۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

سپید و دور از هر گوشه ی تیز


سال های  خیلی دوری نبود ، انگار همین دیروز بود ، روزی که در بسته شد ، دری که سفیدیش برای یک در بیش از اندازه غیرِ قابل نفوذ بود و بعد ، تنها سکوت.
مدتی طول کشید تا فهمیدم که درهای سفید تنها از یک سمت باز میشن ، درِ سفیدِ من به اتاقم میومد ، اتاقی که اونقدر سفید بود که ترجیحم تمامِ سیاهیِ پشتِ پلک های همیشه بسته ام بود.
یادم میاد ، دنبالِ حقانیتِ کلمه ها بودم ، بحث بودم ، جَدَل بودم و امید که این صدا ، که این جمله ها ، که همه ی اینها قابلِ شنیده شدنه ،  که می بینم درست مثل همه ی دیده های بقیه و حتی بقیه هم ... امید بود ، التماس بود و شکست هم و اما یک روز ، همه جا ساکت شد ، نه انگیزه ی زبون های دیگه ، نه اثبات و نه حتی التماس ، و خیلی ساده با چشمانی بی تفاوت میشد دید که امید از در بیرون رفت و حتی اهمیتی هم نداشت که در رو پشت سرش ببندم یا نه
تبعید شدم ، با هر دو چشمِ مرده ام ، یک ماشینِ سفید ، یک ساختمونِ سفید و در و اتاق و همه ی سفیدیِ هرج و مرجی که بسته و قفل شد ، پرتابِ یک مرد میونِ سیاهچالِ پُر رستاخیزترین جنونِ دَوار.
یک روز مشغول گردگیریِ خودم بودم که صدایِ غُرِشِ آخرین کشتی رو هم شنیدم که بندر رو ترک می کرد ، کلمه های من بود هر اونچه که بار داشت و رفت و نگاهِ من هم ... بنایی دیگه باقی نبود ، قبرهایی که می شکافتند و جسدهایی که به قشنگترین ستاره ها تکه تکه می پاشیدند و معصومیتِ زمین که شکلِ اولین گلبرگ های بهاره دریده شد ، پاره شد و تنها صدا بود که از این درد حرفی برای گفتن نداشت ، انگار که همه از آغازین روزِ حیات تقدیر مشق کرده بودند و اکنون ، نه شوک و نه حتی دیده ای جدید و نه حتی نفسی که حبس شود .
شاید وقتِ از هم پاشیدن بود و همیشه این سوال که قبل از تجزیه دوست دارم تا گونه هام رو لمس کنم یا اینکه صدای کلمه هام رو از زبونِ هنوز باقیِ خودم بشنوم ، و خب ، فهمیدم که گونه هام بودن که وفاداریِ این وجود رو برای خودشون داشتن
و من اونجا بودم ، واقعیت ، و نگاهم که به دست های خجالت بود و نگاهی که به دیوار بود و گستاخیِ نداشته ی از دیوارِ نگاهِ مردم بالا رفتن و میون تردیدِ این سکوت ...
- واقعا برای هیچ چیز تفاوتی سراغ نداری؟ پس چی مهمه اگه برای همه ی جهت ها تنها بله ای ؟
دلم گاهی برای دیوارهای سفیدم تنگ میشه ، جایی که رستاخیز و آغاز و انتها و خودِ اولینِ کلمات حاضرن ، و هیچ موجودِ گمراهی میونِ این معجزه ی واپاشیِ ثانیه ها دست به دعا و چشم به زمان نیست .
تفاوت ، تفاوت چیه؟ که فلان نامیرا که هیچ چیزی از چهار جهتِ اصلی نمیشناسه و تنها نگاهی داره مستقیم و خسته؟ نه .
تفاوت ، زندگی بود ، یعنی از درِ سفید و لرزه های الکتریسیته خارج بودن ، یعنی نگاه و نگاه و نگاه و خواب که چشم ها رو همیشه برای خودش نگه می داره و تویی که همیشه بی نصیبی از این هم آغوشیِ بدونِ تو .
تفاوت رنگِ امید داشت ، رنگِ حماقتِ دوباره انسان بودن ، رنگِ راضی شدنِ دوباره یِ همه ی اولین و آخرین برای پیکارِ رستگاریِ همه ی آیین و همه ی کیشی که از بودن سراغ داری
تفاوت رنگِ کلمه بود ، رنگِ امید به آفرینشِ تفاوت ، رنگِ نامرئی نبودن.
-یعنی اینقدر بی تفاوتی؟ نه
نه ، من استعفا دادم ، سال هاست که از بودن استعفا دادم ، از در و دیواری که میونِ اون ها روشن بودن تنها فایده اش جذبِ همه ی حشراتِ نوردوسته و هزار و یک شبِ زمین ، زمین و خاکی که اشتهاش حتی خنده دارتر از حقِ حیاتِ حماقت روی این کُره اس .
نه ، من اهمیت نمی دم ، اینجا 360 درجه ی سپید ِ منه ، جایی که از من استعفا دادم و چرا کلمه ؟ وقتی که تنها میشه انگیزه ی جذبِ هزار و یک بالِ شب زی .
به خودم که اومدم دیدم که سپیدپناهِ من میله شده ، نگاه ، نگاه و نگاه ، چشم هایی که خیره به منی بودند که نه رام و نه وحش ، وازده از همه ی چشم های این معرکه به کودکی می خندیدم که با انگشت به شیشه ی قفسم می کوبید تا شاید من حرکتی بشم و روزش براش شاید حتی جذاب تر از حرکتش به سمتِ همه ی باکتری هایی بشه که تنها میونِ خاک می فهمید که چقدر با لطافتِ پوستِ سفید و نازکش ناسازگارن .
من روی تنم راه راه دارم ، پر از شاخ و عجایبم ، سیرکِ شخصیِ همه ی خدایانم ، و تنها جهتی که نگاهم عادتِ بودن می شناخت ، نگاهی دور از این میله ها نیست ، دیواریه که کلمه های خواب آلود هم حتی نادیده اش می گیرن
خورشید هنوز طلوع می کرد ، غنچه ها هنوز بودند و پرنده ها هم هنوز هم تجزیه می شدند ... و دوباره گل ها

بخند چون هنوز هم قراره بچرخه

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عنکبوت های شطرنجی


گاهی چقدر فاصله است بینِ چند ساعت
ظهر می خواستم این پست رو بذارم اما به دلایلی نشد ، و حالا که می خواستم اون جمله ها رو پای این عکس بنویسم ، دیدم که این من نیستم ، نه این آدمی که با این ژست عکس گرفته و نه کسی که این کلمه ها رو نوشته
اومدم که اون کلمه ها رو بنویسم ، که بگم اومدم و دیدم اینستا شده یه تلویزیونِ سیاه سفید بدون هیچ آنتنِ کج و کوله ی در هم تنیده ای ، از عنکبوتای سیاه و سفید و شطرنجی بگم ، اما نشد ، گفتنِ چیزی که دیگه ربط و شباهتی به تو نداره تنها یعنی اضافه کردنِ یه دروغِ جدید به دروغای دنیا ، نه این عکس کسیه که داره این کلمه ها رو می نویسه و نه اون کلمه ها شباهتی به ایمانی دارن که الان دارم می بینمش و واقعا که بعضی واژه ها یکبار مصرفن و بعضی هم محصورِ تاریخِ مصرف
ساعت های عجیبی داریم توی روز ، ساعتایی که هنوز نیومده رنگشون رو به خودمون می گیریم ، ساعتایی که بعدِ گذشتن هنوزم صداشون باقیه و ساعتایی که تنها برای گذشتن میان ، ساعتا گاهی میشن مجمع الجزایرِ سیب های گردون و مایی که چمباتمه زده کاملا بیکار خیره موندیم که این سیب ها چه چرخایی می خورن و چی میاد و میشه
فاصله است گاهی ، گاهی هم تنها صدای تیک و تاک
از همه ی دوستایی که من رو دعوت کردن به این ماجرا به خاطر لطفِ دونه دونه شون ممنونم
شبِ همه تون بخیر


پ.ن: پیرامونِ چالشِ عکسِ سیاه و سفید در اینستاگرام


پیچیدگی های خالی

شاید کمی از ظهر نگذشته بود که چشم هام کوچ کردن ، نمی دونم چرا یا به کجا اما در دنیای بعد از چشمام که تنها چیزی بود که به یاد میاوردم تنها خستگی بود ، شاید هم همین خستگی بود علتِ این دو حفره ی خالی
یه چیزِ جالب راجع به سندرمِ چشم های کوچ زده ، چیزی که همین امروز متوجهش شدم ، که روح می پره ، آره ، درست مثل الکل ، درست از وسط حفره ی خالیِ چشمات و تو این رو فقط از صدای گذشتنِ سردی تشخیص می دی که حتی بسته شدنِ دری هم پشتِ سرش نداره
به هرحال ، در دنیای خسته مردمانِ تاریک زی ، می دونستم که هنوز هم ظهره و هنوز خستگی بود که می تازید و سکوت که شاید از روی شانس تنها فاصله ی همه ی رفته چشم هاست ، شاید اونقدرا هم غیر منتظره نبود ، خستگی و دور شدن از عادتِ نورهای پُرلبخندِ انسان ها و همه ی این وول خوردن های کاتوره ای و به شدت انسانی باید یه اثرات جانبی ای هم می داشت 
چشم ها که باز می موندن ، که امشب شاید همون شب باشه ، که نکنه بخوابم و لحظه ی خیسِ آرزو بی اونکه بفهمم از من بگذره ، که چشم های بسته بیشتر از اونی فاصله دارن که من را طاقت هست ، و وای که این جمله ها چقدر قدیمی ، چقدر بوی خاک ، چقدر آشنا
در دنیای تاریکِ چشم رفتگان انگار که دیگه سکوت نبود ، طنینِ صدایی بود که همه جا می پیچید و می چرخید ، شاید صدای ضربه های ناقوس بود که همه ی این موریانه های خسته رو به انتهای مسیرِ زمین می کشوند ، و می دونستم که همه روونیم و صف به صف در این بی خبریِ بی هیجان طی می کنیم زنگ به زنگ ، و هیچکس حتی از توقف سوال هم نمی کرد ، موجی شده بودیم روون میونِ ملودیِ سکوتِ این تاریکترین جریان
نه ، هنوز هم روز بود و من هم همونجا مونده بودم ، ایستاده زیرِ آفتاب با حفره هایی تاریک میونِ همین صورت ، دور افتاده از مسیرِ تبعبدِ روحی که بی من به زیرترین زیرزمین ها روان بود و ای کاش که باران بود ، که کاش توی همین حفره ها غرق می شدم و سرد
و خسته از این ترس که تازه نگاهی تازه نقس از راه برسه و بگه که سلام ، چرا رو به دیوار ایستادی و پشت به شهر ، و من ، و این حفره های خسته از جواب و سکوت

ایمان چرا اونجا ایستادی؟ داری چیکار می کنی؟

و من برگشتم و سخت ترین کارِ دنیا شدم ... لبخند زدم


۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

رنگینه های من ، این بار دور از قرار


رنگینه های ساکت ، گاهی اخمو و گاهی سرد ، گاهی هم نشسته فقط با یه لبخند معمولی اما قشنگ تا هرچقدر که دلت بخواد
رنگینه های ساکت عطرِ خوبی دارن ، انگار که از تناسخ اومده باشن ، از یه زندگی پشتِ این جریانِ دَوارِ خاطره ها ، اما نه خیلی دور ، شاید با یه زندگی فاصله اما انگار که همین حوالی ، انگار که همینجا بودن ، شاید همین حیاطِ کناری که فوقِ فوقش همه ی فاصله ای که بلد بود داشته باشه تنها یک دیوار آجریِ ساده بود ، همه ی حرفم اینکه هرچند اخم هرچند خاموش ، اما رنگینه ها گرمای آشنایی دارن شاید درست مثل بازی های بچگی ، امنیت دارن و سفره ی دلت راحت براشون بازِ بازه اگه بدونی که گوش می شن
رنگینه ها گاهی نگاهن ، گاهی همه ی وجودشون چشم میشه و گاهی خوشایند ناگهانه ها می شن و آوایی رو حس می کنی که انتظارش رو هیچوقت نداشتی که اینقدر دلنشین ، اینقدر بی هوا ، اینقدر نزدیک
رنگینه ها روزت رو می سازن ، گاهی با چندتا کلمه ، گاهی ام تنها با بودنشون و نه هیچ کلمه ی دیگه ای
رنگینه ها موجوداتِ خوبی ان ، مراقبشون باشین


۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

قدم زنان در میانِ لاله زار


دیگه دیده نمی شد ، تا کمر از پنجره خم شده بودم بیرون میونِ یک روز آفتابیِ معمولی، یادم نمیومد آخرین بار چند وقت پیش بود که بیرون رفته بودم
اما آخه اون دیگه دیده نمی شد و ، و اگه نمی دیدمش باید چیکار می کردم؟ سوالِ اصلی دقیقا همینجا بود، که نمی دونستم یا بهتر بگم نمی تونستم و نمی خواستم ، انگار که بودن رو به شکلِ دیگه ای جز دیدنِ اون از یاد برده باشی ، انگار این دیدن و بودن رنگی باشه پیش از تو، شاید شبیهِ همه ی هویتی که می شناسی حالا با هر توصیف و آه و ناله ای که فراخورِ زمان شکلش رو می گیره
بیرون امن به نظر میومد ، همه چیز عادی به نظر می رسید اما ، اما غریب بود و از جنسِ نرفته ها و ندیده ها
از خودم می پرسیدم که آیا ارزشش رو داره یا نه ، که آیا حاضرم به گذشتن از درِ نرفته ی سوراخِ خرگوش؟ بدون درنگ و فکر و حتی جواب دستگیره ی در رو چرخوندم و از در گذشتم
سوراخِ خرگوش نه بلندم کرد و نه کوتاه و نه دری کوتاه برای فرار داشت و نه حتی بلند  ، سوراخِ خرگوشِ من بدون حتی ذره ای دَر ، زندگی رو جلوی چشمای بی تجربه ی من آوار کرد
شاید شبیهِ فضاهای پَسا آپوکالیپتیکِ فیلم ها بود، اما داستان اینجاست که توی واقعیت چشمات می بینن،همه چی اینو می گه که این واقعیته اما همه ی بودنی که تا اون لحظه زندگی کردی می گه که این نمی تونه چیزی جز یه کابوس باشه
قدم هام رو شروع کردم ، گنگ و بی حس ، زمینی متروک تر و مطرود تر از هر کارزارِ فاسد شده ی دیگه ای ، بالاخره چشم از قدم هام برداشتم و نگاهم رو روی افقِ این سرزمینِ نفرین شده انداختم ، بی حاصل زمینی که تا چشم کار می کرد خاکستر بود و گهگاه رعد و برق هایی که تداعیِ این بود که این سرزمین مدت هاست بازیچه ی دست هزار و یک اهریمنِ اهلی و غیر اهلی دیگه شده و اکنون این پیوند صمیمی تر از اون بود که نتونه این دنیا رو از خاکستر جدا کنه
ندیدنش که میونِ اونهمه گنگی تبدیل به خاطره ای محو شده بود باعث شد کمی به خودم بیام
به اطرافم نگاهی انداختم ، و وقتی که چشمم کم کم یاد گرفت تا عادت کنه به این ویرانی اونوقت بود که تونستم ببینم
سلول سلول سلول ، قفس هایی که از اینجا تا افق کوچکترین فضایی رو خالی نگذاشته بودن ، از دور به مجسمه های گِلی شبیه بودن اما نزدیکتر که می رفتی اونجا بود که می دیدی ، سرگردون با چشمایی که انگار رضایت از ابتدای خودِ خلقت تا الان نگاهی بهشون ننداخته بود ، و مسخ ، گاه لبخند و گاه اخم و برای سوال ها و نگاه های نگرانِ من جوابی نبود ، تنها نگاه بود ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ، انگار نه انگار که این سرزمین نسل هاست که به تاراج رفته
ایمان تویی؟شما؟ دنبالِ کسی می گردین؟  تکیه به قفس داشتند ، قفس های صورت و امواج و اصلا تمام فرفنگ های لغات تمام دنیاها ، اما آزادترین لحنِ تاریخ میونِ واژه هاشون می لرزید ، بیشتر به طنزی تلخ می مانست به بهانه ی اختتامیه ی تاریخ
و راستش با همه ی جنونی که در و دیوارِ این کابوس رو تغذیه می کرد اما خیلی هم عجیب و نا آشنا نبود ، نه غریب تر از دنیاهای قبلیِ دوپازادگانِ قبلیِ من ، و راستش بی شباهت نبود به جنونِ هر روزه ی ایمانی که می شناختم و هنوزم که هنوزه توی این سیاه و خاکسترِ این رستاخیزِ احمقانه هنوز هم می شناسمش ، یه جورایی شبیهِ خونه بود ، آشنا
شاید فقط یک روزِ معمولیِ جدید بود وسطِ یک خونه ی جدید
و من روزم رو شروع کردم ، روزم رو قدم زدم، با شادی ، روی همه ی اسکلت های کهنه و جمجمه های بی حال و دیوار های زنگار گرفته و پنجره های متروک ، و کم کم مسیرم رو به سمتِ نگاهی که برای ایمانِ من تنها بودنِ دنیاها بود پیدا کردم ، قفسِ دیگه ای بود شبیهِ همه ی قفس ها ، شاید آرزو داشتم که شاید حتی یه کم فرق داشته باشه ، شاید کمی ناراحتی یا حتی لبخندی از اینهمه جنون ، اما نه
قدم هام نه آهسته شدند و نه تند و بعد ، حتی متوقف هم نشدند
از همه جا رفتم ، از این آژیرِ ممتد و این اخطارِ کِش دار که فورا به سلول هاتون برگردین ، جنونِ محیط بیش از حدِ مجاز است
و جوابم تنها لبخند بود ، شاید جنون تنها راهِ حلی بود که می تونست تمامِ اجزای این دریده بازارِ احجام رو سامان بده ، هدفون ها رو دونه به دونه توی گوش هام گذاشتم و سعی کردم بدون اینکه ریتمِ بدونِ نظمِ آهنگ روی قدم هام تاثیر بذاره شادیم رو پنهون کنم ، و راستی کدوم شادی؟ نه شمالی و نه جنوبی ، تنها هوشیاریِ من و خودآگاهیِ من از این هوشیار و جهتی که می تونست هرجایی باشه
شایدم می تونستم قفسم رو از نو پیدا کنم اما حتی تصورش هم دیگه به طرزی احمقانه خالی از هر نوع جذابیتی بود
حتی دیگه یادمم نمیاد که چی من رو به این دنیا کشوند ، اما نه به رنگِ چاره که به رنگِ سپاس خوشحالم ، دنیایی از جنون بالغ میشه و دنیایی دیگه از رکود و تا جایی که من از این رنگ ها چشیدم می دونم و ایمان دارم که دنیاها از جنون زاده می شن و نه از هیچ هیچ عصرِ خواب زده ی بی هویتی.
ایرادی نداره ، بذارم تا کمی هم رقص به این خاکستریِ دیوونه اضافه بشه ، قدم قدم رقص
قدم زنان در میانِ لاله زار



۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

سادگی های پُرخوابِ سرد ، نوبرانه دردهای روز


یه روزایی یه چشمایی و یه صداهایی اینو یادت میارن که گم شدی ، می خوام ساده بنویسم این بار ، یه روزایی یه دستایی و یه داستانایی می خوان یادت بیارن که سوار قایقی ، قایقی که رنگِ تو نیست ، رنگِ بقیه است ، بقیه های مختلف ، بقیه های سر ، بقیه های نگاه ، بقیه های لب ، بقیه ای که کیلومترها دورترن از اون چیزی که تو از بودنت می شناسی
به خودت میای و می بینی که وسط معرکه ی سرد و بی انعکاس و بی بهارِ اون دیگرانی ... از این سواری مجهول پیاده می شی اونم وسط ناکجاآبادی که نه واژه ای توش پیداست و نه آدمی و نه جهتی
نه اشتباه نکن ، این نه غمه و نه نا امیدی
گم شدن بد نیست ، گم شدن یعنی یه عالم زمین جدید ، یه عالم زمین برای ساختن ، برای تکثیر ، یادت نره که ناسلامتی ما هم میکروبیم ، میکروب هایی بی نهایت زیاد و بی نهایت تنها
گم شدن بد نیست ، همونطور که انتخابِ هیچ کسی هم نیست ، چون سرگردونی داره ، درد داره ، تلاش داره ، شکست داره ، درست مثل وقتی که واژه هات مسموم از کسی جز خودت باشن
اما بدیِ نسلِ من و توی بشر گاهی تو همینه، که آرامش رو با رکود یکی می دونیم ، که ثبات و نظم رو مترادف می دونیم و فکر می کنیم نه انقراض مجازه و نه استرس
گم شدم ، دوباره هم گم شدم و راستش رو بخوای اونقدرا هم خوشایند نیست ، اما این رو می دونم که مسیری رو که می تونم ایمان رو انتهاش پیدا کنم ، چه کوتاه و چه بلند ، انتهاش دیگه من نیستم ، هرچیزی که باشه بیشتر از اون چیزیه که گم کرده بودم اول مسیر و بیشتر از اون چیزیه که می شناختم
و این زیاد شدن،همون چیزیه که گم شدن رو برای هر میکروبی قابل تحمل می کنه

۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

اعتراض وارد نیست


به سیاقِ مُباهله راه درازیست که رسیده ام ، زیرِ همین آفتابِ آشنا ، اگر قصدِ احوال داری از مسیرِ ندیده شدن آمده ام ، مباهله ام ، پاکباخته قمار می کنم ، تاس و داسِ ریزنده ی من کجاست؟عقوبتِ عادت شده ی من کجاست که این سرگردانی را یارای این حجمِ بی هوایِ خاکستر نیست
جرعه جرعه مسیر می کنم و قدم به قدم مسخ می شوم ، به شرطِ کدامین بیراه  آوار می کنی تمامِ این چهاردیوارِ اوهام؟ کدامین حریم و کدامین پرده بود که بشارتِ عذابش داده بودی؟
ایستاده بر کویی ام که قرارش را من که هیچ کائنات هم از یاد برده اند ، به پرده دری می خوانمت به آن امید که شاید به لطفِ خشم ، عذابت رنگِ لمس گرفت و این دیوارها سستی و ریزش می شدند و شاید که هوایی تازه ، شاید که نگاهی ، شاید که ندایی
خبرت آورده ام ، شمعدانی ها را آب داده ام آن قَدَر که برای مرگِ این آبشخور حتی نایِ زاریشان نیست ، کنارِ پنجره کز کرده اند مثلِ همان روزِ باران ، ساکت وزیبا و لال ، نگران نباش ، همه خشک می شویم ، همه خاکستر ، شاید شمعدانی های خوابِ من اما چندسالی زودتر
از ناگهانه ها هست شدم ، از گل های نحیفِ باران ، از رویش و افولِ ناگهان و راستی تو کجا بودی که زمین یک به یک از دمِ تیغ به پوزخند بوسه می داد؟
از کوچه های خلوتِ یتیم خبرت هست؟
نه ، نه تو و نه من که نه من وجودم و نه تو موجود ، به قرارِ واقعیت هم که بنگریم صفحه ای بود از اساطیرِ میانِ دو روز و دو شب ، صدایی که به وقتِ آفتاب رنگ می باخت و می دانی مجالِ وجود چقدر ناچیز است؟ اگر آب نباشد ، اگر شمعدانی نباشد ، اما دل به این خوش دارم که تا خودِ لحظه ی آفتاب ، پنجره هنوز هم به جاست
سخن کوتاه ، از ورطه ی خیالم ، بافته و تافته شده ی داستان های تکراریِ مادربزرگ ، اثری از وجود مرا یادگار نیست ، تو هم که انعکاس بی نمای این شبی ، بهانه ای که مکالمه ی تک نفره ی من ، بی نفس رو به نیستی نگذارد ، پس ، اگر نه من و نه توییم ، پس این زمینِ پر از خون چه حکایتی است، که نه منی هست و نه تویی و نه خونی و نه کسی که بریزد اینهمه سرخ
راستی ، درد دارم ، آستانِ شفایت کجاست؟

نه ، آسایش نگاه دار که نه من مردِ این طلبم و نه این ریسمان گسستنی ، تاریخ و زمین به دندان ، نگاهم ، تنها نگاه

دور از دیوار ... دوباره سراب


دونه های بی تفاوت و تا هر کجایی که بخوای سردِ برف بودن که روی مژه هاش هم احساس سنگینی به جا میگذاشتن 
عادت به پنجره داشت ، به نرده ، به هرچیزی که شبیهِ همه ی سلول های خودساخته بود ، صدای قدم های ملاقات روی کفِ فلزی و زنگ زده و گذرِ قدم به قدمشون از جلوی درِ فلزیِ سلول و دری که پشتِ سرمای فلزیش از جنس همه ی خارها بود ، عادت داشت تا سرمای این فلز رو روی صورتش روی گونه هاش احساس کنه ، مثل همون روزِ پر از گیجی که همه ی سرمای فلزات رو جلوی همه ی چشم ها و درختا با گونه هاش خورد .. و حالا اینجا بود ، کجا بود؟اون هنوز پشت پنجره بود ، دیگه سلولی وجود نداشت ، از نقاهتِ بدذاتیِ دنیا بازگشته بود و تنها لبخندی داشت ، نه گرم و نه سرد ، لبخندی که دو طرف چشمهاش رو رنگِ چروک می داد ، انگار این منظره رو سال ها پیش با دست های خودش آب داده بود و حال که به بار نشسته بود تنها زمان بود که به این طنزِ کذا رنگ می داد
گویی از زمان آمده بود ، غریب با پرنده ها ، غریب با گل ها و تنها ابرها و کوه ها و گورها زادگاه را شبیه بود
و با اینحال شب ها که بی رحمانه و بی تکرار صحنه ی رستاخیزِ همه ی تار و پودِ پرخون این گردونه بود
و او هنوز هم لبخند بود ، انگار که این کجیِ و مورب بودن به لب هاش الصاق شده بود و دوباره ناگهان حتی اونجا هم نبود ، ترحیم بود و زادروز و تمامِ واژگان که بی قرار می گذشت و شبح سایه واری که بعد از صده ها حلول و هبوط هنوز هم هوای گریز داشت
چشم های کوچک نوزاد و لبخند ، لبخند از لطیفه ای شکلِ خودِ قهوه ، می خندید چون در این لطافت و نشاطِ خدایانِ حیات ، رنگِ ماتِ خاکستر می دید
چه خوب می گفت ، که چه همه بیگانه ای از زمان ، که انگار حتی صبر نمی شناسی و دهه به دهه  می بینی و هنوز لبخندی ، انگار که رخت به تن خاکستر کنی در گذر همه ی صفحه های گذار
و نگاه
چه بی پر و چه پردار ، از پسِ همون پنجره ی چوبیِ هم نفس ، نویدِ انعکاس و آرامشی که نچرخ ، که نیازی نیست ، که گرم.
هرچیزی که بود تازه نبود ، مثل هر روزِ نفس که شاید امروز دلیلی جز نفس بعدی است و نه تکرارِ ثباتِ رشته های حیات ، که شاید ، که انگار ، که ای کاش
و سکانسی که هم تاریخ با خودِ نگاه بود
و اون نه سلول بود و نه پنجره ، بیرون ، پشتِ در ، پشت همه ی دیوار، و برف زیر پاهاش بود و زمین رو حس می کرد که زیر پاهاش انگار بعد از اینهمه سال هنوز هم احمقانه می چرخید
قطره های نور و گرمای بارشِ فانوسی دوردست به شب شاید جهتی می داد که می شد پاهاش رو دوباره زیرِ قدم هاش احساس کنه.
رفت ، و دوباره هم رفت ، و اونجا ، درست همونجا ، دوباره خاکستریِ یک صحرای برفی همه جا رو گرفته بود و حتی نمی دونست کجاست ، بعد از همه ی زبون ها ، بعد از همه ی ماسک ها .
و اینجا حتی برف هم نبود ، انگار کاغذی سفید بود تا هرکجا که می شد ، سرد ، سفید ، و بی دلیل.
قطره های خون نه چندان سخت به خوردِ برف رفتند و پایین و پایینتر از سقفِ سلول چکه کردن روی کفِ فلزی و زنگ زده ای که شاید طعمِ حقیقتِ مانستگی بود
اینجا سلولِ بی سراب و ابدیِ فراموشکارِ اون بود ، طلوع ، داستانِ بی دلیلِ ماندگانِ سراب بود

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

Something to remember...


“It’s not like love at first sight, really. It’s more like… gravity moves. When you see her, suddenly it’s not the earth holding you here anymore. She does. And nothing matters more than her. And you would do anything for her, be anything for her… You become whatever she needs you to be, whether that’s a protector, or a lover, or a friend, or a brother.” Stephenie Meyer – Eclipse


گاهی مهم نیست کلمه ها چی باشن و چی رو بگن ,گاهی فقط مهمه رنگی رو برات داشته باشن که برای اون لحظه ی توئه و شاید خودت هم لحظه ی پیش از اون ندونی که چه رنگیه 
گاهی مهم نیست این کلمه ها مال کیه ,مهم نیست مال گذشته باشه یا حتی برای آینده ی بعیدی که حتی شباهتی به غریب بازارِ الان نداره 
و وقتی که این کلمه ها جاری می شن, اجازه نمی گیرن, مثل بارون, قطره قطره برات پناهی نمی ذارن , قطره قطره تا آخرین ذره ی خشکِ دلت تا خودت میان و بدون اینکه بفهمی کِی و چطور همه ی وجودت رو می گیرن و یه دفعه میونِ خنده یا گریه اس که می فهمی که تو هم قطره شدی و دنیات همه اش شده همین قطره ها.
توی یه شبِ آروم , تو سکوتِ تاریکی اتاق و پنجره ی بی نسیم , و تو گذرِ تصاویر می رسی به همین کلمه ها.
روزی روزگاری قصه ها رسم پری ها رو داشتن , و من هم زمانی چه با اعتقاد و چه بدونِ اون, می خوندم, شاید شبیهِ فنتزی های نامیرا بود و با وجود همه ی تینِیج بودنش ,چپتر به چپتر ترجمه می کردیم و منتظر برای جلد بعدی , مثل خیلی از کتابای دیگه
مهم نیست که اون کلمات چی بودن و چقدر لطیف , رومانتیک و یا دور از واقع , مهم اینه که خوشحالم , خوشحالم که زندگیم رو زیر بارون و با همه ی رنگایی که می شد و حس می کردم ساختم , خوشحالم که تو همه ی رنگا غلت خوردم و خندیدم و خندیدم و با همه ی وجودم نفس کشیدم , همه ی رنگایی که الان بعد از گذرِ اینهمه رنگین کمون هنوزم وقتی نغمه شون به گوشم می خوره لبریز از لبخند و قطره می شم 
خوشحالم که زندگی کردم , خوشحالم که زندگی رو با انگشتا و چشمام ساختم و با کلمه های خودم و دور از تَوَهُمِ قضاوت و نگاهِ همه ای که چه می شناسم و چه نه .
اعصار رو با لبریز شدنام ,با کلمه هام , با دردا, با صبرا, شکستا و شیرینی ها و چشم های سرشار,همه و همه ساختم و حالا من اینجام و در امتداد مسیری ایستادم که شاید ازش مطمئن نباشم , شاید اشتباه باشه, شاید حتی تو تاریکترین گوشه ی این دنیا باشه, اما اگه راستش رو بخوای پشت همه ی نگرانیا, پشت همه ی تردیدا, پشت همه ی تاریکی ها و حتی تنهایی ها ,دلم قرصه , دلم شاده , چون ایمان بودن با همه ی کجیا و راستیاش واقعا به مذاقم خوش میاد حتی با اینکه خیلی وقتا گمش می کنم و کیلومترها می گذره تا بالاخره یه شب بی خبر پیداش کنم .
این کلمه ها, این خط ها ,هر شکلی که باشن , چه قشنگ و چه نه, مال روزا و لحظه هایین که چه شاد و چه نه, لبریزم می کنن , و این منم , هر شکلی که باشه , و ازش راضیم.
حس خوبیه,نمی دونم از کجا اومد و چرا و اصلا ربطش چی بود,از شنیدن این آهنگ یا از پشتِ خودآگاهِ شبونه ام , اما دوست داشتم ازش بنویسم , شاید بشه تقسیم بشه با بقیه ای که شاید با این ثانیه ها و کلمه ها هم حس باشن

شب بخیر


سلفی نگاشت های یک سبیل هایپوگلایسمیک خوابالود




شنبه شبِ خود را از ساعت یک تا پنج چگونه گذراندید و یا ... زنگارنوشت هایی به عمقِ خودِ شهر


اگه از دور نگاه کنی, شاید تنها سه نفر رو ببینی که ساعت دو شب دارن توی یه خیابون خالی قدم می زنن و یکیشون یه دوربین آنالوگ دستشه و گهگاه صدای غژ و غژی که شنیده میشه نشون می ده که عکسی گرفته و داره نگاتیو رد می کنه ، و موزیکی که پخش میشه و همراه با این سه نفر قدم به قدم دور میشه.
گاهی همین غژو غژو صدای قدم ها تنها چیزیه که این سکوت رو به هم می زنه, گاه شعر و گاه قهقهه و دنیایی که دیگه اهمیتی نداره ، و این بود داستان شبی که اونقدرا هم نزدیک یافت نمیشه .
"
آقا من خیلی گشنمه,بریم بیرون یه چیزی بخوریم"
و این جمله تنها بهونه ای بود که نیاز بود میون مریضی و درس و سینا .
کوچه ای که اول کافه اش رو به ما نشون داد و بعد چایی و قلیون و املتش رو,و ای روزه داران آیا کوچه ای از این بهتر سراغ دارین اونم نصفه ی شب?
و این حتی پایان ماجرا هم نبود و یا به قول فرنگیای عزیز 
To Be Continued

...




امیر و این جمله که بریم لاله زار, و همه ی قدم هایی که با سکوت و دود و کارگرای شهرداری تقسیم شد.
نمی دونم ازش چی بگم, خیابون بلندی نیست ,اما وقتی نمای کهنه ی ساختمونا, پوسترای قدیمی و سوخته ی سینما کریستال که هنوز کنده نشدن رو می بینی نمی تونی حسش نکنی, تپیدن و نبض همه ی سال ها خاطره و آرزویی که این چند قدمِ شبونه و این در و دیوارا پشت خودشون نگه داشتن رو, همه ی عشق هایی که تولد و خاکستر شدن ، و همه ی این لرزشِ هنوز زنده رو توی هوا, زیرِ پات, همه جا حس می کنی, انگار که این خیابون هنوز زنده است, تنها به جایی پشت لحظه ی الان کوچ کرده و از پشتِ ثانیه ها بی صدا سرک می کشه 
دنبال کوچه ی ملی گشتیم که نبود ,و پیرمردی که نه داستانش عکس فردین بود و نه بلیت های باخت, پیرمرد موتورسواری سیگار به دست بود سر کوچه ملی ای که دیگه اسمش "باربد"ه و از هجده سالگی هاش حرف ها داشت,کافه ها ، سینماها ، نمایش ها ، مستی ها, آجان ها , گوگوش , آغاسی ...
و دوباره قدم و شاملو

شب خوبی بود

پ.ن : سینا ,جاییه نزدیک به خود زمان , جاییه نزدیک به همه جا



سیاهچاله های نوستالژیکِ من,عمیق ، گرم ، موزیکال


مهم نیست که بینِ خودت و صفحه های رنگی ای که دورِ شماره هاشون یه خطِ بزرگ کشیده شده چقدر فاصله بندازی , چقدر دیوار بچینی , چقدر کوه و دره و ساختمون و آدم و نگاه و کلمه بچینی, وقتی که بالاخره سیاهچاله هات رو لمس کنی لحظه ای نمی گذره که حسش می کنی, که همونجایی, که همیشه همونجا بودی و همه ی این سالها و روزها و لحظه ها رو با تَوَهُمِ دیوار و فاصله سر کردی,چرا?
تا شاید به جای تلخکامی ، به دور بودنِ مفاهیم دلخوش باشی, که فکر کنی قصه ها افسانه ان, که دورتر از اونی هستن که بتونن واقعی باشن ، که یادت نیاد که چه لبخندی داشتی و دستت تا به کجای ستاره ها می رسید ، که یادت نیاد چقدر میشه زیر بارون خوشبخت شد و خوشبخت موند ، و اینها همه چقدر شبیهِ فراموشیه .
مریضی این خوبیا رو داره,می نشونه تو رو توی یه جزیره ی کذا که ساکنینِ پرجمعیتش فقط خودتی و تو, و از هر گوشه ای که راه بری بازم می رسین به هم و وقتی که برسی به خودت, وقتی که دست از انکار برداری و بالاخره سلام کنی, اونوقته که سیاهچاله هایی رو می بینی به قِدمَتِ خودِ نگاه .
امشب من هم پرت شدم,توی یکی از این سیاهچاله ها و چه سقوطِ خیس وگرم و پر از لرزی بود ، بهترین فیلمِ همه ی زندگیم رو برای دومین بار توی همه ی ساله های عمرم دیدم و نمی دونم توی اینهمه مدت چرا فراموشش کرده بودم, اونم منی که پُرَم از تکرار, شاید دیوار, شاید چون مسمومِ گذشته شده بود ، نمی دونم .
دلم توی سقوط از اینهمه ارتفاع و فاصله لرزید و میونِ اینهمه ایمان لرزه و گلودرد,احساسِ خوشبختی کردم وقتی که از اون سرِ سیاهچاله به بیرون سرک کشیدم و خودمو پیدا کردم, درست مثلِ الان, مثل همون روز,مثل همین روز, و چقدر خوب و منطقیه خیس بودن و حالا دیگه این جزیره خالی نیست, منم و موزیکی که همه ی در و دیوارا رو پر می کنه و همه ی صحنه هایی که به اسمِ دیوار پشت سرم چیدم .
راستش بعد از اینهمه سال هنوزم نمی دونم از آلفردو بدم میاد یا عاشقشم, همونطور که احساسم رو وقتی که به یه رود نگاه می کنم نمی دونم, وقتی که می دونم چندین دهه بعد هم اگه به این رود نگاه کنم همین احساس رو خواهم داشت و همین نگاه ، و نمی دونم که این خوبه یا بد, اینهمه بی ربط بودن با زمان .
زبونِ ساده ی همه واژه های این فیلم و گرما و لرزی که داره به همون اندازه که ساده اس به همون اندازه ام لبریز کننده اس 
دیدنِ سکانس های پر از پَرِش و سیاه و سفید اِلِنا روی دیوارِ اتاقکِ کوچیکِ آپارات و صحبت کردن با همه ی تخیلِ خواسته ها, و تویی که بینِ مرزِ تشخیصِ خودت و فیلم گم میشی, پرت میشی و وقتی که همه چیز تموم میشه خودت رو خیس از نو پیدا می کنی ، همونجا ، همونجایی که همه ی این سال ها فکرت این بود که سال ها اش فاصله گرفتی .
شب خوبی بود .
پ.ن : راستش به نظرم ممتد از فیلم پُست گذاشتن خیلی خوب نباشه,اما نتونستم جلوی خودم و امشب مقاومت کنم
پ.ن دوم : مریضی یه جزیره اس, یا شاید یادآوریِ اینه که توی غیبتِ نمود و زبون ، این جزیره مثلِ همیشه برقراره, مطرود و متروک, نه درسی و نه تفریحی و نه هیچ چشمِ نگرانی خارج از این جزیره
پ.ن سوم : و چه شوخیِ بیرحمانه ایه امشب که از پشتِ پنجره رعد و برق رو می بینیم اما هیچ بارونی نیست