۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

روز دوم - I'm still alive


روز دوم
کافه وصال
I’m still alive!

برام سواله که می خوام این تجربه رو ادامه بدم یا همین دو روز برام کافیه؟
روز اول که این فکر که جزئی از کافه و نگاهش بشم برام کمی جدی شد ، یه روز صبح بود ، تو کافه نشسته بودم و داشتم قهوه ام رو مزه مزه می کردم ، چندان دور هم نبود همین چند روز پیش ، به پیشخون خیره شده بودم و فکر می کردم ... از جام بلند شدم ، به سمتِ پیشخون رفتم ... سلام من ایمان هستم ...
آزمایش!آزمایش چیزیه که تو رو به خودت و تموم دنیا نشون می ده و اونجاست که می فهمی که واقعا چقدر خودت رو می بینی ، چقدر خودت رو می دونی و می شناسی ... من ، منی که به نظر خودم منیت خودم رو می شناختم و فردیتم من رو از حقایقِ اونطرف تر از نگاه و پوستم جدا نمی کنه هم ، به اندازه ی خودم در اشتباه بودم ... وقتی که می ری سرِ میز مشتری با پاهایی که درد می کنن ، وقتی که مشتری حتی توی چشمات هم نگاه نمی کنه وقتی ازش سفارش می گیری یا سفارش میاری سر میز ، وقتی جلوی نشستن و نوشیدن و خوردنِ مشتری و جلوی نگاهش میزش رو دستمال می کشی ... درسته ، من فکر می کردم که نگاهم به حرفه ها چیزیه بدون مرزبندی و طبقه بندی برای انسان های اطرافمون کسایی که می بینیم و می گذریم ... اما این مال زمانیه که توی قلعه ی خودمونیم ، شرکت خودمون ، ساختمون خودمون ، دانشگاه خودمون ، و برای من ، این نگاه برای زمانی بود که روپوش به تن ، توی بیمارستان اسم پزشک رو روی خودم احساس می کردم و نه زمانی که مشتری به من نگاه می کرد و فرمایش می کرد... هر چند که توی بیمارستان هم به نوعی دیگه همین نادیده شدن تکرار می شه اما خب ، کمی تفاوت داره ، و فکر نکن تویی که داری با واژه های اکنونِ من وقت می گذرونی هم خیلی دور از این واقعیتی ، صبر کن تا زمانِ آزمایش برسه ، اونوقته که تو هم متعجب می شی اگه قبل از سررسید خودت این آزمایش رو تجربه نکرده باشی ...
روز اول که رفتم ، فهمیدم که اینجام باز صحبت کشیکه ! اما با این تفاوت که شبی توی این کشیک ها وجود نداره و البته اینکه جونِ مریض نیست اون وسط که تهدید بشه و از اینها بهتر فرداش معرفی و مورنینگی هم وجود نداره ، نه خلاصه پرونده ای نه مشاوره ای نه آزمایشی نه راندی و نه هیچی ! اول یه مصاحبه ی ریز با یکی از صاحبای کافه داشتم ، که خب کشیده شد به یه مصاحبه ی کمی صمیمی تر با یکی از بچه های کافه ، که روشنترم کرد راجع به کار توی کافه .
گفت که ساعت و شیفت و کار چطوریه ، از مِنو برام گفت و از شماره ی صندلیا که هنوز هم خوب یاد نگرفتم ، و گفت که کار خیلی سخته ، اما گفت که جدا از سختی خیلی خوش می گذره ... گفتم که من زمان مشخصی برای کار نمی تونم داشته باشم و تنها فقط می خوام که باشم ، گفتم که هزینه یا مزدی نمی خوام اما می خوام روز های کاریم نامعین و دست خودم باشه چون در غیر اینصورت با برنامه ی بیمارستان تداخل پیدا می کنه ... اما بهم گفت که این رو که پول نمی خوای رو هیچ جا نگو و اینکه روزها و ساعت هایی که برات مناسبن رو برام توی یک لیست بنویس و بیار ... که منم البته هنوز زمان و روزی براش نگفتم
همون روز یا بهتر بگم بعد همون صحبت ها ازش خواستم که شروع کنم و شروع کردم ... اول از همه اینکه بهم ثابت شد که کار واقعا سخته ، این در انتهای روز اول وقتی دیدم پاهام بیشتر از شبای بیمارستان درد می کنن بهم ثابت شد!راستش شبای کشیک در مقایسه با این هیچن! در نگاه اول جوِ حاکم به بچه های کافه جوی صمیمی و کاربردی به نظر میومد اما با گذشت زمان فهمیدم که اونطوریا هم نیست ، هرکسی مشکلات خودش رو داره و اینجا هم مثل همه ی دنیا این مشکلات شخصین که ناعادلانه آدم ها رو دافعه می دن و گاها خار !
و منِ باهوش که فکر نکرده بودم وقتی می گم پول نمی خوام در واقع دارم برای خودم دشمن تراشی می کنم و به دیگران احساس تهدید شدن می دم که نکنه برای جای اوناست که دندون تیز کردم!
روز اول گذشت ، خوب بود و در انتها با یک پاستای خوب و لذیذ همراه بود و اما روز دوم ، این واقعیت که گاهی تازگی و جدید بودن و واکنش به این تازگی رو ما با صمیمیت اشتباه می گیریم! روز دوم کافه شلوغ تر بود و برای منِ تازه کار هم سخت تر و پر اشتباه تر ! ایمان جان چرا مِنو رو از سرِ میز برنداشتی ؟ چرا منو رو سرِ فلان میز نذاشتی؟ایمان جان برو فلان میز رو تمیز کن ، ایمان جان برو سرویس بهداشتی رو یه آب بگیر ... و اون آزمایشی که صحبتش رو می کردم اینجاست ، اینجاست که فردیتت رو بیش از اون چیزی که راجع به خودت فکر می کردی می بینی ، که من پزشکم ، که من المپیادیم ، که من فلان جا زندگی می کنم و اسم و رسم و خونوادم اینه ، که من شخصیت اجتماعیم این نیست که از تو یا تو دستور بگیرم اونم وقتی که حتی پول هم ازتون نمی خوام و نمی گیرم ...اینجاست که باید کمی عمیقتر نگاه کنی ، که واقعا تو فقط اینایی هستی که گفتی؟ آیا اینا هستن که فقط وجود و شخصیت تو رو تعریف می کنن؟ و اگه جوابت آره باشه واقعا باید برای خودت متاسف باشی . اون وقته که به جای برخوردن کمی بیشتر فکر می کنی که کار قانون لازم داره و هیچ سودی با اهمال به دست نمیاد ، نه برای کافه و نه برای تو! اینکه وقتی جایگاهی رو قبول می کنی باید همه ی لبه هاش رو ببینی و همه رو با هم قبول کنی ، و وقتی که قبول کردی این رو بدون که آنارشیست بودن همیشه یک امتیاز و حسن به حساب نمیاد
نگاهت عوض می شه ، به میز ها ، به کافه ، به پیشخدمت ، به گارسون ، به قهوه ... و این نگاه رو وقتی اون سمت میز نشستی و داری سفارش می دی هیچوقت نمی تونی تصور کنی ، که چطور داری با گارسون رفتار می کنی ، آیا مثل یک انسانِ هم تراز با خودت یا فقط مثلِ موجودی که برای بردن سفارش خلق شده ، اینکه کمک بهش توی جمع کردن میز یا گذاشتن سفارش روی میز و یا تشکر کردن ازش چه نمودی داره برای کسی که اون سمت میز ایستاده و از تو می پرسه امر دیگه ای ندارین ؟
پاهت درد می کنه و هزار جور فکر مختلف توی ذهنتن اما باید با همه ی این وجود لبخند بزنی ، مودب باشی و برای مشتری خوشایند باشی تا لذت ببره از بودن ، تا جذب بشه و بمونه و دفع نشه ... و اینا ها چیزایین که خیلی جاهای دیگه نمی تونی یاد بگیری و به دست بیاریشون ...
توی کافه ی ما – کمی خودمونی کافه وصال رو کافه ی ما خطاب کردم – بعد از خوشامدگویی و راهنمایی به سمت میزِ مناسب و نشستنِ مشتری ، اولین جمله ای که از ما می شنوین اینه .. جاسیگاری بیارم خدمتتون ؟ و دیروز یکی از سوال های قدیمیِ من پاسخ داده شد! اونم راجع به جاسیگاری ها بود! اون ماده ی خاک مانندِ قهوه رنگ که توی جاسیگاری ها ریخته می شه قهوه ی سوخته اس!و واقعا عجیبه که تا دیروز چرا این جواب به ذهنم نرسیده بود!
و خب ، بچه های کافه ، بچه های خوبین با شخصیتا و زندگیا و مشکلایی که خوندنشون رو سخت می کنه برای منی که تازه کارم و هنوز گاردی وجود داره بین من و اونا ، بچه هایی که از یک ماه تا هفت سال سابقه ی کار دارن ، بعضی تحصیلات آکادمیک دارن و بعضی به دنبال چیزی ارضا کننده تر از آکادمی جدا شدن ... موزیک های خوشایند که البته این دو روز فقط خلاصه می شد در محسن نامجو ، بگو و بخند های خوشایند ... و خب ، چشم غره های صاحب کافه که یادآورِ این جمله از یکی از همکارای کم سن و سالم بود که اینجا با یکجا ایستادن شدیدا مشکل دارن و باید همش بگردی و حواست به همه جا باشه و همینه علتِ اون پا دردِ کذایی!
و من که چقدر مناسبِ این کارم! دوستاییم که من رو می شناسن می دونن که گوش های من گرفته ان چند سال و چند ساله که تنبلیم میاد برم برای گوشام کاری کنم و جالبیِ قضیه اینجاست که یک هفته ای می شه که گوش چپم گرفته و تصور کنین که سفارش گرفتن توی یه محیط شلوغ با گوش گرفته چه نتایج و سختیایی داره ! منی که توی مهمونیا تو خونه یه سینی چایی گرفتنم بلد نیستم و همیشه از زیر این کارا در میرم! و حالا این من رو تصور کنین که داره با یک سینی پر از اشیاءِ کوتاه و دراز و متحیرالعقولِ شکستنی راه می ره و امیدواره که بدونِ حادثه ی شکست به پیشخون و آشپزخونه برسه !
و یک گروهِ مقاومتِ دو نفره ! هر روز کسای بیشتری رو می بینم و دیروز همکاری جدیدی رو دیدم که خب همه شون هم اونقدرا توی برخورد با من شاد و خشنود به نظر نمی رسیدن و بعد از چند ایرادی که یکیشون از من گرفت وقتی واقعا نیازی نبود وقتی بود که فهمیدم لبخندا واقعا تماما لبخند نیستن و انگار این دوستمون قصد داره منی رو که پول هم نمی گیرم رو کله پا کنه که خب این خیال فقط خیاله ! J یکی از همکارای تازه دیده ام اومد و باهام صحبت کرد طوری که توجهی جلب نکنه ، گفت تو که تازه واردی سعی کن جلوی اون و این سوتی ندی و برام یه نقشه ی توپوگرافیک از وضعیت صندلیا و محلشون کشید تا به کار مسلط تر باشم و گفت که این کاغذ رو قایم کن تا کسی نبینه تو تقلب می کنی ! چقدر توی اون روزِ پر سخت گیری برخوردِ خوبی بود ،  حسِ یک اسیر رو داشتم توی یک اردوگاهِ کارِ اجباری که دسته دسته آورده بودنمون بیرونِ شهر برای خرد کدنِ سنگ ها و حالا یک درد مشترک گروهِ مقاوتی کوچک و دو نفره ساخته بود ، دختر کم سن و سالی بود که به نظر اون هم در بدو ورود صابونِ همان همکارِ نه چندان خوشایندمون به پیراهنش خورده بود و برام عجیبه که چقدر من رو یادِ خواهرم میندازه ، خوشایند و ساده .
دیروز یک آزمایشِ سخت دیگه هم همراه با خودش داشت ، وقتی که دیدم آشنایی توی آلاچیق نشسته ، یه دختر ، دوست نبود و حتی سلام علیک هم هیچوقت بطور رسمی نداشتیم اما هم دانشکده ای بود ... ابتدا تصمیم داشتم اون سمت نرم تا اونجا رو ترک کنه ، اما با خودم گفتم چرا عقب بکشم ، چرا ، وقتی که می تونیم بزرگتر از خود و بودنمون بشیم باید به سبکِ کبک ها پناه بگیریم ؟ آسون نبود و اگه بخوام صادق باشم نیاز به کمی شجاعت داشت ، ولی به هر حال ، رفتم ، سفارش گرفتم و نگاه های خیره ی اون فرد رو هم درک کردم که گویا شناخته بود و متعجب بود کمی ... یاد دوران مدرسه افتادم ، زمانی که برای اولین بار سرم رو تراشیدم ، من به چشم های دیگران نگاه می کردم و دونه به دونه نا امید می شدم از دیدنِ کسانی که سرم رو می دیدن و نه من رو ، و اون زمان بود که معنای ذاتیِ غریبه بودنِ ادم ها رو با هم درک کردم ، معنیِ عادت ، معنی روزهای روزمره ...
راستش نمی دونم باز هم به این تجربه ادامه می دم یا همین دو روز رو بقچه پیچ برای خودم نگه می دارم و دیگه این بقچه رو باز نمی کنم ... انتخاب هرچیزی که بود ، به نظرم خبرش حتما به گوش شما می رسه ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر