آخرین قطره ی تنهایی ، دیدم که از روی دلم روی
نگاهت چکید
اما بدان ، بدان که با من چه می کنی ، بدان که
چه چیزی را از من دریغ می کنی ، شاید آخرین بارقه ی رمقم برای زندگی ، روزی
گرم می شویم ، احساس می شویم برای دوست داشتنی
های دنیای سردی که گرم می کنیم با لبخند ، با نگاه ، با خون ، با خاکستر ...
ثانیه به ثانیه می شویم ، نگاه می شویم و حتی
نگرانِ لغزشی شاید که نکناد بلرزاند آرامشِ افقی که نگرانش شدیم
گرم و گرمتر ، گرم به سانِ آرامشِ گهواره ی امنِ
آغوش ، اما عزیز من ، انسان بودن از همیشگی همیشه یک قدم عقب بوده و هست و هرچقدر
اسطوره وار بدویم ، یاز هم ، حتی برای یک نفس ، قدمی جا می مانیم
و آن نفس ، آن نفسی که جا می مانیم آن نفسِ
دردناک را می گویم ، آن همان لحظه ایست که نفسی نمی ماند ، که فرو نمی رود
همان لحظه ای که تنهاییِ مبادایمان را طلب می
کند مقابلِ وابستگیِ شیرخواره ی طفلِ نگاهمان به نگاه
همان لحظه ای که دیوارها با ریه هامان در تلاش
برای قطره ای بودن تنگ می شوند و جمع می شوند و مچاله می شوند و سیاه می شوند و
ضعف
همان لحظه ای که دنیایی که شده ایم بی ما ، تنها
، تنهاست
و درد ، درد در آن قفس که دنیا می خواندیم ، می
کند آنچه نبودنمان نمی تواند
و چه کودکانه است که آن درد را سببی غیر از
بودنمان ، غیر از همین دست و نگاهی که تنهایی ها را به باد داد بدانیم
و چه غریب است که تنهایی را مبادای اکسیژن شکلی
می دانم که شاید در خلاءِ سیاهِ این مبادا ، روزی شاید ، حتی نفسی
پس
بیا در مصرف تنهایی هامان اسراف نکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر