۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

عجیبه اما ابدیت در آشپزخانه


می دونی؟ من خوشبختم و این رو از این جوشش می فهمم ؛ از این جوششی که از عمق سینه ام میاد و گاه شبیه اشک و لبخندی می شه که مرزی میونشون نیست ، و تو لطیف ترین مدرک این احساسی ، زنده ترین لطافتی که توی همه ی گلبرگ های هستی می شناسم
تو ، مادرم ، مامان من ، تویی که قدم به قدم از تکیه گاه تا انگیزه با من بودی ، مادرم ، ابدیتِ من، نگاهت دستت صدات همه هنوز هم بعد از اینهمه سال رنگِ نوازش دارن ، مادرم ، امن ترین امنیتِ شیرین من
تو خوشبختی منی ، و می دونی چرا ؟ چون همین الان اونقدر جواب برای این چرا ذهنمو پر کرده که ناخودآگاه میون این دنیای سر و ته لبخند رو میون لبام به وضوح می تونم مزه مزه کنم و آره ، من خوشبختم ، خوشبختم که توی زندگیم ، توی این کُره تونستم با تو باشم ، نمی دونی ، اما گاهی اونقدر خوب و شیرینی که می خوام نظرت رو به خودم جلب کنم ، نگام کنی ، صدام کنی و آره واقعا می خوام به اصطلاح عامیانه مخت رو بزنم ، و وقتی که می بینم هیچ نیازی نیست و تو هم مال منی ، وقتی می بینم که نیازی برای ناز نیست ، تنها می تونم بگم ذوق می کنم
تویی که همه ی افق هات رو پشت قدم های اولینِ کودکت گذاشتی و کودکانه هاش رو دونه دونه و با همه ی نگرانیِ سفیدترین فرشته ها قدم به قدم زندگی کردی
شب های تنهاییمون ، شب هایی که می گفتی و چشمهای کنجکاوم میون تاریکی و نوازش آروم بودن ، نگاه های خیسم و همه ی ثانیه هایی که امیدِ سقوطِ قطره ها و تکیه ها فقط تو بودی
نه ، نمی خوام از چیزی شرح بنویسم ، تنها می خوام خودم رو خالی کنم ، فقط می خوام بگم دوستت دارم و هردومون می دونیم که چقدر کوچیکم ، که چقدر خوشبختم که توی همه ی کائنات اونقدر خوش اقبال بودم که مسیر و نفسم به نگاه و نفست گره خورد
می دونم که می دونی ، می دونی که چندبار خداحافظی کردن ، که همه ی این دست گرفتنا ، که همه ی این نگاه ها ، خدایا همش تویی
من رو ببخش اگه خوب نبودم ، اگه گاهی خودخواهم
نمی دونم ، یه شب عادی و تو که عادی داری همه ی هوای زندگی رو جریان می دی

و من که دوستت دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر