اولین چروک ها رو که گوشه ی چشمهای مثل همیشه
خسته از کتابِ مادرش دید ، نمی دونست باید چه احساسی داشته باشه ، نمی دونست باید
بهش تبریک بگه یا باید به روی خودش نیاره که اونا رو دیده ... جوونی و شادابیش رو
یادش میومد ، همه ی قدمایی که دور از سپیدرنگِ گیسوانِ اکنونش کنارش دویده بود ،
همه ی فوتبال های دو نفره شون ، همه ی شب هایی که کنار هم با هم کتاب خونده بودن و
شاد بودن و ترسیده بودن و به نویسنده ها فحش ها داده بودن...
نمی دونست چه احساسی باید داشته باشه ، احساسِ
افسوس که بیشتر کنارِ زمانِ پیش از چروک ها عمر نگذرونده بود؟که میونِ آرزو ها و
کتاب ها و نگاه ها گاه نگاهی به او که خودش بود نینداخته بود آنقدری که اکنون حسرت
نمی آمد میان آن چروک های روشن و لطیف؟ و نه ، کافی نبود ، هرچقدر هم که بود کافی
نبود..نه ، با این جمله ها داشت چه کسی رو فریب می داد؟حتی اگه خودش هم فریب می
خورد ، اما زمان به این آسونی فریب نمی خورد...
یا شاید خشمگین بود ، خشمگین و مشتاقِ انتقام از
بی عدالتیِ روزگارِ نابینا از مظلومیتِ قلبِ سرخ و لطیفی که چند قدم آن طرف تر
تنها و فقط با نگاه همه ی زندگی را گرم می کرد...
نه ، شاید چروکی نبود و تنها یک خطا بود هنوز هم روونترین رودِ زلال بود و لطیف به اندازه ی تمامِ آغوش و انگار ، انگار شادابیِ دنیا تا ابد از اون هوا و نفس و خون و گرما می گرفت ، اما
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر