۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

شام ، نه ، چند لحظه قبل

خسته ام از لمسِ طعمِ بیش از حد ساده ی رخوتِ ته نشین شده در این سرزمینِ بی حاصل با زبانِ کمی خشکم و تف کردن این گرد و خاک ، مُدام
همیشه از خراشیدنِ چشمم لذت می بردم ، از بریدنِ پوششِ شفّاف و مرطوبِ نگاهم با تیغه ای خاکی و تیز ، و لغزشِ لزِجِ نگاهم که روی صحرایی می ریخت که با لزِجیِ تهی گاهِ عاری از چشمانم پاره شده احساسش می کردم
کودک به من می خندید ، شاید 8 سال بیشتر نداشت ، سیگاری ارزان قیمت گوشه ی لبش دود می کرد و اسلحه ای خاکستری روی شانه های کم عرضش سنگینی می کرد ، جذاب می نمود برای هم صحبتی بی نگاهِ پرتوجّهم ، لب ها به سلام باز شدند اما خاکستر شد و توی صورتم پاشید ، و من فقط خندیدم
قدم زدم و زمین چقدر ناشبیه بود ، ناشبیه به ذرات متجدّد خاکی که همین دیروز هم اینجا بودند ، هنوز . درگیرِ فکر به لطیفه ای بودم که شاید هیچوقت نشنیده بودم و صدای جالبی داشت ، تماشاچیانی برای آسمان در یک طلوعِ صامِت ، و خاک! مادرِ ابدیِ ما که قصد سفر داشت و دیدم که از میان سرهای خیره شان ذره ذره خاک بیرون زد و به صعود پرواز کرد ، خاک شدند ، خاکسترشدند ، به مانند پروانه هایی که آماده ی پرواز باشند به شمالگانی که هنوز سقفی ندارد ... و کمی بعد ، تنها لباس هایی بر جا ماند و همان سکوتِ طلوع
سیاهیِ پوستِ کارگرانی بود که آواز می خواندند در تو به تویِ غاری که هنوز هم در عصرِ پس از تمدن نم داشت ، آواز می خواندند و چرک بود که از لابه لای دنده هایشان بیرون می زد و آری!چه تفریحِ خوش رنگی!
وقتِ شام شد
خدانگه دار


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر