فانتزی ، رویا ، خیال ، ایده آل ، در دفترچه ی
من و تو چقدر جا برای موندن وجود داره ؟ چقدر زمان برای طی کردنِ مسیری که تکرار
کم کم نامِ کلیشه رو از روش پاک کرده ؟
عادت داشتیم ، تماممان عادت داشتیم به خیال ، به
رویا زیر شعاعِ نورِ چراغ قوه ی دستی زیر پتو یا کلبه ای که از پتو در اعماق جنگلی
خیالی ساخته بودیم
اولین بار کی بود ؟ کجا بود ؟ تابه حال به این
فکر کردی ؟
شاید آن روزی که تازه نفسی غریب از پشتِ تپه ها
و سایه ها و افق های نا آشنا بر آمد ، رنگ از آرمان هایی داشت که لا به لای اوراق
نهاده بودیم ، جایی که دور بود ، جایی که همیشه فراسوی نگاه بود و او ، آن بود ،
جدا از سکون بود ، جدا از موج هایی که قدم سست می نمودند و می کرد هرآنچه فسانه ها
آرمانمان کرده بودند و ... و خب باور نکردیم ، که با پوست و گوشت و خون، می توان
بود ، می توان فانی بود و افسانه بود ، باور نکردیم و از ابتدا تا انتهای لحظه را
تاریخ وار نگریستیم و ناگاه حافظانی شدیم که کیانی جز مسیر رفته نداشتیم که چه
درست و چه نادرست ...
پشت کردیم ، شاید چون رابطه ی خوبی با صفحات سفید
نداریم ، به جای خالی کلماتی که به واقعیت کوچ کردند ، عادت به حبسِ آرزویی چند
قدم آنسوتر در صفحاتی بی نهایت دور از سو عمری است بر ما چیره است و طبق رسمِ
همیشه ی مُرداب زادگان ... به مَسلَخ فرستادیم هر آنچه رنگ از نورهای غریب می داشت
...
از لحظه ی حیات گذشته بودیم ، بیش از آن گذشته
بودیم که باور کنیم بودن خواستن می خواست و نه تلاش ، بیش از آن به خاکسترنشینی خو
کرده بودیم که به ققنوس جایی میان واقعیت بدهیم برای زندگی ...
واژه ها غریب نیستند و چرا اعتراف نه؟ چندی است
که قصد نگارشِ این سطور در مخیله ام بالا و پایین می پرید اما هنوز هم ناراضی ام ،
از کلماتم که که این گستره را پر نمی کنند آنطور که شایسته و بایسته
شاید ایراد از مرزها و طبقه بندی هاست ، که با
مرز ، حقِ بودن از مفاهیم گرفته برچسبِ باورنکردنی بودن روی خوشایند موجوداتِ وجودمان
می زنیم و یکطرفه از هستی ساقطشان می کنیم .
فانتزی ترس دارد ، چون هراس داریم از موقتی
بودنش که ، که همیشه مان نباشد ، مثل فیلم
مثل کتاب مثل نمایش و می ترسیم که چیزی داشته باشه به اسم پرده ی آخر ، می ترسیم ،
می ترسیم از نبودنشان از ناپدید شدن ...می ترسیم چیزی که ما را از ماسک و از صدفمان
دور می کند فقط سرابی خوش سیما باشد و بعد از محو شدنش یکه و تنها این ما باشیم که
به مانندِ لکه ای تنها باشیم میانِ سپیدیِ یکدست برفگون و مرسومِ این سیاره ، سپیدیِ
مرسومِ عرف ، حقیقتی که چشم دیکته می کند به اجبار و مایی که دور افتادیم از کتاب
هایی که به جای خطوط و اوراق می توانستند ثانیه و زندگی باشند ، می توانستند ما
باشند ، مایی که فراموش کردیم بودن گاه تلاش می خواهد و گاه نه ، که گاه تلاش
اهمیتی ندارد و تنها خواستن است آنچه اهمیتی دارد .
گاه فقط باید از کانسپتِ شَک که به اشتباه به
اسمِ هوش می شناسیم فاصله گرفته و به کلامی دیگر این حماقت ، این هوشِ احمقانه است
که می تواند حقیقت پشت آینه ی عجایب را آشکارا عریان کند ، با ما و دنیای این سمتِ
آینه ...
از یاد برده ایم ، که کمال مفهومی تئوریک نیست ،
که کمال و خوشایند ذره های بسیارِ دیگری را به ناحق به سرزمینِ قصه های پریان به
قفس های پولادینِ نا ممکن بودن تبعید کردیم ، از یاد برده ایم که اولین بار هزاره
ها پیش آن هنگام که از غار بیرون آمدیم قرارمان خروجی بود موقتی ...
فانتزی که گاه ایده آل و گاه خیال تعبیر می شود
همان بوده هایی است که ستوده ایم و ستوده اند در واقعیت و در طول تاریخِ ستودنی ها
تبدیل به قدیس هایی شدند که یا پرستش شدند و یا به صلیب کشیده شدند و به هر تقدیر
از دستانِ خاک زاده ی ما دور و دورتر شدند ...
گاه ایده آل می شویم و شاید هم از دنده ی ایده
آلیسم از خواب بیدار می شویم و حال آنکه ایده آلیست بودن تا کمال از زمین تا آسمان
که نه از زمین تا آلفا سنتوری که اختری است بغایت دور فاصله دارد ...
گاه تیرگی های وجودمان و جذابیت و لزومِ وجودشان
آنقدر پررنگ می نمایند که دوری از جاذبه و عادتِ فایده ی نحسشان برایمان نامتصور
می نماید و این عادت به سایه های پست بود که چشم از ما گرفت ، که نرساندمان به
باورِ پاکی آن چوپانِ ساده دل که هر دو سوی چهره اش را وقفِ باور ساختن کرد و ما
هر دو دستش را وقفِ میخ های تیره ی وجودمان ...
رویکردی به اعتقاد و قطبی ندارم اما به یاد
آوریم یهودا را که ایده آل را به چشم لمس کرد اما عادتِ پرجاذبه ی سایه ها باور از
او ربود و بوسه زد...
خود بودن را در اختفا فراموش کردیم ، جریان را ،
زلال بودن را و نسل فریاد انقراض بر می آورَد و رهگذران تنها می گذرند و به سویش
سکه های سیاه پرت می کنند... فراموش کردیم که دو و سه بودن و مرزِ هویت از روی آن
نبود که جریان بخشکاند ، فراموش کرده ایم ...
از خودت سوال کن که کی و کجا اشتباه رفتیم ،
شاید تو هم در پاسخ بگویی از آن روز که کودکانه هایمان را به زمینِ بازی بزرگسالی
راه ندادیم و اختفا عادتی شد برای دفاع ، دفاع از اختفا در مقابل اختفای دیگری ...
زمانی که سادگی و صداقت و زودباوری را حماقت دیدیم ، زمانی که قسمتی از دنیای دروغ
شدیم ، زمانی که مهرورزی برایمان چهره ی سوءِ استفاده ی دیگران به خود گرفت .. موش
های شده ایم میان هزارتوی ناگزیر ، به سمتِ غذا و برای غذا و مگر طبیعت به ما بد کرده
بود که هزارتو ؟
آه که گستردگیِ فریاد گاه سکوت می آورد
به یکباره در آینه نگاه می کنیم و می بینیم که مُمَیِزچی
شده ایم و از تاریخ دفاع می کنیم و مسیر ، که نگوییم عمری به زحمت در آمد و رفت
بوده ایم به مانند اعقاب خویش حال آنکه همینجاست همانچه خواستند و می خواهیم و نه
حتی به فاصله ی یک قدم که به معنای واقعیِ کلمه ، همینجا، تنها می باید که رها
کنیم ، چند هزار صفه ی خشک شده ی تقویم و سنگینیِ خواب و عادتِ مسیر ...
فرشته ای را به خاطر می آورم که عاشقِ این سیاره
ی خاکی شده بود، اما نامرئی می نمود تنها چون رنگی از خشم ، از فریاد و از گزِش
نداشت ،نه اینکه این بد باشد نه اما کمی بعد رفته رفته از دید و نگاه پنهان شد و
حتی انعکاس هم نبود ، فقط بود و تنها بود و قلبی که زخم می خورد و اشک و شاد از
چراییِ این زخم و نه ، این رنج بی صدا بود و شنونده ای نداشت ...نامرئی آمد ، نامرئی
سوخت و نیمه شب مَردِ رفتگری جارو به دست ، خاکستر بی آزارش را از چهره ی شهر پاک
کرد و چند دقیقه بعد نگاهِ شهر به فریادِ پرخشمِ رهگذری جلب شد که فقط می گذشت و
می گذشت ...و شهر به همان مسیری ادامه داد که عادتش بود برای پیمودن، پشت به آنچه
آرمان می نامید ، نابینا اما ، آرام ...
تصویر فرشته ای غریب به مانند دختربچه ای لطیف
با پوششی سفید که میانِ جنگلی تاریک و پر از تیزی شاخ و برگ می دوید چندان هم نا
آشنا نیست ، دختری که با این شاخه ها و این تیزی ها غریب بود و گونه هایش در این
تقابل سرخ و سرخ تر می چکیدند ... شاید بد نباشد گاه بفهمیم در این تصویر سهمِ ما
تیزی شاخ و برگ است یا آن سفیدپوشِ فراری ...
نارضایتی نیمه شبم خبر از آن دارد که انگار
متاسفانه در حقِ متن کم لطفی کردم
شاید خیلی ساده ، رسمِ بودن ، رسمِ خوبِ بودن را
فراموش کرده ایم
عادتی میانِ ترس از ارتفاع و شوقِ آغوش ، که برای گذر از ارتفاع و آرمیدن در آغوشِ منتظر می باید از ثباتِ جاذبه می گذشتیم ،تمامِ آرامشِ جای پا را رها می کردیم ، می پریدیم ... دقیقا چه زمانی بود که فراموش کردیم ؟