۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

از نور تا سیرک

زمانه ای هیچ بود میان دست های نبودمان ، هست شدیم و نور باختیم و ماندیم و ساختیم و گذشتیم..
خاک گَرد های خُردِ زمان را به سانِ باد تاختیم و گذر کردیم از تعالیِ بودنِ تنهای خود..
اما ، روزها بردند از یادمان که گوهر از منزل چگونه به در بردیم به سرگشتگیِ تاریک..
گوهر به باد دادیم و ندانستیم که بودن عادت نیست ، که رنگِ هر روزِ یک دیوار نیست ، که بالا و پایین شدنِ قفسی است پُرنفَس..
گوهرِ مهجورِ خود بارها به دستانی دادیم که نه آشنای نور بودند و نه زَر ، و ما هم ...
بوده ها ، داشته ها ، عادت به عادت شدن دارند و تَرک ، آن هنگام که پشتِ غبارِ عادت از بیماری فراموشی تنها بودند ، تنهای تنها..
گوهر را به آتش کشیدیم و به در بردیم اما فردای فرارِ رستاخیز ، گوهر به بسته چشمانی دادیم که جز به فقدانِ گوهر نور به چشم نمی دیدند ، تنها به بهانه ی روزمره هایی که از وجود به ناچار دور بودند..
فراری دوباره باید شاید...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر