۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

بی نقطه گی های خاکستری


به همیشه ها فرو رفته بودم ، به همیشه های نقطه گریز فکر می کردم که تنها در سرزمین های بی انگشت و بی پنجه یافت می شدند جایی که از دسترسِ خواستن های نقطه گذار در امان بودند و به دور از تنزلِ واژه ... دکمه ها را با دست هایی اضافه باز می کردم ، دانه به دانه و هر گشایش نوری بود که گویی تنفس می شد اما به دور از پنجه های نَفَس ، در پشتِ سقوطِ مواجِ پیراهنم ، در پشتِ دنده هایم چیزی نبود ، چیزی باقی نمانده بود برای روزِ افتتاحیه و اینجا در این قفسه تنها روزمره بود که بالا و پایین می رفت و زخم های گاه به گاهِ دکمه های بی قرار...صدای انگشت هایم از تفکر به دورها می برد سکوتم را ، انگشتانی که روی خشکیِ پُر گَرد و خاکِ دنده هایم ، روی تَرَک های شکسته ضرب گرفته بودند و چه جالب بود ، بندِ زندانیانِ زنجیر به سینه ، زنجیر های پرصدای پرکِشُش...
یک عصرِ معمول ، بشقاب ها پر از کُره های چشم ، چشمانِ خشک در بشقاب های شور و چه بی صدا بود تیله بازی با چشم های ناگزیر ، امید های فرار از نقطه های تیز و سکوت و اینجا تمام پاره خط هایی بودند از اولین روزِ حیات تا همینجا به دلخواه هرجا...تشعشعِ نور که از پشتِ سفیدیِ بی حالِ پرده ها میز را روشن گذاشته و ترک کرده بود و تنها از اینجا رقصِ گرد و غبار بود که در مسیر نور به چشم می آمد...
در دنیای بعد از رستاخیز تنها خستگی بود ، تنها بازماندگانی بی روح بودند که آوازه خوان تابوت ها به یادگار به رقص می خواندند و می گذشتند از دودهای معلقِ ویرانه ای که زمانی رنگ و تابِ شهر و هیجان و یواشکی های افسانه گونِ گناه داشت و اکنون تنها گذرگاهی بود میانِ دو سوی حیات ، میانِ دو سوی مفهوم و سیرک های رنگینِ اکنون ... لبخند های مشمئز کننده ی مرسوم در پسا رستاخیز تنها رنگی که یارای به دوش کشیدن داشتند رنگِ برگ های پوسیده ای بود که از کود بودن خوشحال باشند و هیچ خاطره ای از سبزی در هیچ تار و پودی از وجود به یادگار حمل نکنند ، امارت هایی که روی عمیق ترین پی ریزی های پرخاکسترِ تاریخ شکل گرفته بودند و چقدر از درک به دور بود ، پسر بچه ای که در انتهای تاریخ روی زانوان به تسلیم نشسته بود و اشک می ریخت ... صدای سقوط برگ ها بود که گهگاه تنهایی از هق هقِ تسلیمِ پسرک می زدود ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر