به همیشه ها فرو رفته بودم ، به همیشه های نقطه
گریز فکر می کردم که تنها در سرزمین های بی انگشت و بی پنجه یافت می شدند جایی که
از دسترسِ خواستن های نقطه گذار در امان بودند و به دور از تنزلِ واژه ... دکمه ها
را با دست هایی اضافه باز می کردم ، دانه به دانه و هر گشایش نوری بود که گویی
تنفس می شد اما به دور از پنجه های نَفَس ، در پشتِ سقوطِ مواجِ پیراهنم ، در پشتِ
دنده هایم چیزی نبود ، چیزی باقی نمانده بود برای روزِ افتتاحیه و اینجا در این
قفسه تنها روزمره بود که بالا و پایین می رفت و زخم های گاه به گاهِ دکمه های بی
قرار...صدای انگشت هایم از تفکر به دورها می برد سکوتم را ، انگشتانی که روی خشکیِ
پُر گَرد و خاکِ دنده هایم ، روی تَرَک های شکسته ضرب گرفته بودند و چه جالب بود ،
بندِ زندانیانِ زنجیر به سینه ، زنجیر های پرصدای پرکِشُش...
یک عصرِ معمول ، بشقاب ها پر از کُره های چشم ،
چشمانِ خشک در بشقاب های شور و چه بی صدا بود تیله بازی با چشم های ناگزیر ، امید
های فرار از نقطه های تیز و سکوت و اینجا تمام پاره خط هایی بودند از اولین روزِ
حیات تا همینجا به دلخواه هرجا...تشعشعِ نور که از پشتِ سفیدیِ بی حالِ پرده ها
میز را روشن گذاشته و ترک کرده بود و تنها از اینجا رقصِ گرد و غبار بود که در
مسیر نور به چشم می آمد...
در دنیای بعد از رستاخیز تنها خستگی بود ، تنها
بازماندگانی بی روح بودند که آوازه خوان تابوت ها به یادگار به رقص می خواندند و
می گذشتند از دودهای معلقِ ویرانه ای که زمانی رنگ و تابِ شهر و هیجان و یواشکی های
افسانه گونِ گناه داشت و اکنون تنها گذرگاهی بود میانِ دو سوی حیات ، میانِ دو سوی
مفهوم و سیرک های رنگینِ اکنون ... لبخند های مشمئز کننده ی مرسوم در پسا رستاخیز
تنها رنگی که یارای به دوش کشیدن داشتند رنگِ برگ های پوسیده ای بود که از کود
بودن خوشحال باشند و هیچ خاطره ای از سبزی در هیچ تار و پودی از وجود به یادگار
حمل نکنند ، امارت هایی که روی عمیق ترین پی ریزی های پرخاکسترِ تاریخ شکل گرفته
بودند و چقدر از درک به دور بود ، پسر بچه ای که در انتهای تاریخ روی زانوان به تسلیم
نشسته بود و اشک می ریخت ... صدای سقوط برگ ها بود که گهگاه تنهایی از هق هقِ
تسلیمِ پسرک می زدود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر