انگار همین الان اونجا رو ترک کرده بود ، انگار می تونست گرمای خالیِ جای خالی شده اش رو هنوز هم حس کنه ، نشست ، دستش رو زد زیر چونش و خیره سرش رو گردوند رو به جایی که افقی شاید ... می دید ، زیباییِ بی نظیر و یکتایی رو می دید که به دور از شناختِ انسان ، زندگی رو با تمامِ جنبه های انسانیت از طفولیت می گذروند و به مرحله ای می رسوند که نه دیده بود و نه شنیدنش یادی از ون داشت...
اما فقط از این در تعجب بود که چطور و از کجا اینهمه ، اینهمه طاقت از کجا؟ گاهی بر این شک می برد که شاید اینهمه طاقت را تنها از این و آن می دزدد ، شاید هم رابطه ای با تکه های سنگِ اینسو و آنسو داشته که این چنین صبوری به جان چسبانده و انتظار و انتظار تا در این زمانه ی کسوف و ابرهای خاکستر ، به فاصله ی نفسی ، روزنه ای نور گذر کند و دوباره انتظارتا صده های لبخند... زیبایی رو در کدومین زاویه از خشکیِ خاکستریِ این کویر دیده بود که با رژیمی از انتظار و لبخند صده ها سر می کرد...اما هر چی که بود ، لبخند قشنگی داشت...شاید اشتباه می کنم اما هر زخمی که از کویر استخراج می کرد و حک می کرد روی خطوط پیشانیِ خاک گرفته اش ، عمق لبخندش بیشتر می شد ، آیا این جنون نبود؟اما جنون اگر این می بود دنیای دوّار و متخلخلِ جنون در نگاهم کاریزماتیک تر از این تهوعِ منظمِ چرخ و فلکِ عقربه های بی دلیل می بود
می دانی ای راویِ شناور؟ ما به حماقتِ خود رقصِ مرگ می کنیم و اینجا تنها فراموش خانه ایست تاریک که در سایه ی رنگ ها بتوانیم در سیاهیِ بی خبر ، به راحتی احمق باشیم ، احمقی که نهایتِ پتانسیلِ ماست برای بازیِ ماسک های ناگزیر و گاه تفریحی سرد میانِ لبخندهای سرد
تنها نشسته بود
بلند شد
و به مسیرِ دوّارش ادامه داد ...
پُک های سوزناکِ خوشایند ، و روزی که از میانه انتظارِ تجدد می کشید ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر