۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

خطوطی از جنسِ دوراهی های مردد

اولین چروک ها رو که گوشه ی چشمهای مثل همیشه خسته از کتابِ مادرش دید ، نمی دونست باید چه احساسی داشته باشه ، نمی دونست باید بهش تبریک بگه یا باید به روی خودش نیاره که اونا رو دیده ... جوونی و شادابیش رو یادش میومد ، همه ی قدمایی که دور از سپیدرنگِ گیسوانِ اکنونش کنارش دویده بود ، همه ی فوتبال های دو نفره شون ، همه ی شب هایی که کنار هم با هم کتاب خونده بودن و شاد بودن و ترسیده بودن و به نویسنده ها فحش ها داده بودن...
نمی دونست چه احساسی باید داشته باشه ، احساسِ افسوس که بیشتر کنارِ زمانِ پیش از چروک ها عمر نگذرونده بود؟که میونِ آرزو ها و کتاب ها و نگاه ها گاه نگاهی به او که خودش بود نینداخته بود آنقدری که اکنون حسرت نمی آمد میان آن چروک های روشن و لطیف؟ و نه ، کافی نبود ، هرچقدر هم که بود کافی نبود..نه ، با این جمله ها داشت چه کسی رو فریب می داد؟حتی اگه خودش هم فریب می خورد ، اما زمان به این آسونی فریب نمی خورد...
یا شاید خشمگین بود ، خشمگین و مشتاقِ انتقام از بی عدالتیِ روزگارِ نابینا از مظلومیتِ قلبِ سرخ و لطیفی که چند قدم آن طرف تر تنها و فقط با نگاه همه ی زندگی را گرم می کرد...

نه ، شاید چروکی نبود و تنها یک خطا بود هنوز هم روونترین رودِ زلال بود و لطیف به اندازه ی تمامِ آغوش و انگار ، انگار شادابیِ دنیا تا ابد از اون هوا و نفس و خون و گرما می گرفت ، اما ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر