگری ، اما غریب نبود ، گویی نگاه پا در بیاورد راه برود بیاید تا من ، تا تو ، و تو در این فرضِ دور ، بهت زده و شاید برق زده می مانی از پشتِ خروارها صفحات و مُرَکَبِ خاک گرفته ، این صورت چه تکلیفی را مشق باید بکند ، چه لبی ، چه چشمی ، وقتی به ناگاه "رمزشکسته موجود"ی می شوی که از نگاه نقب خورده است به منبعِ بودنش و می مانی و می مانی ! میانِ سکوت و کلام ، میانِ توهم و لمس پذیر بودنِ واقعیت که چرا همیشه نمی شود که بشود ؟
پارس ، پارس می کنند و خواب که فقط دورِ این حوالی با اندک نگاهی تنها چرخ می زند که روی آمدنش نیست و چه غریب که چشم به دنبالِ این گردش چرخ می خورد و نمی ماند ...
راه می روی! با پاهایت که چه سخت است باورِ پا در این "بهت زمانه" ی نگاه ! دور می شوی و سراغِ مسیرِ مُرداب می گیری از حافظه ی سقوط که در غرقه گیِ این ورطه شاید آرامش ، شاید ثبوت و شاید انکار !
غریب است این عجایب که گاه پارس می کنند ، گاه نگاه می شوند و گاه دود می شوند و قهوه را تلخ می کنند و سیگار را شیرین ...
خواب ، می آید ...


۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

خرواری از بازیِ اجبار



روزگار چگونه بر ما رقم خورد که خارج شدیم ؟ گرم نبود یا عرصه بر ما تنگ می نمود ؟ دقیقا چه زمانی آغاز شد که دیگر کفافمان نبود آغوشِ حیات ؟ که خروج ، که فرار ، که استقلال ، که انزوا ، که کویر ...
انزوا ، آنچه دور از فردیت تواناست آنقدر همه گیر شود که گاه محو در کلیت ، هویت از کل ربوده نقشِ پشتِ پرده ی این طرح را دست گیرد ، و صدای خُلقی شود که بلوغ ، بازیچه ای برای روزهای رفته شان می بود ...
کوچه های کودکی ، آنجا که سرما شیرین بود و پیشخوان ها عظیم و دنیا بزرگ و دَرِ گنجه ی شکلات ها سنگین ... یادم نمی رود ، روزی که خواب را مجال ندادم تا رفتنِ پناه را با چشمانِ خود ببینم که باور کنم قطعیتِ بودن فقط در قصه هاست و مطلقِ افسانه ایِ من به سانِ حبابی رنگین و پرنشاط ، محکوم به فنا ... و رفت ، و بازنگشت...
ماسک های اجبار ، ماسک های صدا ، و روزی که دیگر ماسکِ انسان ، پیدا نبود و عادتش گم بود و جستجویی در پیِ خودی که فراموش شده بود از پشتِ ماسک ها که اولین کدام بود ... مفقود بود میان خروارها خاکِ اجبار ...



۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

نقطه ی بیچاره



اینجا در اتاقی سیاه در این گوشه ی کم ترافیک ترِکائنات ، گیسوانی که مدت هاست عادتِ به هم ریخته نبودن را جا گذاشتند و هیچ ایده ای ندارم که کجا ، صورتی اصلاح نشده ، و چشم هایی که هنوز مرددِ تمرکز بر کدامین نقطه و دور از آرامشند...چشم ، چندین روز پیش سگی که هم بازیِ چند دقیقه ایَم بود برخلاف من ، آیینه و قرینه ی من بود و وجودش در تلاش و چشم هایش آرام بودند...دلم به حالش سوخت که چه رکودی داشت در آن چشمان و آن نگاه که با آنهمه از آرامش دور بود...
و هنوز اینجا ، این گوشه ی تاریک از صدا که ترافیک میانِ روح های محبوس و ممنوع رایج تر بود از جریانِ فلزاتِ سرد و ارواح که بیچاره ها دستی برایشان باقی نبود تا گرما ببرند و بیارند یا کلا هرکاری که میشد زمانی برد یا آورد
مرزِ نازکی که روح و فلز را از ممزوج شدنِ حقیقتشان جدا می کرد ،شفاف ، لحظه ای بود و لحظه ای دیگر ، سکوت و خلاءِ نبودِ تفاوتِ چشم ها ...
جاذبه و چشمه ای که جاذبه می پراکند و نقطه ی کوچکی که هیچ ایده ای از بودن نداشت و می چرخید و وول می خورد میانِ تمامِ کائنات تنها به این خاطر که کائنات نمی توانند نقطه کم بیاورند و این کمالِ پرنقطه کاری جز ادامه نمی دانست ...
نقطه ای مبهم که کلمات را گم کرده بود ، نقطه ای که خاکستری بود و فراموشی جاذبه را از او دور کرده بود ... چه صدایی بود؟ ویولونی که خارج از کافه و دود و قهوه ، قدم می زد...آخرین سیگار ، آخرین بطری ...

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

معده ای در شب

چند روزی می شه که گرفتاریا زیاد شدن ، فیس بوک خودم ، کافه کتابخونه ، چندوقتیه که کلا خوب به این یکی بچم یعنی بلاگ نرسیدم ، جدا از همه ی اینا درگیری و مشغله ی روزانمم خیلی شده
و از امروز تصمیم گرفتم که شب شام نخورم با این اشتهای خانمان سوزم ! شاید کمی لاغر شم!
و باید اعلام کنم که بدجوری صدا می ده ، معدم ! :(

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه


موزیک آزارش می داد آنقدر که گاهی دوست داشت هدفون و گزِشِ اون رو از گوشش دور کنه اما با اینکه غریب بود ، دوست داشت ، و گِل ، کفِ پوتینِش گلی شده بود ، به تخته چوبی که زیر بارون ، اون هم خیس و گِلی بود کشیدش تا شاید پاک شه...صدای چوب بود یا موزیک نمی دونم ، تنها درکی که داشتم سرمای گِلی بود که زندگی بود و من ، خزش ، سرمای نم و پوسیدگیِ همه گیری که همه جا بود و حال ، مثلِ همیشه ی این سرزمینِ بی حاصل ، سرد ، خیس ، سیاه و گِلِ لزجی که نفس و خوراکم بود و می خراشید گهگاه چیزی را که بودم و می خزیدم و باز ... شاید خوب بود که چشمی و نوری نبود که ببینم تنِ لزِج و خسته ام رو که اونقدر به زخم و خیسیِ گِل و گذر عادت کرده بود که به ملحفه ای چهل تکه بیشتر می مانست تا پیکره ی یک کرمِ خاکیِ عمیق ... و لحظه ای بعد ، نور ، شکافی که از روی دردِ سردِش نظاره اش کردم و چشم هام به سمت سرخیِ بازشون برگشت ، شکافی که از جناغ تا انتهای پهلوم ادامه داشت و باز بود ، گویی اگر می خواستم می شد از این دریچه نفس کشید ... سرد بود ، میزی بود براق و فلزی که سرد بود ، قصدِ جنبیدن نداشتم اما مطمئن بودم که خون های خشک شده پوستم رو چسبوندن به برقِ فلزیِ میز ... کاش دستم به صورتم می رسید تا حس کنم چروک های مچاله ی این ورطه ی نگارِش رو ، اما دستم با شکافی نامهربانتر جدا بود از من ، انتهای سفیدیِ خیره کننده ی اتاق و روی میزی که انگشت هایش هم دورش چمباتمه زده بودند و بهش خیره خیره نگاه می کردن ...دست برداشتم و بهتر بگم دیگه به حس کردن ادامه ندادم ، برخاستم و کنار میز ایستادم ، خاکستریِ سرخِ خیس ، حتما باید دلتنگم باشد ، در انتظارِ من .. در ، خروج ، سقوط ... آرامشی که جز در این سوراخِ خرگوش تجربه اش را هیچگاه نداشتم ...

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

منِ ناگهان ها



سوزشِ نیشتر شکلش مجال نمی داد  تا بخزم ، دیگر بار به اعماق ... دنیا نخ به نخ در می رفت و جاری بود ، دور از سکونِ برهنه ی بازماندگان ... لحظه ای امتحان بود ، لحظه ای سیگار ، لحظه ای همان قابِ عکسِ بالای سر آن خانمِ کارمند ، و لحظه ای دیگر ، شب بود و صدای موج هایی که بی فرجام روی خیانتِ سنگ های ساحل مشت می زدند بی نتیجه ی آغوش و بی پایان ... برف بود ، سپیدیِ شبی که تعجب بود از فاصله ها ، به امیدِ آرامش ، آرامشی که گم بود و مطرود ، ممنوع بود به سانِ خیره شدن در چشمانِ الهه ای مصری ... و من با نگاهِ شب خوابیدم ، خوابیدیم و فاصله شدیم و میانِ تنگی نفس های هم آغوشی تنگ شدیم و فرو رفتیم در لاکِ فراموش شده ی تنهاییِ قدیمِ مایی که تازه از غار بیرون آمده بود ... چه غریب بود آن نگاه و آن دود و این من بودم که نفسی برایم نبود میانِ آن گریز؟ و لحظه ای بعد ، نیمکت های ساحل و تنهایی ، شاید نباید به گودالِ ولادت بازگشت ، شاید فریب بود ...
و منی که بی دلیل آتش بسِ سکوت و انگیزه را آب می کنم و چرا ؟ وقتی هیچ دلیلی نیست ، چرا ؟

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

دود می خیزد - سهراب سپهری



دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن


سهراب سپهری

چند دقیقه فیس بوکِ مریض !

Omid Shaabani
آیا خوشگذرانی همان ابتذال است ؟ آیا مرزی میان خوشگذرانی و ابتذال وجود دارد ؟ یک نفر از آن طرف پاسخ داد: نه عزیز جان هیچ چیزی مبتذل نیست فقط نوع نگاه تو و آدماست که ممکنه به نظرتون یه چیزی مبتذل باشه .بعدم وقتی قراره هممون بریم زیر خاک دیگه چه فرقی میکنه . با تردید پاسخ دادم چرا هنوزم یه فرقی هست وقتی هنوز تو همین جامعه ایران 40 درصد مردم زیر خط فقرن ازون بقیه هم 90 درصد فقر فرهنگی دارن خوب پس آدم میگه شهرام شبپره مبتذله دیگه ولی شاهین نجفی که از درد میخونه مبتذل نیست. دیدی؟ فرق میکنه .منم دوس دارم هر شب مست باشم و برم تو دیسکو برقصم ولی وقتی اطرافیانت با فقر دست و پنجه نرم میکنن آدم احساس ابتذال میکنه درد میکشه دوس داری همه اونا که درگیر فقرن بیان اونجا باهات برقصن دوس داری اونایی که درگیر مذهبن اونایی که فقر فرهنگی دارن چیزایی که بهش فکر میکنیو بفهمن . بفهمن که تو رنج میکشی که اونا نمیفهمن ............................تازه ما که دیسکو نداریم تو ایران بیا همین عرقمون و بخوریم برقصیم ولش کن این حرفارو
Top of Form
 · 
Iman Izadpanah
آرزو داشتم بگویم سرزمین عجایب اما افسوس در این سیرک عجایبی که بازمانده و نمودِ رنجور وطن است ابتذال سخت ریشه دارد ، ابتذال وجدانِ معذبِ من و توست از نا آزموده ها، هر آنچه دور می کندمان از تیرگی های جاریِ روز. خاستگاه تمام این تعاریف همان سیستمی است که به آموزش می شناسیمش و این آموزش و الگوی دوست داشته ها و ناداشته ها از یکطرف و آن استبداد از سمتی دیگر ، لازم و ملزوم یکدیگرند و دستگاه اجرایی ناپدیدِ اوامرِ اجتماعی عروسک شکل ، که پیاده ها نهایتِ شادیشان نباید از راحتیِ شل شدنِ مقطعیِ نخ هایِ این خیمه شب بازی فراتر رود که پشتِ صحنه ی این اجرا نا آزموده است و مبتذل ، شاید .
فرهنگ در زمانه ای که حقوق شهروندی محلی از اعراب ندارند معنایی جز دل خوش کنکی مخفی و سانسور شده نمی تواند داشته باشد و هر چیز می تواند باشد جز آنچه باید ، و تعالیِ این فردیت که به همراهِ کلیتِ روان و جاری ، مغلوبِ و مسحورِ قطب های این چرخه شده اند ، مسلما در این فراموش خانه غایب است .
گناهِ این فقر فراتر از آنست که بتوان به گردنِ قطب ها و زمانه انداخت که تقصیر کار منم ، تویی ، هر آن هنگام که انسانیت را بی صدا با دروغ معاوضه می کنیم و از این سقوط و افول ککمان نمی گزد . معیشت در این میان الصاق کوچک و رنگین این دردنامه است که به سان وزنه ای روی کاغذ ، اوراق را نگاه می دارد تا باد گذر کند ، بی ثمر .
ای کاش افق های گذران این شهر تماما به رنگ واژگان تو بود و این فرهنگ ، این مشت گره کرده ی مخفی در آستین ، اینقدر مهجور نبود .
بنوشیم ، برقصیم ، شاید این شادی و به تعبیری خوش گذرانی واگیر داشت ، همه گیر شد و خدا را چه دیدی شاید همه مان را شست و برد ، جایی بهتر
و چقدر ما آوانت گاردیم بزن لایکو بیاد
26 minutes ago · Like · 1

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

بابا دارم داد می زنم !


تصور کن ! تصور کن کنده شده باشی و کنده بودن و کنده موندن رو بلد نباشی ، اما بدونی اجباری که نهفته است پشت همین کنده بودن صوابی داره که لزومش از پیش تر ها ثبت بوده و خب ، کنده دووم بیاری و بالاخره سم تلخ این اجبار یک روز از همه ی وجودت بره بیرون !
حالا چی ؟ به نظر صدات خیلی ضعیفه برای شنیده شدن ...

اکوسیستم شیرین من



بچه سال تر که بودم به نوعی اکوسیستمی جز اکوسیستم خانه نمی شناختم ، و به بیانی دیگر مادرم تنها اکوسیستمی بود که می شناختم و می زیستم . مادرم شفق قطبی من بود ، نماد دورترین عجایب و نزدیکترین ملموسات بود برای منی که شبانه روز تنها او را تنفس می کردم و می شناختم و حال که فکر می کنم به راستی بی شباهت نبودم به کوالا یا کانگورو ! و چه خوب که زود از این سواری جدا نشدم .
داستان هایی که گاه مکتوب بودند و گاه آفریده ی ذهن روان و دور از خراش مادرم که تمامشان با لحن پر رمز و راز و مملو از هیجان یکی بود یکی نبود مادر آغاز می شدند . انگلیسی که بعد از کارتون با مادرم شروع می شد و پلنگ صورتی که بهانه ی پینک pink  شد و pink بهانه ی رنگ ها و رنگها کلمات و کلمات نیز عبارات و جمله ها و فرانسه که با واژه ی فراموشی شروع شد و فراموش خانه و برای من حداکثر یک دست انگشت ساله چه ثقیل و دور از فهم که مدت ها در ایستگاه آغازین خود متوقف ماند . فوتبال که با مادرم شروع شد ، دروازه بان بود ، مهاجم بود ، دفاع بود و با هم می خندیدیم و آن فوتبال که عاری بود از خطا و زرد و قرمز .
حال که از روی تیزی رشته کوه های بلند این سال ها به آن روزگار می نگرم به پر می مانست و بالش های پری که گاه انتهای تیزشان کودکانه آزار می داد گونه هایم را که مویرگ هایشان آشکار بود و همیشه این سوال که وقتی سن زیاد کنم نیز همان گونه خواهند ماند یا نه . شمشیر پر قدرتی که در اندیشه یافته بودم و توانش از من همیشه فزونتر بود و گاه زخم می زد و سرسخت ترین مبارزش تاریکی بود که توی اتاقم انقدر به انتظار می نشست تا من جان به لب رسیده مامان مامان کنان فاصله ی این اتاق تا آغوش مادر را به دو طی کنم و با نفس های بند آمده از غول ها و هیولاهایی بگویم که وقتی تماما زیر پتو بودم توی اتاقم جمع بودند و مادرم ، مادرم با آن لبخند گرم و امن ، نگران ...
و کوچه ! کوچه این مفهوم عجیب که قهرمانی بود نه خوب و نه بد ! مفهومی که پیکاری غیر قابل اجتناب را به چشم های روی ایوانم یادآور می شد ، هرروز . و مادرم که من بازیگوش را بعد از چند شیطنت جان به لب رسان از کوچه و دزدها و موجودات شب زی اش  ترسانده بود .
روزی که نخستین بار بود قدم زدن میان کوچه برای کشف آنچه به سان جنگلی بود و ماموریت برای شوالیه ای دلیر با تیغ آخته اش و منی که شوالیه وار در پی کشف اسرار آن بودم و چه دلسرد کننده بود که غنایی که من در پی اش بودم در هیچ جنگلی یافت نمی شد ، نه اثری از ادبیات و لطافت هنرگون بود و نه ردی از برکه های عمیق ... می دانی ، نفرین حقیقت ، پی و زیربنا و بهتر بگویم فطرت این کره ی همه گیر است و آن هنگام که طعم آن را بچشی دیگر به کمتر از آن رضا نمی دهی و خب ، دنیا کم است .
شب ها که بعد از استحمامی که بیشتر برای من به منزله ی این بود که مادر پوست من را میوه وار با پوست کنی به نام لیف می کند و زمستان ، زمستان که بعد از استحمام ، بقچه پیچ و به سان مومیایی مرا با پوست تازه روییده ام می نشاند کنار بخاری از بیم آنکه دوباره سرما بخورم و در همان حال که در آن مطبخ بقچه شکل دم می کشیدم برایم از دانسته هایش می گفت که تمامی نداشت و ندارد ، از آداب ، رنگ ها ، از میلیون ها سال نور آنسوتر . کتاب هایی که مادرم چشم من بود برای خواندن و در غیاب عکس ها پر و بال می داد آن چیزهایی را که دوست می داشتم و دایناسور ها که هردومان را چقدر مرعوب و مجذوب خود کرده بودند! یادم هست!
مجالس دوستان و ایل و تبار و مدرسه ، مادرم و من که در رکاب او که شاید فکر می کرد من اندک وجبی نیم وجبی نشده موجب افتخارم و نمی دانست دنیای من آنجا چه شکلی داشت ، برایم به آن می مانست که در رکاب و ملازمت هیئت سلطنتی طی طریق می کنم و شاهزاده وار به این ملازمت و اصالت افتخار می کردم و مسرور بودم و این یقین که مادرم که گام هایش بیشتر از بلندی من بود بیشتر از تمام دنیا و تیرگی و روشنی های آن است و دنیایی که برای من تها یک قطب داشت .
 یادت هست ، یادم هست ، دیوید کاپرفیلد !تا نیم ، صدای مادر بود که می خواند و نیمه ی پایانی صدای منی بود که مثلا سواد دار شده بودم و برای مادر می خواندم و تپق هایم که به رو نمی آوردی و دیگر می توانستم ببینم ، تصاویری که در صفحات بی عکس ، تنها مادرم بود  که می توانست ببیند وچه اندازه زیبا بود ... یادت هست ؟ نامه های بعد شیطنتم را که توی صفحه های دفتر کم ورق شده ام می نوشتم و می دادم دوستان برایت می آوردند از ترس خشونتی که نداشتی ، یادم هست ، کلکسیون جمع کردن هایی که مرا تا سطل آشغال های شهرداری می کشاند و تویی که دست هایم را می شستی و کلکسیون های براق من را بیرون می ریختی ...
می دانی ، گاه کوالا بودن می شود آرزو ، این آرزو که خاطره نباشد ، که باشد. می بینی جابه جایی بین دوم شخص و سوم شخصی را که هر دو تویی ؟ تویی که پس زمینه ی خداگون و امن و گرم بودی پشت نمودار منی که گاه صعود بود و گاه نزول .
آن شب ها که میان آغوش مادر که پشت و کتف ها را با دقت و حوصله و گرم می مالید و خواب که بی صدا می آمد و آرام ... دوباره بیدار شوی و کنار مادر همان روز باشد که گربه به طمع تنگ ماهی هفت سین از پنجره بزرگه ی حیاط آمده بود و روی ما قدم رو می کرد ... اکوسیستم من ، یاد و گرمای شیرین من ، گذشته و حال و آینده و داشته و نداشته ی من ...  چه شیرین ...

دعوت به همکاری


چند روز پیش یکی از دوستان از من انتقادی کرد که به حق شایسته ی تامل بود ، با این مضمون که فرو رفتن در مالیخولیای عمیق و شخصی و خاص مفاهیم نتیجه ای جز دوری از حقایق ملموس و تبدیل شدن به موجودی عجیب با زبانی غریب و البته رو به انقراض ندارد .حق داشت و اگر با رویکرد واقع بینانه بخوام به قضیه نگاه کنم خودم هم بی خبر نبودم از جریانی که هدف انتقاد قرار داده بود .
داستان ، داستان ترس بود ، ترس از واژگان و عباراتی که مسموم می کنند و منحرف می کنند انسان را از جهتی که رنگ خود دارد . به هرحال ، سعی در هوایی تازه دارم ، یک خانه تکانی و گردگیری از اجتماع شلوغ و رنجور واژگان ، و نه جهت گیری جدید بلکه نوآرایی واقع گرا تر و ملموس تری در راستای وجود .
با این جملات آغاز می کنم :

از تمامی سفر خرگوش رفتگانی که آمادگی و توانایی لازم برای تغذیه ی عجایب را دارند به منظور همکاری دعوت می نمایم . اینجانب ، ایمان ، به منظور اندکی استراحت و تجدید قوا برای مدت محدودی از ایمان بودن کناره گیری نموده و از تمامی علاقمندان برای پر نمودن ظرفیت استثنائی ایجاد شده دعوت به همکاری می نمایم .
لازم به ذکر است که به دلیل محدودیت های موجود اولویت با پیشگامان در این امر خواهد بود و تنها از این عزیزان مصاحبه به عمل خواهد آمد و از پذیرش سایر عزیزان معذوریم .

با سپاس فراوان
من متواضع و خسته

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

چند مهمان ناخوانده ی ناجدید از فیس بوک من که به نظر به اینجا بیشتر میان ... سرد ، گرم ، ترک


نمی ترسید از بازیچه شدن ، از نسیمی که به رقص برگ ها ، به کاهش زمان دچارش کند
می خندید ، به سادگی واقعیت برهنه ی بی کسی واقعی دنیایی که سبز بودن را در کنار خاک ، در هم آغوشی زندگی خاک آلود می خواست
و درخت حیات ، که شاید کودکانه دویدن تا یافتنش را ، مدت ها پیش از یاد برده بود 
و داشت عادت می کرد به وارونه دیدن کرکس ها ، و دید دروغ خاکستری کبوتر ها را ، دید واقعیت گرم و جوشان کرکس هایی را که به چشم هایش صادقانه نوک می زدند
کفتار ها از این ارتفاع چه کودکانه نگاهش می کردند و او تنها تاب خوردن را به یاد داشت و طنابی که هر روز در جدال با رقصی گهواره شکل قژ و قژ را زمزمه می کرد
چه ساده ، چه بخشنده ، چه کودکانه
و او ، هنوز لبخندش را فراموش نکرده بود






تق تق تق...صدای کوبیده شدن قدم ها روی کفی فلزی حواسش رو به دریچه جمع کرد...اغلب به گذر رنگ ها از پشت دریچه ی مستطیل شکل توجهی نمی کرد ، شاید به این خاطر که می ترسید فراموشی آرامشش رو ترک کنه...چهار دیوار و یک در و آنقدر پر از خود که شاید چهار دیوار کفاف بودنش را نمی داد..
اغلب اوقات به خورشید نگاه می کرد و گاهی هم برای تنوع به ماه ، بچه هایی که در حاشیه ی خیابان نافرمانی را کم کمک مزه می کردن...گاهی نگاهش روی میله های فولادی پنجره ثابت می ماند ، میله هایی که پشتشون نه آسمانی بود نه منظره ای، پنجره ای که با آجر و آجر و آجر...آن روز یک روز عادی بود، داشت تو حاشیه ی پارک قدم می زد که صدای قدم های فلزی جدیدی حواسش رو از خیال منظره ی باد کنک فروش پیر منحرف کرد...تاریک ، دوباره خودش بود و تاریکی و در همیشه قفل و دریچه ی مستطیلی دیوانه کننده ی روی در که تنگ بود و پر از ولوله ی خواستن برای رفتن...دریچه ، شاید فقط پنج سانتی متر بالاتر از کف فلزی راهرو بود و او درک نمی کرد که پایین تر از قدم های آزاد سایرین بودن قرار بود چه امنیتی را تامین کند...
قدم های کوتاهی بود از پشت دریچه ی تنگ ، کفش های سیاهی رو میدید که به پاهای ظریفی ختم می شدند و چند سانتی متر بالاتر از مچ هایی ظریف منظره ی این قدم های جدید و گذرا به پایان می رسید...
پوست سفیدی داشت و استخوان هایی که رنگ ظرافت داشتند ، شاید 30 سال بیشتر نداشت ، شاید کفش هایش مشکی بودند چون محیط رسمی بود ، شاید هم شخصیتی پیچیده داشت که هر رنگی جز سیاه تا حد آزار چشم ها تنزلش می داد..
سیاهی معلق میان دیوارها بیدار شد و مرز بین خواب و رویا،دیگر نبود...
پیرمرد بادکنک فروش تنها یک بادکنک فروخته بود و هنوز کفش های کهنه ی سیاه رنگش را به پا داشت ، چه چهره ی آشنایی داشت...




آقا من واسم یه سوال ریزی پیش اومده ! من استاتوس گذاشتم که چند تا شلوارم تو این ماه جر خورده و موبایلم گم شده و تصادف کردم و کلا توسط جناب شانس مورد عنایت ویژه قرار گرفتم ! و بعد ملت اومدن و لایک کردن !
1. آیا این لایک به سبب زیبایی بی بدیل ادبیات این استاتوس بود؟!
2. آیا جر خوردن شلوار اینجانب موجبات شعف و مسرت مردم رو فراهم می کنه و معنای مستتر این لایک این بوده که دمت گرم خوب جروندی شلوار بدبختو ؟!
3. دوستان در جهت اشاعه ی فرهنگ لایک درمانی در پی بهبود سلامت روحی خودشون و اینجانب بر اومدن ؟!
این اتفاق وقتیم که من عکسای ماشین بدبخت تصادف کرده ی له شدم رو یکی دو سال پیش گذاشتم هم به وقوع پیوست که من رو به این سوال رسوند که این نشونه ی همدردی ملته یا حال کردن ملت با قیافه ی دفرمه ی جدید ماشین بینوا! و البته خب این سوالم مطرح می شه که ای موجود ای ایمان از چه رو عکس این تراژدی رو گذاشتی فیس بوک !
صحبت از چرایی گذاشتن عکس ها شد ! یه سوال ، جناب عزیز از دست داده ، جناب داغدار ، خدا رحمت کنه عزیز از دست رفتتو ! ولی آخه عکس از اعلامیه ی فوتش گذاشتنت چیه ؟! می خوای مراتب تالم و تاثر خودت رو به دوستان نشون بدی ؟! آخه اگه متاثری چرا دوربین و گوشی دستته و پای اینترنتی به جای غم و غصه و دلداری به بقیه ؟! یعنی اینقدر فیس بوک تو زیرساختای زندگی روزمره ی ما وارد شده که مثلا میایم با سنگ قبر مرحومم در کنار های های و گریه عکس میندازیم و انگار ژورنالیستیم اونم تو میدون جنگ و بدون فوت وقت میذاریمش فیس بوک ؟!
حالا اینا به کنار! یه هشدار کوچیک به ناشران آگهی های ترحیم در فیس بوک ! ای نوگلان باغ وب ! عزیزان لطفا یا بعد از مراسم عکسو بذارین یا اون آدرس پایینشو قلم بگیرین ! آقا درست که مجلس هرچه با شکوهتر باشه بهتره و فاتحه و دعای بیشتر و اینا ! ولی اینجوری در کنار آباد شدن سرای آخرت مرحوم توسط مدعووین بی شمار آشنا و نا آشنا که اکثرشون فرند های فرند های فیس بوک شما سروران می باشند ، علاوه بر آن روح نازنین شما دوستان هم توسط بازماندگان و وابستگان آن مرحوم آباد میشه !
و این لایک کنندگان ! آقا شمایی که آگهی ترحیم ملت رو لایک می کنی هدفت چیه ؟! آیا هدفت اینه که بگی دمت گرم جناب مرحوم خیلی باحال مردی ؟! خب نمی شه به جاش یه کامنت تسلیت و همدردی بذاری و به جای بالا بردن تعداد لایکای آگهی ترحیم تعداد کامنتاشو بالا ببری ؟! باور کنین اینجوری هم شیکتره هم متین تر !
ودر انتها این سوال پیش میاد که اصلا من این متن رو واسه چی نوشتم ؟!:)

زبان ، رنگین کمان و فهم که دور بود



و ناگهان سکوت !رفیق بیا نا امید شویم ! مگر نه اینست که نا امیدی بریدگی چشم است از مسیری که رو به رویایی ندارد چه در آینده ای بعید و چه نه؟ و نگاه مقطوع مگر بهانه ی افق نیست ؟ که تجدید شود زخم ، که روییدن ، که باز ...
درست است ! سکوت ! زبان ، زبان نافهم ، زبان بسته ! ترکیب های زبان درازی در بند زبان و زبانی که در زنجیر حلق و فکر و زمان و روزگار...
زبانی که فهمیده نمی شود ! عبارتی غریب ! مگر فهم آنقدر معتبر شده است در این روزگار که بتواند قفل بزند به زبان و سکوت ؟ واژگان ، حرکات لب شکل اصوات و ندای سر و صورت و دست ها که پر باد در هوا پرسه می زنند و اینهمه را چه ثمر ؟ زمانه ای که ترجیح آنکه با موج واژگان همراه تخلیه شدنشان شوی و به گوش بنشینی آنچه را می ماند و نگاه می دارند و پشت سنگر و دلیل واژگان مقیم است و فهم چه محلی از اعراب دارد زمانی که در پیچ و تاب زبان و واژگان و نقطه و ویرگول سرگشته بلاتکلیف می ماند و در این چرخ و فلک امواج قطب هایش رنگ می بازند ؟
و قصور زبان که گاه غافل از ذات ناقص و الکنش از یاد می برد نگاه کردن را ، لمس کردن را ، بوییدن را که زبان نه این واژگان محصور است و جاری است در ذات ، که پخش است ، که ساری است در زلال امواج که سیاهی ندارد ، که نافهم نیست ، که هست و لجن مال نبوده است هرگز !
و به همان سان که فضای تاریک و خلاصه ی میان امکان و حقیقت گاه گودال می شود و می رود تا انتهای دو خط موازی ، زبان نیز فراموش می شود از لحن ، از رکن ، از بودن ، از آن نور که زبان را سایه داد تا خیمه شب بازی سایه ها سیرک شود برای بازی شنیدن .
برف بود !برف ، به راستی که سرخی همگون خون را شایسته نیست آرمیدن و فرو شدن در سفیدی حقیقت گون آن؟ و چقدر کم می آورد رنگین کمان را به هنگام آفتاب که سفیدی ربود هرچه رنگ ایام سبزی را...
میانه ی فهم بود و تقاطع ! راستی رفیق ، هنوز نا امید نشدی ، حتی از زبانت ؟ چه مزاح احمقانه ای !
چندی پیش مرده ای بود که سرد بود و دور از سرخی جریان و تیک و تاک کاهنده ی تپش ، زبانی سخت داشت ، سخت به مانند مشت های به جا مانده از گره ، اما به دود سوگند که زبانی گیرا داشت ... و یا آن روز ، آن روز و روزهای بی شمار همسان آن که زبانم کم می آمد و سرافکنده بودم از این کم بودن ، از این حقارت و بله من انسانم ، انسانم و حقیر .
بشمار ، بشمار واژگانی که هنوز کوله راه سفر نابسته به مقصد می رسند و برایت از بر بازگو می کنم هر آنچه نقاب زبان به چشم نیافته است هنوز ...بشمار شمارگان زبان را هنگامه ای که گویی بود و نبود برای آن اهمیتی نداشت و ندارد و آری ، من می شنوم ، می توان شنید ، می توان فهمید ، بیا قطع کنیم این ابزار بازی را و بدون واسطه با خون بچشیم طعم کلام را ، بیا نفس بکشیم ناگفتن را و به دور از من ، به دور از او ، به دور از تو ، دنیا باشیم و دنیا بچشیم که خسته ام از من بودن، خسته ام از بند ، خسته ام از زنجیر بدون تقاطع اصوات ...اصلا چرا ؟چرا ناگفته ها بار می شوند روی زبان دیگرانمان و کاهلی سکون این دراز نافهم محکومیت ابد می شود برای دیده های نگران ؟ خواسته های ما که بودند کجایند در این سکون ؟ به رنگین کمان سوگند که بند بند این رنگ های هفت پیکر را رنگ به رنگ و به ظرافت از حفظ زندگی می توان کرد در آن حدیث که ناگفته ماند و تقصیر نبود . نظاره کن که در مناظره ی من و زبان تنها غایبی که شمارش می شود پوچی است و کسی نیست که خارج از این سایه بان پرسه زند .
انسان بوده ای؟ که اگر بوده ای لبخند و بازی سایه ها را باید بدانی ، که اینجا می پوسد لبخند ، می پوسد قدم های نخستین بلوغ ، انگشت های کوچک حلقه شده نیز ، می پوسند...و هنوز هم برف شادمانه است و کودکانه هایی با گونه هایی سرخ...
چه حرف هایی می تواند باشد آن هم تنها برای یک روز برفی !

فراموش کن ، بیا نا امید شویم !