هیچ فکری نداشتم که چگونه قاصدک را یارای
خراشیدنِ نگاه باشد ، تلو تلو خوردنی که تاثیری جز رقص بر امواجِ شانس نخواهد داشت
و نشست جز بر شرایط موج نمی شناسد ... روی شن های بیحالِ بیابان نشسته بود و در
نظاره ی آتشِ سرکشِ درونِ پیتِ حلبی داشت کمانچه ی رنگ پریده ای را دست می کشید و
ورانداز می کرد انحنای موجِ خسته ی آوا را که بی ثمر تنها تیر می کشید تا جایی که
باید مهتاب می بود و اما رفته بود ، چند قدم پیش تر ... در سایه ی لرزانِ حلبیِ
مشغول ریشه هایی خفته بودند دست به سوزن ، در آغوشِ پیچیده ی هم به نوازشی اساطیری
می پیچیدند و صدایی نبود و چشمانِ یکدیگر به اعتمادِ بارشی از آنسوی شاید سالی
دیگر می دوختند و خاموشی بود و مرگ و خشکی و رطوبتِ لبخند که چه گرم سایه ها را می
خنداند ...
ربطی به شن های سفیدِ بی اصطکاک نداشت قاصدک و
خرامان تنها می سابید چسبناکیِ خیالیِ بیابان را که شاید پنجه در دامنش می افکند و
خواهشی می شد برای صدایی شبیهِ فردای باران اما گفتم که ، تنها خیال بود که فکرش
را در این گردشِ بی اصطکاک مشغول نگه می داشت ... عروسکی پارچه ای که خاطرات روی
زمین نهاده بود و بیل به دست می کَند و می کَند و می کَند و گودال همچنان جای
خالیِ صاحبِ بند انگشتیش را به درستی ادا نمی کرد ، رفت و با پاهای نخ کش شده اش
روی زمینِ گودال دست به سینه دراز کشید و آرامش بیشتر بود پشتِ چشمانِ بسته ی
خاطره ، ولی چه می شد کرد ، کسی نبود برای اهدای خاک روی چشمانِ بسته اش ، چه می
شد کرد ، عَطرِ آب نباتی که از گنجه های خاطره به زور به امانت می مکید چقدر شبیهِ
حلقه های دودِ سیگار می نمود ، خسته بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر