۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

حال همه ما خوب است - recorded by phoenix himself

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند 
با اين همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا يادم نرفته است بنويسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببين انعکاس تبسم رويا 
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم 
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام 
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت 
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 
فردا را به فال نيک خواهم گرفت 
دارد همين لحظه 
يک فوج کبوتر سپيد 
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 
يادت می‌آيد رفته بودی 
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟ 
نه ری‌را جان 
نامه‌ام بايد کوتاه باشد 
ساده باشد 
بی حرفی از ابهام و آينه، 
از نو برايت می‌نويسم 
حال همه‌ی ما خوب است 
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

عجیبه اما ابدیت در آشپزخانه


می دونی؟ من خوشبختم و این رو از این جوشش می فهمم ؛ از این جوششی که از عمق سینه ام میاد و گاه شبیه اشک و لبخندی می شه که مرزی میونشون نیست ، و تو لطیف ترین مدرک این احساسی ، زنده ترین لطافتی که توی همه ی گلبرگ های هستی می شناسم
تو ، مادرم ، مامان من ، تویی که قدم به قدم از تکیه گاه تا انگیزه با من بودی ، مادرم ، ابدیتِ من، نگاهت دستت صدات همه هنوز هم بعد از اینهمه سال رنگِ نوازش دارن ، مادرم ، امن ترین امنیتِ شیرین من
تو خوشبختی منی ، و می دونی چرا ؟ چون همین الان اونقدر جواب برای این چرا ذهنمو پر کرده که ناخودآگاه میون این دنیای سر و ته لبخند رو میون لبام به وضوح می تونم مزه مزه کنم و آره ، من خوشبختم ، خوشبختم که توی زندگیم ، توی این کُره تونستم با تو باشم ، نمی دونی ، اما گاهی اونقدر خوب و شیرینی که می خوام نظرت رو به خودم جلب کنم ، نگام کنی ، صدام کنی و آره واقعا می خوام به اصطلاح عامیانه مخت رو بزنم ، و وقتی که می بینم هیچ نیازی نیست و تو هم مال منی ، وقتی می بینم که نیازی برای ناز نیست ، تنها می تونم بگم ذوق می کنم
تویی که همه ی افق هات رو پشت قدم های اولینِ کودکت گذاشتی و کودکانه هاش رو دونه دونه و با همه ی نگرانیِ سفیدترین فرشته ها قدم به قدم زندگی کردی
شب های تنهاییمون ، شب هایی که می گفتی و چشمهای کنجکاوم میون تاریکی و نوازش آروم بودن ، نگاه های خیسم و همه ی ثانیه هایی که امیدِ سقوطِ قطره ها و تکیه ها فقط تو بودی
نه ، نمی خوام از چیزی شرح بنویسم ، تنها می خوام خودم رو خالی کنم ، فقط می خوام بگم دوستت دارم و هردومون می دونیم که چقدر کوچیکم ، که چقدر خوشبختم که توی همه ی کائنات اونقدر خوش اقبال بودم که مسیر و نفسم به نگاه و نفست گره خورد
می دونم که می دونی ، می دونی که چندبار خداحافظی کردن ، که همه ی این دست گرفتنا ، که همه ی این نگاه ها ، خدایا همش تویی
من رو ببخش اگه خوب نبودم ، اگه گاهی خودخواهم
نمی دونم ، یه شب عادی و تو که عادی داری همه ی هوای زندگی رو جریان می دی

و من که دوستت دارم

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

بی نقطه گی های خاکستری


به همیشه ها فرو رفته بودم ، به همیشه های نقطه گریز فکر می کردم که تنها در سرزمین های بی انگشت و بی پنجه یافت می شدند جایی که از دسترسِ خواستن های نقطه گذار در امان بودند و به دور از تنزلِ واژه ... دکمه ها را با دست هایی اضافه باز می کردم ، دانه به دانه و هر گشایش نوری بود که گویی تنفس می شد اما به دور از پنجه های نَفَس ، در پشتِ سقوطِ مواجِ پیراهنم ، در پشتِ دنده هایم چیزی نبود ، چیزی باقی نمانده بود برای روزِ افتتاحیه و اینجا در این قفسه تنها روزمره بود که بالا و پایین می رفت و زخم های گاه به گاهِ دکمه های بی قرار...صدای انگشت هایم از تفکر به دورها می برد سکوتم را ، انگشتانی که روی خشکیِ پُر گَرد و خاکِ دنده هایم ، روی تَرَک های شکسته ضرب گرفته بودند و چه جالب بود ، بندِ زندانیانِ زنجیر به سینه ، زنجیر های پرصدای پرکِشُش...
یک عصرِ معمول ، بشقاب ها پر از کُره های چشم ، چشمانِ خشک در بشقاب های شور و چه بی صدا بود تیله بازی با چشم های ناگزیر ، امید های فرار از نقطه های تیز و سکوت و اینجا تمام پاره خط هایی بودند از اولین روزِ حیات تا همینجا به دلخواه هرجا...تشعشعِ نور که از پشتِ سفیدیِ بی حالِ پرده ها میز را روشن گذاشته و ترک کرده بود و تنها از اینجا رقصِ گرد و غبار بود که در مسیر نور به چشم می آمد...
در دنیای بعد از رستاخیز تنها خستگی بود ، تنها بازماندگانی بی روح بودند که آوازه خوان تابوت ها به یادگار به رقص می خواندند و می گذشتند از دودهای معلقِ ویرانه ای که زمانی رنگ و تابِ شهر و هیجان و یواشکی های افسانه گونِ گناه داشت و اکنون تنها گذرگاهی بود میانِ دو سوی حیات ، میانِ دو سوی مفهوم و سیرک های رنگینِ اکنون ... لبخند های مشمئز کننده ی مرسوم در پسا رستاخیز تنها رنگی که یارای به دوش کشیدن داشتند رنگِ برگ های پوسیده ای بود که از کود بودن خوشحال باشند و هیچ خاطره ای از سبزی در هیچ تار و پودی از وجود به یادگار حمل نکنند ، امارت هایی که روی عمیق ترین پی ریزی های پرخاکسترِ تاریخ شکل گرفته بودند و چقدر از درک به دور بود ، پسر بچه ای که در انتهای تاریخ روی زانوان به تسلیم نشسته بود و اشک می ریخت ... صدای سقوط برگ ها بود که گهگاه تنهایی از هق هقِ تسلیمِ پسرک می زدود ...


۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

گورهای آب نباتی

هیچ فکری نداشتم که چگونه قاصدک را یارای خراشیدنِ نگاه باشد ، تلو تلو خوردنی که تاثیری جز رقص بر امواجِ شانس نخواهد داشت و نشست جز بر شرایط موج نمی شناسد ... روی شن های بیحالِ بیابان نشسته بود و در نظاره ی آتشِ سرکشِ درونِ پیتِ حلبی داشت کمانچه ی رنگ پریده ای را دست می کشید و ورانداز می کرد انحنای موجِ خسته ی آوا را که بی ثمر تنها تیر می کشید تا جایی که باید مهتاب می بود و اما رفته بود ، چند قدم پیش تر ... در سایه ی لرزانِ حلبیِ مشغول ریشه هایی خفته بودند دست به سوزن ، در آغوشِ پیچیده ی هم به نوازشی اساطیری می پیچیدند و صدایی نبود و چشمانِ یکدیگر به اعتمادِ بارشی از آنسوی شاید سالی دیگر می دوختند و خاموشی بود و مرگ و خشکی و رطوبتِ لبخند که چه گرم سایه ها را می خنداند ...
ربطی به شن های سفیدِ بی اصطکاک نداشت قاصدک و خرامان تنها می سابید چسبناکیِ خیالیِ بیابان را که شاید پنجه در دامنش می افکند و خواهشی می شد برای صدایی شبیهِ فردای باران اما گفتم که ، تنها خیال بود که فکرش را در این گردشِ بی اصطکاک مشغول نگه می داشت ... عروسکی پارچه ای که خاطرات روی زمین نهاده بود و بیل به دست می کَند و می کَند و می کَند و گودال همچنان جای خالیِ صاحبِ بند انگشتیش را به درستی ادا نمی کرد ، رفت و با پاهای نخ کش شده اش روی زمینِ گودال دست به سینه دراز کشید و آرامش بیشتر بود پشتِ چشمانِ بسته ی خاطره ، ولی چه می شد کرد ، کسی نبود برای اهدای خاک روی چشمانِ بسته اش ، چه می شد کرد ، عَطرِ آب نباتی که از گنجه های خاطره به زور به امانت می مکید چقدر شبیهِ حلقه های دودِ سیگار می نمود ، خسته بود ...

از نور تا سیرک

زمانه ای هیچ بود میان دست های نبودمان ، هست شدیم و نور باختیم و ماندیم و ساختیم و گذشتیم..
خاک گَرد های خُردِ زمان را به سانِ باد تاختیم و گذر کردیم از تعالیِ بودنِ تنهای خود..
اما ، روزها بردند از یادمان که گوهر از منزل چگونه به در بردیم به سرگشتگیِ تاریک..
گوهر به باد دادیم و ندانستیم که بودن عادت نیست ، که رنگِ هر روزِ یک دیوار نیست ، که بالا و پایین شدنِ قفسی است پُرنفَس..
گوهرِ مهجورِ خود بارها به دستانی دادیم که نه آشنای نور بودند و نه زَر ، و ما هم ...
بوده ها ، داشته ها ، عادت به عادت شدن دارند و تَرک ، آن هنگام که پشتِ غبارِ عادت از بیماری فراموشی تنها بودند ، تنهای تنها..
گوهر را به آتش کشیدیم و به در بردیم اما فردای فرارِ رستاخیز ، گوهر به بسته چشمانی دادیم که جز به فقدانِ گوهر نور به چشم نمی دیدند ، تنها به بهانه ی روزمره هایی که از وجود به ناچار دور بودند..
فراری دوباره باید شاید...



هویت های جیبی

ما را از خود برده اند ، ما را از خود به دورها و دورها برده اند و در گوشه ای خلوت به دور از دید انداخته اند ، جایی خوش آب و هوا برای بویِ سعادت شکلِ پوسیدن ، نگاهی برای فساد ، نگاهی برای نعش های متعفن ، نگاهی از ما که زمانی رطوبت داشت و اکنون جدا از اصل در پیِ مقصدِ بدبویی سرگردان جستجو می کند صدای ارواحِ تهی دانِ وجدان را
و ما، مایی که هویت را فرسنگ ها پیش از جیب خود اخراج کردیم و در شمارگانِ اعتبار اسقاط کردیم و غیره هایی که هیچکدام خاطره ی به درد بخوری از آن پس به یادگار نداریم
سوال ! آقای رهگذر شما اثری از حق در وجودِ خود یافته اید در سرزمینِ موعودی که ما و تمام وجودهای سرگردانِ کائنات در آن فرود آمده ایم؟ یا شاید فقط من بودم که آدرس را اشتباهی آمدم آنهم روزی که روزِ من نبود!
شاید هم از صفحه ی نابجایی شروع به زندگی کردیم آنگونه که نباید داستانمان را پیدا کنند و بخوانند روزی در عصر جمعه ای و تلخ خندی کنند که باز هم تکرار...
فکر می کنم باز هم آوای اشتباه بود که طبیعت را به اشتباه باری دیگر از سبزی به سوی فسادی متعفن بیدار کرد برای روزی و اشتباهی دیگر ... شاید هم تنها توهمی باشد یادگار از روزی...



چشم بسته در راهی که می سوخت

وقتی که انتزاع سنگ شد جلوی قدم های نامتعادلِ دنیای حقیقت و ما که چاره ای جز عجزِ پوزخند نداشتیم 
تنزل در فردای بعید همانقدر عاری از قطعیت می نماید که شکوه در هر رویایِ قریب..
شاید سرگیجه تنها راه باشد برای گذری بی خطر از این تقابلِ انتزاع و حقیقتِ زبان نفهم ، و شاید موجودِ حریص و بی ربطِ دیگری به نامِ منجلابِ کمال گرایی
درنگ ، شاید اینبار طورِ دیگری


۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

کاش تنها دود ، میان واژه های مستِ شب


از خودم سوال می کنم ، چی شد که به این نقطه از زمان رسیدم؟چه اتفاقِ شومی زندگی رو از تار و پودِ رنگینِ بافته های قدیم جدا کرد؟چه اجباری بود ساختِ واژه برای این تولدِ اجبارِ صُوَرِ تنزل؟
تنها قدم می زنم و فشارِ خالیِ معده ام رو با دودِ سیگار نادیده می گیرم و در نسیمِ سردی که هیچ چهارچوبی برای این نیمه شبِ خاکستری متصور نیست پناهنده ای محو می شوم ، در این سرازیریِ یادهایِ سرد ، خاطره هایی که خسته از از یادآوری تنها به شکلی از سوزشی سوزن سوزن با اخمی گذرا می گذرم و پشتِ پا جا می گذارمشان تا چسبیده به پشتِ پاهایم از قامتم بالا و بالاتر روند ، از صفحاتِ لاک و مهر شده ای که زمانی غریق بودم میانِ همان خط ها...
چه راحت می توان تف کرد واژه ها را روی زمان ، می شود نگاه کرد که چه دقیق فرود می آیند بی صدا و بدونِ گزینش پخش می شوند روی ثانیه ها ، یادم می آید زمانی بود که وسواس داشتم روی لبانم که چه واژه ای و چه روزی ، اما حال که به خودم و این سیرکِ خسته نگاه می کنم تنها یک نگاه می بینم ، نگاهی که تنها بود و هست و تنها به توهمی غیر از این تنهایی می نگریست به دنیایی که وجود را از همین نگاه وام گرفته بود ، واژه های آخرِ شب ، پوزخند ، عطشی که حتی برای دود هم بی تفاوت به نظر می رسد اکنون .
هنگامی که نقصان پیش از قیامِ لب انگشتِ اشاره ی خسته ای روی این شروعِ ناقص قرار می دهد که نه ، که اینبار هم تلاش برای اینهمه دنیای نامنتها برای چه؟ چه سود از کلماتی که پیش از شروع باخت می سازند ، چه سود از این معرکه ی توخالیِ پر طمطراق ؟
گفته ها و لب های گذرای روز در این غبارِ محوِ شبانه چه بی ارزش به جای می مانند ، واژه های گذرای گذران ، قدم های بی روح برای گذران ، و لبخندهای بی بازگشت
خسته از واژه
کاش تنها دود ، میان واژه های مستِ شب

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

شام ، نه ، چند لحظه قبل

خسته ام از لمسِ طعمِ بیش از حد ساده ی رخوتِ ته نشین شده در این سرزمینِ بی حاصل با زبانِ کمی خشکم و تف کردن این گرد و خاک ، مُدام
همیشه از خراشیدنِ چشمم لذت می بردم ، از بریدنِ پوششِ شفّاف و مرطوبِ نگاهم با تیغه ای خاکی و تیز ، و لغزشِ لزِجِ نگاهم که روی صحرایی می ریخت که با لزِجیِ تهی گاهِ عاری از چشمانم پاره شده احساسش می کردم
کودک به من می خندید ، شاید 8 سال بیشتر نداشت ، سیگاری ارزان قیمت گوشه ی لبش دود می کرد و اسلحه ای خاکستری روی شانه های کم عرضش سنگینی می کرد ، جذاب می نمود برای هم صحبتی بی نگاهِ پرتوجّهم ، لب ها به سلام باز شدند اما خاکستر شد و توی صورتم پاشید ، و من فقط خندیدم
قدم زدم و زمین چقدر ناشبیه بود ، ناشبیه به ذرات متجدّد خاکی که همین دیروز هم اینجا بودند ، هنوز . درگیرِ فکر به لطیفه ای بودم که شاید هیچوقت نشنیده بودم و صدای جالبی داشت ، تماشاچیانی برای آسمان در یک طلوعِ صامِت ، و خاک! مادرِ ابدیِ ما که قصد سفر داشت و دیدم که از میان سرهای خیره شان ذره ذره خاک بیرون زد و به صعود پرواز کرد ، خاک شدند ، خاکسترشدند ، به مانند پروانه هایی که آماده ی پرواز باشند به شمالگانی که هنوز سقفی ندارد ... و کمی بعد ، تنها لباس هایی بر جا ماند و همان سکوتِ طلوع
سیاهیِ پوستِ کارگرانی بود که آواز می خواندند در تو به تویِ غاری که هنوز هم در عصرِ پس از تمدن نم داشت ، آواز می خواندند و چرک بود که از لابه لای دنده هایشان بیرون می زد و آری!چه تفریحِ خوش رنگی!
وقتِ شام شد
خدانگه دار


۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

لبخندی از خاکستر

انگار همین الان اونجا رو ترک کرده بود ، انگار می تونست گرمای خالیِ جای خالی شده اش رو هنوز هم حس کنه ، نشست ، دستش رو زد زیر چونش و خیره سرش رو گردوند رو به جایی که افقی شاید ... می دید ، زیباییِ بی نظیر و یکتایی رو می دید که به دور از شناختِ انسان ، زندگی رو با تمامِ جنبه های انسانیت از طفولیت می گذروند و به مرحله ای می رسوند که نه دیده بود و نه شنیدنش یادی از ون داشت...
اما فقط از این در تعجب بود که چطور و از کجا اینهمه ، اینهمه طاقت از کجا؟ گاهی بر این شک می برد که شاید اینهمه طاقت را تنها از این و آن می دزدد ، شاید هم رابطه ای با تکه های سنگِ اینسو و آنسو داشته که این چنین صبوری به جان چسبانده و انتظار و انتظار تا در این زمانه ی کسوف و ابرهای خاکستر ، به فاصله ی نفسی ، روزنه ای نور گذر کند و دوباره انتظارتا صده های لبخند... زیبایی رو در کدومین زاویه از خشکیِ خاکستریِ این کویر دیده بود که با رژیمی از انتظار و لبخند صده ها سر می کرد...اما هر چی که بود ، لبخند قشنگی داشت...شاید اشتباه می کنم اما هر زخمی که از کویر استخراج می کرد و حک می کرد روی خطوط پیشانیِ خاک گرفته اش ، عمق لبخندش بیشتر می شد ، آیا این جنون نبود؟اما جنون اگر این می بود دنیای دوّار و متخلخلِ جنون در نگاهم کاریزماتیک تر از این تهوعِ منظمِ چرخ و فلکِ عقربه های بی دلیل می بود
می دانی ای راویِ شناور؟ ما به حماقتِ خود رقصِ مرگ می کنیم و اینجا تنها فراموش خانه ایست تاریک که در سایه ی رنگ ها بتوانیم در سیاهیِ بی خبر ، به راحتی احمق باشیم ، احمقی که نهایتِ پتانسیلِ ماست برای بازیِ ماسک های ناگزیر و گاه تفریحی سرد میانِ لبخندهای سرد
تنها نشسته بود
بلند شد
و به مسیرِ دوّارش ادامه داد ... 
پُک های سوزناکِ خوشایند ، و روزی که از میانه انتظارِ تجدد می کشید ...

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

خطوطی از جنسِ دوراهی های مردد

اولین چروک ها رو که گوشه ی چشمهای مثل همیشه خسته از کتابِ مادرش دید ، نمی دونست باید چه احساسی داشته باشه ، نمی دونست باید بهش تبریک بگه یا باید به روی خودش نیاره که اونا رو دیده ... جوونی و شادابیش رو یادش میومد ، همه ی قدمایی که دور از سپیدرنگِ گیسوانِ اکنونش کنارش دویده بود ، همه ی فوتبال های دو نفره شون ، همه ی شب هایی که کنار هم با هم کتاب خونده بودن و شاد بودن و ترسیده بودن و به نویسنده ها فحش ها داده بودن...
نمی دونست چه احساسی باید داشته باشه ، احساسِ افسوس که بیشتر کنارِ زمانِ پیش از چروک ها عمر نگذرونده بود؟که میونِ آرزو ها و کتاب ها و نگاه ها گاه نگاهی به او که خودش بود نینداخته بود آنقدری که اکنون حسرت نمی آمد میان آن چروک های روشن و لطیف؟ و نه ، کافی نبود ، هرچقدر هم که بود کافی نبود..نه ، با این جمله ها داشت چه کسی رو فریب می داد؟حتی اگه خودش هم فریب می خورد ، اما زمان به این آسونی فریب نمی خورد...
یا شاید خشمگین بود ، خشمگین و مشتاقِ انتقام از بی عدالتیِ روزگارِ نابینا از مظلومیتِ قلبِ سرخ و لطیفی که چند قدم آن طرف تر تنها و فقط با نگاه همه ی زندگی را گرم می کرد...

نه ، شاید چروکی نبود و تنها یک خطا بود هنوز هم روونترین رودِ زلال بود و لطیف به اندازه ی تمامِ آغوش و انگار ، انگار شادابیِ دنیا تا ابد از اون هوا و نفس و خون و گرما می گرفت ، اما ...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

روز دوم - I'm still alive


روز دوم
کافه وصال
I’m still alive!

برام سواله که می خوام این تجربه رو ادامه بدم یا همین دو روز برام کافیه؟
روز اول که این فکر که جزئی از کافه و نگاهش بشم برام کمی جدی شد ، یه روز صبح بود ، تو کافه نشسته بودم و داشتم قهوه ام رو مزه مزه می کردم ، چندان دور هم نبود همین چند روز پیش ، به پیشخون خیره شده بودم و فکر می کردم ... از جام بلند شدم ، به سمتِ پیشخون رفتم ... سلام من ایمان هستم ...
آزمایش!آزمایش چیزیه که تو رو به خودت و تموم دنیا نشون می ده و اونجاست که می فهمی که واقعا چقدر خودت رو می بینی ، چقدر خودت رو می دونی و می شناسی ... من ، منی که به نظر خودم منیت خودم رو می شناختم و فردیتم من رو از حقایقِ اونطرف تر از نگاه و پوستم جدا نمی کنه هم ، به اندازه ی خودم در اشتباه بودم ... وقتی که می ری سرِ میز مشتری با پاهایی که درد می کنن ، وقتی که مشتری حتی توی چشمات هم نگاه نمی کنه وقتی ازش سفارش می گیری یا سفارش میاری سر میز ، وقتی جلوی نشستن و نوشیدن و خوردنِ مشتری و جلوی نگاهش میزش رو دستمال می کشی ... درسته ، من فکر می کردم که نگاهم به حرفه ها چیزیه بدون مرزبندی و طبقه بندی برای انسان های اطرافمون کسایی که می بینیم و می گذریم ... اما این مال زمانیه که توی قلعه ی خودمونیم ، شرکت خودمون ، ساختمون خودمون ، دانشگاه خودمون ، و برای من ، این نگاه برای زمانی بود که روپوش به تن ، توی بیمارستان اسم پزشک رو روی خودم احساس می کردم و نه زمانی که مشتری به من نگاه می کرد و فرمایش می کرد... هر چند که توی بیمارستان هم به نوعی دیگه همین نادیده شدن تکرار می شه اما خب ، کمی تفاوت داره ، و فکر نکن تویی که داری با واژه های اکنونِ من وقت می گذرونی هم خیلی دور از این واقعیتی ، صبر کن تا زمانِ آزمایش برسه ، اونوقته که تو هم متعجب می شی اگه قبل از سررسید خودت این آزمایش رو تجربه نکرده باشی ...
روز اول که رفتم ، فهمیدم که اینجام باز صحبت کشیکه ! اما با این تفاوت که شبی توی این کشیک ها وجود نداره و البته اینکه جونِ مریض نیست اون وسط که تهدید بشه و از اینها بهتر فرداش معرفی و مورنینگی هم وجود نداره ، نه خلاصه پرونده ای نه مشاوره ای نه آزمایشی نه راندی و نه هیچی ! اول یه مصاحبه ی ریز با یکی از صاحبای کافه داشتم ، که خب کشیده شد به یه مصاحبه ی کمی صمیمی تر با یکی از بچه های کافه ، که روشنترم کرد راجع به کار توی کافه .
گفت که ساعت و شیفت و کار چطوریه ، از مِنو برام گفت و از شماره ی صندلیا که هنوز هم خوب یاد نگرفتم ، و گفت که کار خیلی سخته ، اما گفت که جدا از سختی خیلی خوش می گذره ... گفتم که من زمان مشخصی برای کار نمی تونم داشته باشم و تنها فقط می خوام که باشم ، گفتم که هزینه یا مزدی نمی خوام اما می خوام روز های کاریم نامعین و دست خودم باشه چون در غیر اینصورت با برنامه ی بیمارستان تداخل پیدا می کنه ... اما بهم گفت که این رو که پول نمی خوای رو هیچ جا نگو و اینکه روزها و ساعت هایی که برات مناسبن رو برام توی یک لیست بنویس و بیار ... که منم البته هنوز زمان و روزی براش نگفتم
همون روز یا بهتر بگم بعد همون صحبت ها ازش خواستم که شروع کنم و شروع کردم ... اول از همه اینکه بهم ثابت شد که کار واقعا سخته ، این در انتهای روز اول وقتی دیدم پاهام بیشتر از شبای بیمارستان درد می کنن بهم ثابت شد!راستش شبای کشیک در مقایسه با این هیچن! در نگاه اول جوِ حاکم به بچه های کافه جوی صمیمی و کاربردی به نظر میومد اما با گذشت زمان فهمیدم که اونطوریا هم نیست ، هرکسی مشکلات خودش رو داره و اینجا هم مثل همه ی دنیا این مشکلات شخصین که ناعادلانه آدم ها رو دافعه می دن و گاها خار !
و منِ باهوش که فکر نکرده بودم وقتی می گم پول نمی خوام در واقع دارم برای خودم دشمن تراشی می کنم و به دیگران احساس تهدید شدن می دم که نکنه برای جای اوناست که دندون تیز کردم!
روز اول گذشت ، خوب بود و در انتها با یک پاستای خوب و لذیذ همراه بود و اما روز دوم ، این واقعیت که گاهی تازگی و جدید بودن و واکنش به این تازگی رو ما با صمیمیت اشتباه می گیریم! روز دوم کافه شلوغ تر بود و برای منِ تازه کار هم سخت تر و پر اشتباه تر ! ایمان جان چرا مِنو رو از سرِ میز برنداشتی ؟ چرا منو رو سرِ فلان میز نذاشتی؟ایمان جان برو فلان میز رو تمیز کن ، ایمان جان برو سرویس بهداشتی رو یه آب بگیر ... و اون آزمایشی که صحبتش رو می کردم اینجاست ، اینجاست که فردیتت رو بیش از اون چیزی که راجع به خودت فکر می کردی می بینی ، که من پزشکم ، که من المپیادیم ، که من فلان جا زندگی می کنم و اسم و رسم و خونوادم اینه ، که من شخصیت اجتماعیم این نیست که از تو یا تو دستور بگیرم اونم وقتی که حتی پول هم ازتون نمی خوام و نمی گیرم ...اینجاست که باید کمی عمیقتر نگاه کنی ، که واقعا تو فقط اینایی هستی که گفتی؟ آیا اینا هستن که فقط وجود و شخصیت تو رو تعریف می کنن؟ و اگه جوابت آره باشه واقعا باید برای خودت متاسف باشی . اون وقته که به جای برخوردن کمی بیشتر فکر می کنی که کار قانون لازم داره و هیچ سودی با اهمال به دست نمیاد ، نه برای کافه و نه برای تو! اینکه وقتی جایگاهی رو قبول می کنی باید همه ی لبه هاش رو ببینی و همه رو با هم قبول کنی ، و وقتی که قبول کردی این رو بدون که آنارشیست بودن همیشه یک امتیاز و حسن به حساب نمیاد
نگاهت عوض می شه ، به میز ها ، به کافه ، به پیشخدمت ، به گارسون ، به قهوه ... و این نگاه رو وقتی اون سمت میز نشستی و داری سفارش می دی هیچوقت نمی تونی تصور کنی ، که چطور داری با گارسون رفتار می کنی ، آیا مثل یک انسانِ هم تراز با خودت یا فقط مثلِ موجودی که برای بردن سفارش خلق شده ، اینکه کمک بهش توی جمع کردن میز یا گذاشتن سفارش روی میز و یا تشکر کردن ازش چه نمودی داره برای کسی که اون سمت میز ایستاده و از تو می پرسه امر دیگه ای ندارین ؟
پاهت درد می کنه و هزار جور فکر مختلف توی ذهنتن اما باید با همه ی این وجود لبخند بزنی ، مودب باشی و برای مشتری خوشایند باشی تا لذت ببره از بودن ، تا جذب بشه و بمونه و دفع نشه ... و اینا ها چیزایین که خیلی جاهای دیگه نمی تونی یاد بگیری و به دست بیاریشون ...
توی کافه ی ما – کمی خودمونی کافه وصال رو کافه ی ما خطاب کردم – بعد از خوشامدگویی و راهنمایی به سمت میزِ مناسب و نشستنِ مشتری ، اولین جمله ای که از ما می شنوین اینه .. جاسیگاری بیارم خدمتتون ؟ و دیروز یکی از سوال های قدیمیِ من پاسخ داده شد! اونم راجع به جاسیگاری ها بود! اون ماده ی خاک مانندِ قهوه رنگ که توی جاسیگاری ها ریخته می شه قهوه ی سوخته اس!و واقعا عجیبه که تا دیروز چرا این جواب به ذهنم نرسیده بود!
و خب ، بچه های کافه ، بچه های خوبین با شخصیتا و زندگیا و مشکلایی که خوندنشون رو سخت می کنه برای منی که تازه کارم و هنوز گاردی وجود داره بین من و اونا ، بچه هایی که از یک ماه تا هفت سال سابقه ی کار دارن ، بعضی تحصیلات آکادمیک دارن و بعضی به دنبال چیزی ارضا کننده تر از آکادمی جدا شدن ... موزیک های خوشایند که البته این دو روز فقط خلاصه می شد در محسن نامجو ، بگو و بخند های خوشایند ... و خب ، چشم غره های صاحب کافه که یادآورِ این جمله از یکی از همکارای کم سن و سالم بود که اینجا با یکجا ایستادن شدیدا مشکل دارن و باید همش بگردی و حواست به همه جا باشه و همینه علتِ اون پا دردِ کذایی!
و من که چقدر مناسبِ این کارم! دوستاییم که من رو می شناسن می دونن که گوش های من گرفته ان چند سال و چند ساله که تنبلیم میاد برم برای گوشام کاری کنم و جالبیِ قضیه اینجاست که یک هفته ای می شه که گوش چپم گرفته و تصور کنین که سفارش گرفتن توی یه محیط شلوغ با گوش گرفته چه نتایج و سختیایی داره ! منی که توی مهمونیا تو خونه یه سینی چایی گرفتنم بلد نیستم و همیشه از زیر این کارا در میرم! و حالا این من رو تصور کنین که داره با یک سینی پر از اشیاءِ کوتاه و دراز و متحیرالعقولِ شکستنی راه می ره و امیدواره که بدونِ حادثه ی شکست به پیشخون و آشپزخونه برسه !
و یک گروهِ مقاومتِ دو نفره ! هر روز کسای بیشتری رو می بینم و دیروز همکاری جدیدی رو دیدم که خب همه شون هم اونقدرا توی برخورد با من شاد و خشنود به نظر نمی رسیدن و بعد از چند ایرادی که یکیشون از من گرفت وقتی واقعا نیازی نبود وقتی بود که فهمیدم لبخندا واقعا تماما لبخند نیستن و انگار این دوستمون قصد داره منی رو که پول هم نمی گیرم رو کله پا کنه که خب این خیال فقط خیاله ! J یکی از همکارای تازه دیده ام اومد و باهام صحبت کرد طوری که توجهی جلب نکنه ، گفت تو که تازه واردی سعی کن جلوی اون و این سوتی ندی و برام یه نقشه ی توپوگرافیک از وضعیت صندلیا و محلشون کشید تا به کار مسلط تر باشم و گفت که این کاغذ رو قایم کن تا کسی نبینه تو تقلب می کنی ! چقدر توی اون روزِ پر سخت گیری برخوردِ خوبی بود ،  حسِ یک اسیر رو داشتم توی یک اردوگاهِ کارِ اجباری که دسته دسته آورده بودنمون بیرونِ شهر برای خرد کدنِ سنگ ها و حالا یک درد مشترک گروهِ مقاوتی کوچک و دو نفره ساخته بود ، دختر کم سن و سالی بود که به نظر اون هم در بدو ورود صابونِ همان همکارِ نه چندان خوشایندمون به پیراهنش خورده بود و برام عجیبه که چقدر من رو یادِ خواهرم میندازه ، خوشایند و ساده .
دیروز یک آزمایشِ سخت دیگه هم همراه با خودش داشت ، وقتی که دیدم آشنایی توی آلاچیق نشسته ، یه دختر ، دوست نبود و حتی سلام علیک هم هیچوقت بطور رسمی نداشتیم اما هم دانشکده ای بود ... ابتدا تصمیم داشتم اون سمت نرم تا اونجا رو ترک کنه ، اما با خودم گفتم چرا عقب بکشم ، چرا ، وقتی که می تونیم بزرگتر از خود و بودنمون بشیم باید به سبکِ کبک ها پناه بگیریم ؟ آسون نبود و اگه بخوام صادق باشم نیاز به کمی شجاعت داشت ، ولی به هر حال ، رفتم ، سفارش گرفتم و نگاه های خیره ی اون فرد رو هم درک کردم که گویا شناخته بود و متعجب بود کمی ... یاد دوران مدرسه افتادم ، زمانی که برای اولین بار سرم رو تراشیدم ، من به چشم های دیگران نگاه می کردم و دونه به دونه نا امید می شدم از دیدنِ کسانی که سرم رو می دیدن و نه من رو ، و اون زمان بود که معنای ذاتیِ غریبه بودنِ ادم ها رو با هم درک کردم ، معنیِ عادت ، معنی روزهای روزمره ...
راستش نمی دونم باز هم به این تجربه ادامه می دم یا همین دو روز رو بقچه پیچ برای خودم نگه می دارم و دیگه این بقچه رو باز نمی کنم ... انتخاب هرچیزی که بود ، به نظرم خبرش حتما به گوش شما می رسه ...


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

waiting tables , new horizon beyond the counter ... Suddenly here , me & the world relieving itself ...


از پشتِ میز بلند شدم  و همونطور که سیگار رو توی قهوه های سوخته جا می گذاشتم به سمتِ پیشخون کشیده شدم ، نگاه می کردم اما می دونستم که دیده نمی شم ، نه اون ها من رو و نه من اون ها رو ... برگشتم ، نشستم ، کشیدم ...
امروز اما گذشتم ، از پیشخون ، و دیگه نامرئی نبودم در سمت مقابل ، خودم رو اون سمت می دیدم ، پشت میزِ همیشگی ، که چقدر کاغذی نشسته بودم و قهوه هایی که پشتشون دود می کردم ...
ناگهان ، روزِ جدیدِ من در کافه ، همان کافه ی قدیمِ همیشه ، دنیایی که نامرئی بود ، پنهان بود اما دیگه نه ... رقصی که غریب تنها مرا نظاره توان بود ...



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

مبادای تنها


آخرین قطره ی تنهایی ، دیدم که از روی دلم روی نگاهت چکید
اما بدان ، بدان که با من چه می کنی ، بدان که چه چیزی را از من دریغ می کنی ، شاید آخرین بارقه ی رمقم برای زندگی ، روزی
گرم می شویم ، احساس می شویم برای دوست داشتنی های دنیای سردی که گرم می کنیم با لبخند ، با نگاه ، با خون ، با خاکستر ...
ثانیه به ثانیه می شویم ، نگاه می شویم و حتی نگرانِ لغزشی شاید که نکناد بلرزاند آرامشِ افقی که نگرانش شدیم
گرم و گرمتر ، گرم به سانِ آرامشِ گهواره ی امنِ آغوش ، اما عزیز من ، انسان بودن از همیشگی همیشه یک قدم عقب بوده و هست و هرچقدر اسطوره وار بدویم ، یاز هم ، حتی برای یک نفس ، قدمی جا می مانیم
و آن نفس ، آن نفسی که جا می مانیم آن نفسِ دردناک را می گویم ، آن همان لحظه ایست که نفسی نمی ماند ، که فرو نمی رود
همان لحظه ای که تنهاییِ مبادایمان را طلب می کند مقابلِ وابستگیِ شیرخواره ی طفلِ نگاهمان به نگاه
همان لحظه ای که دیوارها با ریه هامان در تلاش برای قطره ای بودن تنگ می شوند و جمع می شوند و مچاله می شوند و سیاه می شوند و ضعف
همان لحظه ای که دنیایی که شده ایم بی ما ، تنها ، تنهاست
و درد ، درد در آن قفس که دنیا می خواندیم ، می کند آنچه نبودنمان نمی تواند
و چه کودکانه است که آن درد را سببی غیر از بودنمان ، غیر از همین دست و نگاهی که تنهایی ها را به باد داد بدانیم
و چه غریب است که تنهایی را مبادای اکسیژن شکلی می دانم که شاید در خلاءِ سیاهِ این مبادا ، روزی شاید ، حتی نفسی
پس
بیا در مصرف تنهایی هامان اسراف نکنیم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

رویکردی جهان شناخت در بابِ مهجوریتِ ایده آل هایی زبان بسته به نامِ فانتزی – The Day We Crucified Our Salvation


فانتزی ، رویا ، خیال ، ایده آل ، در دفترچه ی من و تو چقدر جا برای موندن وجود داره ؟ چقدر زمان برای طی کردنِ مسیری که تکرار کم کم نامِ کلیشه رو از روش پاک کرده ؟
عادت داشتیم ، تماممان عادت داشتیم به خیال ، به رویا زیر شعاعِ نورِ چراغ قوه ی دستی زیر پتو یا کلبه ای که از پتو در اعماق جنگلی خیالی ساخته بودیم
اولین بار کی بود ؟ کجا بود ؟ تابه حال به این فکر کردی ؟
شاید آن روزی که تازه نفسی غریب از پشتِ تپه ها و سایه ها و افق های نا آشنا بر آمد ، رنگ از آرمان هایی داشت که لا به لای اوراق نهاده بودیم ، جایی که دور بود ، جایی که همیشه فراسوی نگاه بود و او ، آن بود ، جدا از سکون بود ، جدا از موج هایی که قدم سست می نمودند و می کرد هرآنچه فسانه ها آرمانمان کرده بودند و ... و خب باور نکردیم ، که با پوست و گوشت و خون، می توان بود ، می توان فانی بود و افسانه بود ، باور نکردیم و از ابتدا تا انتهای لحظه را تاریخ وار نگریستیم و ناگاه حافظانی شدیم که کیانی جز مسیر رفته نداشتیم که چه درست و چه نادرست ...
پشت کردیم ، شاید چون رابطه ی خوبی با صفحات سفید نداریم ، به جای خالی کلماتی که به واقعیت کوچ کردند ، عادت به حبسِ آرزویی چند قدم آنسوتر در صفحاتی بی نهایت دور از سو عمری است بر ما چیره است و طبق رسمِ همیشه ی مُرداب زادگان ... به مَسلَخ فرستادیم هر آنچه رنگ از نورهای غریب می داشت ...
از لحظه ی حیات گذشته بودیم ، بیش از آن گذشته بودیم که باور کنیم بودن خواستن می خواست و نه تلاش ، بیش از آن به خاکسترنشینی خو کرده بودیم که به ققنوس جایی میان واقعیت بدهیم برای زندگی ...
واژه ها غریب نیستند و چرا اعتراف نه؟ چندی است که قصد نگارشِ این سطور در مخیله ام بالا و پایین می پرید اما هنوز هم ناراضی ام ، از کلماتم که که این گستره را پر نمی کنند آنطور که شایسته و بایسته
شاید ایراد از مرزها و طبقه بندی هاست ، که با مرز ، حقِ بودن از مفاهیم گرفته برچسبِ باورنکردنی بودن روی خوشایند موجوداتِ وجودمان می زنیم و یکطرفه از هستی ساقطشان می کنیم .
فانتزی ترس دارد ، چون هراس داریم از موقتی بودنش که ، که همیشه مان نباشد  ، مثل فیلم مثل کتاب مثل نمایش و می ترسیم که چیزی داشته باشه به اسم پرده ی آخر ، می ترسیم ، می ترسیم از نبودنشان از ناپدید شدن ...می ترسیم چیزی که ما را از ماسک و از صدفمان دور می کند فقط سرابی خوش سیما باشد و بعد از محو شدنش یکه و تنها این ما باشیم که به مانندِ لکه ای تنها باشیم میانِ سپیدیِ یکدست برفگون و مرسومِ این سیاره ، سپیدیِ مرسومِ عرف ، حقیقتی که چشم دیکته می کند به اجبار و مایی که دور افتادیم از کتاب هایی که به جای خطوط و اوراق می توانستند ثانیه و زندگی باشند ، می توانستند ما باشند ، مایی که فراموش کردیم بودن گاه تلاش می خواهد و گاه نه ، که گاه تلاش اهمیتی ندارد و تنها خواستن است آنچه اهمیتی دارد .
گاه فقط باید از کانسپتِ شَک که به اشتباه به اسمِ هوش می شناسیم فاصله گرفته و به کلامی دیگر این حماقت ، این هوشِ احمقانه است که می تواند حقیقت پشت آینه ی عجایب را آشکارا عریان کند ، با ما و دنیای این سمتِ آینه ...
از یاد برده ایم ، که کمال مفهومی تئوریک نیست ، که کمال و خوشایند ذره های بسیارِ دیگری را به ناحق به سرزمینِ قصه های پریان به قفس های پولادینِ نا ممکن بودن تبعید کردیم ، از یاد برده ایم که اولین بار هزاره ها پیش آن هنگام که از غار بیرون آمدیم قرارمان خروجی بود موقتی ...
فانتزی که گاه ایده آل و گاه خیال تعبیر می شود همان بوده هایی است که ستوده ایم و ستوده اند در واقعیت و در طول تاریخِ ستودنی ها تبدیل به قدیس هایی شدند که یا پرستش شدند و یا به صلیب کشیده شدند و به هر تقدیر از دستانِ خاک زاده ی ما دور و دورتر شدند ...
گاه ایده آل می شویم و شاید هم از دنده ی ایده آلیسم از خواب بیدار می شویم و حال آنکه ایده آلیست بودن تا کمال از زمین تا آسمان که نه از زمین تا آلفا سنتوری که اختری است بغایت دور فاصله دارد ...
گاه تیرگی های وجودمان و جذابیت و لزومِ وجودشان آنقدر پررنگ می نمایند که دوری از جاذبه و عادتِ فایده ی نحسشان برایمان نامتصور می نماید و این عادت به سایه های پست بود که چشم از ما گرفت ، که نرساندمان به باورِ پاکی آن چوپانِ ساده دل که هر دو سوی چهره اش را وقفِ باور ساختن کرد و ما هر دو دستش را وقفِ میخ های تیره ی وجودمان ...
رویکردی به اعتقاد و قطبی ندارم اما به یاد آوریم یهودا را که ایده آل را به چشم لمس کرد اما عادتِ پرجاذبه ی سایه ها باور از او ربود و بوسه زد...
خود بودن را در اختفا فراموش کردیم ، جریان را ، زلال بودن را و نسل فریاد انقراض بر می آورَد و رهگذران تنها می گذرند و به سویش سکه های سیاه پرت می کنند... فراموش کردیم که دو و سه بودن و مرزِ هویت از روی آن نبود که جریان بخشکاند ، فراموش کرده ایم ...
از خودت سوال کن که کی و کجا اشتباه رفتیم ، شاید تو هم در پاسخ بگویی از آن روز که کودکانه هایمان را به زمینِ بازی بزرگسالی راه ندادیم و اختفا عادتی شد برای دفاع ، دفاع از اختفا در مقابل اختفای دیگری ... زمانی که سادگی و صداقت و زودباوری را حماقت دیدیم ، زمانی که قسمتی از دنیای دروغ شدیم ، زمانی که مهرورزی برایمان چهره ی سوءِ استفاده ی دیگران به خود گرفت .. موش های شده ایم میان هزارتوی ناگزیر ، به سمتِ غذا و برای غذا و مگر طبیعت به ما بد کرده بود که هزارتو ؟
آه که گستردگیِ فریاد گاه سکوت می آورد
به یکباره در آینه نگاه می کنیم و می بینیم که مُمَیِزچی شده ایم و از تاریخ دفاع می کنیم و مسیر ، که نگوییم عمری به زحمت در آمد و رفت بوده ایم به مانند اعقاب خویش حال آنکه همینجاست همانچه خواستند و می خواهیم و نه حتی به فاصله ی یک قدم که به معنای واقعیِ کلمه ، همینجا، تنها می باید که رها کنیم ، چند هزار صفه ی خشک شده ی تقویم و سنگینیِ خواب و عادتِ مسیر ...
فرشته ای را به خاطر می آورم که عاشقِ این سیاره ی خاکی شده بود، اما نامرئی می نمود تنها چون رنگی از خشم ، از فریاد و از گزِش نداشت ،نه اینکه این بد باشد نه اما کمی بعد رفته رفته از دید و نگاه پنهان شد و حتی انعکاس هم نبود ، فقط بود و تنها بود و قلبی که زخم می خورد و اشک و شاد از چراییِ این زخم و نه ، این رنج بی صدا بود و شنونده ای نداشت ...نامرئی آمد ، نامرئی سوخت و نیمه شب مَردِ رفتگری جارو به دست ، خاکستر بی آزارش را از چهره ی شهر پاک کرد و چند دقیقه بعد نگاهِ شهر به فریادِ پرخشمِ رهگذری جلب شد که فقط می گذشت و می گذشت ...و شهر به همان مسیری ادامه داد که عادتش بود برای پیمودن، پشت به آنچه آرمان می نامید ، نابینا اما ، آرام ...
تصویر فرشته ای غریب به مانند دختربچه ای لطیف با پوششی سفید که میانِ جنگلی تاریک و پر از تیزی شاخ و برگ می دوید چندان هم نا آشنا نیست ، دختری که با این شاخه ها و این تیزی ها غریب بود و گونه هایش در این تقابل سرخ و سرخ تر می چکیدند ... شاید بد نباشد گاه بفهمیم در این تصویر سهمِ ما تیزی شاخ و برگ است یا آن سفیدپوشِ فراری ...
نارضایتی نیمه شبم خبر از آن دارد که انگار متاسفانه در حقِ متن کم لطفی کردم  

شاید خیلی ساده ، رسمِ بودن ، رسمِ خوبِ بودن را فراموش کرده ایم
عادتی میانِ ترس از ارتفاع و شوقِ آغوش ، که برای گذر از ارتفاع و آرمیدن در آغوشِ منتظر می باید از ثباتِ جاذبه می گذشتیم ،تمامِ آرامشِ جای پا را رها می کردیم ، می پریدیم ... دقیقا چه زمانی بود که فراموش کردیم ؟