۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

گربه و مهتاب


خُرخُر می کرد نگاهم ، شده بود یه گربه اونم چند قدم اونطرف تر که جوابش به همه ی این نسیم ، تنها تسلیمی ساکت بود
می دید که آسمون چرخید و ماه وارونه لبخند شد ، بال هاش رو کنار گذاشت و بدون اینکه سر و صدای زیادی بکنه اومد و اونم کنار این خُرخُر نشست ، خواب بود ، نبایدِ بزرگی بود بیدار نکردش و از اون بزرگتر دیدنی بود که هردو می دونستن که قبل و بعد از الان شاید که شایدها از اینجا و از الان دورتر بود
ماه خاک شد و ریخت و صحنه صحنه ی آشنای دیگه ای بود ، چیزی شبیه به رنگ ، و گربه که از خیسیِ همه ی رنگ ها عقب عقب می رفت
اما، بله بالاخره یه اما اومد وسطِ کلمه ها ، امایی که کسی نساخته بودش، که بود، شاید از همیشه و تا همیشه، اما ، اما ریشه زد ، ریشه یکدفعه شد ، صدای سکوت و نفس کشیدنای بی صدا شاید ، شبیهِ عطرِ قهوه شاید  ،شبیهِ یه آوازِ لرزون ، شبیهِ سیگار و قطره و لرزش و همه
و دیگه ترسی نبود ، انگار که بیدار شده بود ، جایی که ازش تنها متروک سرزمینی به تاراج رفته رو به خاطر داشت حالا دیگه شبیهِ سرزمین بی حاصلی نبود که همیشه به یاد داشت
انکار و همه ی برادران منحوسِ نابودی، در این سبزیِ جدید همه طرف رو گشت اما انگار که اثری ازشون نبود
نمی دونست چطوری ، اما بعد از شاید دو دنیا و نصفی رستاخیز بالاخره به خودش اجازه داد که شاد باشه، و ، لبخند زد ، نه لبخند هم نه ، خندید و صفحه ها همه لرزوار تعجب شدند
و خنده میون تمام صفحه ها تنها بود
فصل جدیدی شده بود حتی اگه من یادم رفته باشه کلمه ها رو بذارم تو یه صفحه ی جدید
خنده میون صفحه ها راه افتاد ، خنده و کاهیِ  تمیزِ صفحه ها و شماره ها ، از یک تا خودِ صد
نه داستان بود نه فیلم و نه یه لحظه از تاریخ ، تنها یه چیزی بود که بود و شد و موند و هست

نسیمِ قشنگی میاد ، صفحه ها می لرزن و منم که فقط نگاه می کنم
شبِ آرومیه

یادمه آرامش رو ، انگشتایی که همیشه با آرامش می نوشتن ، همونطور که با آرامش توی هم گره می خوردن وقتی که تنها خبرِ همه ی صفحه ها نبودنِ قرار و پناه بود
انگار نه انگار که قرار بود آرامش باشه اونچه که این جمله ها رو تموم می کنه
یادم رفت از ناگهانه ها بنویسم ، تلنگرای واقعی و واقعیت ، از شاید یه امشبِ واقعی تر ، از راهروهای همه فرشته ، راه می رفتم و دیوار و زمین و سقف که همه نگاه بودن ، پر از درد و ناتوانی از دور کردنِ این درد ، عذابی برای ابدیتِ همه ی این بال های اعلامیه شده ، انگار که همه ی شعرها و منظومه ها دیگه تحملی براشون نمونده باشه ، انگار که فریاد باشن اما کی دیده که دیوارها داد بزنن؟کی تاحالا باور کرده که یه دیوار داد بزنه؟اونام داد نزدن و مردن و به این مردن ادامه دادن بدونِ اینکه مرده بشن و چقدر بدبخت بودن
بدبختای نامیرای معصوم ، به درد لای جرز می خوردن و شاید برای همین هم بود که شده بودن نقش و نگار مزخرف این دیوار که انگار تمومی نداشت تا خود اتاقی که حادثه بود ، یه جایی توی اینجا ، یه جایی توی زمان
شده که بخوای از قلبت بزنی بیرون و بدویی تا وقتی که نفست بند میاد جایی رسیده باشی که حتی صدا هم توی مکش سیاهیش مکیده و غیب بشه؟
خب،اگه آره ، پس نیازی نیست من پایانی برای این کلمه ها بسازم

شبه و ماه نیست

پ.ن : عکس جدید نیست ، 10 روز پیش ، کافه گودار - اکباتان

هوای سرکش ، جنون ، صبخ بخیر


گاهی به زخمامونه شاد بودن
شده خیلی دفعه ها که بدونِ زخم تنها سرنوشتمون شده یه گوشه ی دنج از بیابونِ ساکت و خاکستری برای یه به گل نشستنِ عصرگاهی توی همین ساحلِ امروز
عجیبه اما زخم می تونه رنگِ تعلق باشه ، می تونه رنگِ قهوه ی تلخی باشه که بیدارت نگه داره تا به مقصد برسی ، که می تونه حتی شکل آرامش باشه ، که حداقل دلیلِ این بشه که اسیر هزار و یکجور دردِ دیگه نشی
گاهی خوشبختی رنگ همین زخمای کوچیکه ، شاید حتی شبیهِ مقصد هم نباشن لحظه ها یا اون اتفاقِ مرموزی جاری نباشه تو لحظه هات که از روزِ اولِ تاریخ تا آخرینش ازش شعر و اسطوره بسازن، اما چه اهمیتی داره وقتی که توحتی بدونِ شعر هم لبخندی ؟
همین کلمه ها، همین گرم غلت هایی که همه ی توانِ نگاهِ منن روی این دکمه ها و صفحه ها، همین سایه روشن هایی که نه شبیهِ دیروزشونن و نه فردا و شاید این وامدار نبودن شکل ترس باشه اما وقتی که بدونی همه ی صفحه ها و اعداد تنها یه شوخیِ کوچیکن، اون وقته که شاید علتِ خنده ی من رو ببینی وقتی که شاید همه و حتی من هم شبیه قطره ایم
اول صبح و کلمه ها هوای سرکشیِ جنون
فعلا
پ.ن : گردشِ سَبُکِ صبحگاهیِ واژه ها ، امروز صبح


خداگانه ها - انار - قتل


دنیا به انار نیاز داره، همونطور که به قتل نیاز داره ، کی گفته که این مثلِ شعر نیست؟ تعادل قشنگترین شعره و این تاکیدِ سرخ هم هرچند ناسازگار اما از این سمفونی جدا نیست
هارمونی مگه جز هستیِ دو سوی طیفِ مفاهیمِ وجوده و دنیایی می تونه مهربونترین ها رو هم داشته باشه که از فجیع ترینا و خونبارترین ها خالی نباشه ، و جالبه که بعضی چیزها رو تنها میشه پشت روح های سرخ و قطره های سبک و جهنده پیدا کرد و چه عجیبه باور به وجودِ چنین شجاعتی در این عصرِ اصول و زوایای فلز و مدنیت
قصاوتِ سرخِ قربانی کردنِ معصوم ترینه ها میونِ تریبونِ بی روحِ مدنیت و بیدار شدن رقصِ هارمونیکِ تعادل
نه،نه من اهلِ واژه ام و نه اهلِ رقص و این رو به طبیعت می سپرم که تعادل هم مثل حیات بالاخره از قید و بند و همه ی شیشه های آزمایشگاه رها میشه
طبیعت،پرمهرترین خالق و سُرخ دست ترین جانی ، تجلی گاه سبزِ تعادل و معلق میان انقراض و تکامل ، و مرگ و ولادت که تنها مهره های این بازیِ بدونِ زمانند
بیایید کذا کنیم جامعه ی پیشرفته ی جنگل را ، چگونه؟ مدنیت ! بیاییم دست و پای همه ی درندگان را زنجیر کنیم و محاکمه آن هم میانِ قاضی و وکیل و خلاصه تمام دستگاهِ کذای دموکراسی! بیاییم تعادلِ این تار و پودِ سبز و سرخ را از طبیعت بگیریم مثالِ همانچه در طولِ این چند هزار سال کردیم ، در شهر
دنیای یگانگی ها تنها دنیای جاودانه هاست و فاصله ی انسانیت تا خداگانه های جاودان پُلی است که در چشمان من رنگی دارد سرخ، و زیبا ،جایی که نه به زمان و نه به سیاره که به مراودات هست باور نگاه باید
که اگر فردا روزی فلان نفری بیاید و خزعبل کند که به خواستِ تو اهرام ثلاثه از پهنه ی روزگار محو خواهند شد اما تمام هزار و هزار برده های نیست شده در این ساز و کارِ احداث به دنیای زنده گان بازخواهند گشت،اگر تو موافقت باشی جانی تویی،اتلاف تویی و حماقت که چنین تعادلی از زمین و چنین جاودانه ای از چشمان سلب کردی

دنیای غریبیست ، دنیای انکار، و چه عجیب که گاه زنده ترین پرتره ها از نگاه هایی استخراج می توانند که بی دیدنِ جان کندنی سرخ کودکانه و عبث می نمایند،نه،من از واژه ها آمده ام،اما خداگونه ها را تحسین دارم ، و شاید بومی که از فورانِ سرخی معصوم طرحی جاودان می گیرد ، نمی دانم ، شاید خدایگان به تمام زاده از جنون اند
جنون ، نقطه ی فصلِ تمام جاودانه جاتِ دَوار
شاید معدود،اما هستند کسانی که از این سرخی جاودانه ها ساخته اند اما نه به اتلاف که به هستی دیده اند،جانی اند و اعتراف دارم که ترس دارم ، اما کِی بوده که از جاودانگانِ خدایگان هراس نکنیم؟ جاودانگانی که خواستشان از قضا از مسیر سرخرگ ها و فورانِ ما رهگذر است

آره،همان طور که ساده شروع کردم ، دنیای غریبیه

رزومه


رزومه است که داره از در و دیوار می زنه بیرون
والا از شما چه پنهون چند روزیه که فهمیدم مردم به تعدادِ بالا رزومه به دست تو سطح شهر تردد می کنن
کاشف به عمل اومد که این دوپادوستانِ عزیز جدیدا بدونِ رزومه نه می تونن بیرون بیان و نه می تونن سلام کنن
و اینک پاره ای مثال های تکه پاره
با سلام ، فِنقِل قُلی هستم ۲۴ ساله از پُشتَک آباد ، دارای دو دهنه ، یک نشیمن مسکونی ، نامبرده در خانواده ای گولاخ وار چشم به جهان گشوده و از در رد نمی شود ، وی در تمامی زمینه های فرهنگی ، علمی و بالاخص ریزه کاری های خاله زنکی دارای مدارج خاک بر سری و مترقی بوده و به قول شمسی خانوم نوه عموی مامان بدری چشمم کف پات دیگه وقت بختته ایشالا به حق علی
خلاصه
قبلا مردم این شهر عادت به آراستگی داشتن ، آراستگی ظاهر، آراستگی کلام و پیرایش کردار اما زمونه انگار یه جورای دیگه ای چرخیده
جناب عزیز مترقی هنوز سلام نکرده مشغول دادنِ لیستِ دَدی آباد و دهنه های دَدیِ محترمه می باشه و اگر بر حسب قضا و قدر چونه ی مخاطب از گوینده گرمتر باشه و گوینده ی پر رزومه ی ما مجالِ بروز پیدا نکنه در اولین فرصت تمامی اطلاعات ذی قیمت رو به طور یکجا در حلق مطلب جا می ده
ای وای خدا بیامرزتشون ، گفتی ۷۰ سالگی فوت شدن؟اینو گفتی ، یادم رفت بگم ددی ۵ دهنه ام تو شِکَرفَلات عقبی دارن از ده سال پیش
حالا چی شد که این موجودات سر از دور و ور ما درآوردن؟والا اگه نظر منو بخوای از همون روز یا فوقش فردای اون روزی که آدما رو بردیم تو آمار، گذاشتیمشون تو پوشه و اسما رو گذاشتیم کنار و به جاش طبقه بندی آدما رو آوردیم تو کار و لیبل های جورواجور
اوم ، نه هانی ، فلانی که اصلا به درد معاشرت نمی خوره ، ماشینشو دیدی؟مشتی مندلی یه سور زده به خودش و جد و آبادش...نه بابا ، زری؟ نه خداییش با مدل جدیدِ سیبیلش اصلا حال نمی کنم...و قضیه وقتی فاجعه بارتر میشه که گاها نمیشه بین سطحِ سواد و لِوِلِ اجتماعی با سطحِ شعور و فرهنگ اعضای فخیمه ی جامعه مون ارتباط یا نسبتی منطقی پیدا کرد .... و تو این وانفسای آمارزایی و آمارزادگی دنیاهایی رو پی می ریزیم که از وجهه هایی منشا گرفته که هیچ ارتباطی نه با انسانیت داشتن نه فرهنگ و نه حتی صداقت
یادم میاد قدیما از اصالت میشنیدم ، از آدمایی که برای شرافت و آبروشون زندگیشون رو کف دستشون میذاشتن ، از مردونگی و همت و خلاصه از خیلی چیزایی که امروزه واسمون شدن کلیشه و زیرخاکی و قدیمی و مخلصِ کلام امل بازی
قدیما شاید تعداد صفرا کمتر بود ، شاید تعداد نجار و تراشگر بیشتر از تعداد مدل ها و سیکس پکا بود ، اما راستش حسابا سر راست تر بود ، می دونی ، می شد به چشما اعتماد کرد ، به حرفا ، خلاصه اینکه رنگا یه دنیای دیگه بودن 
یادمه قبلنا ته رزومه بازیِ مردممون این بود که ته مهمونی..
عموجون راستی معدلمم ۲۰ شده هاااا😊
خلاصه ، یه رزومه دارم لاش بازم نشده ، نوی نو بدون رنگ ، اگه کسی می خواست بیاد تو پی وی بش بدم ، به درد من یکی که نمی خوره😊


۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

سپید و دور از هر گوشه ی تیز


سال های  خیلی دوری نبود ، انگار همین دیروز بود ، روزی که در بسته شد ، دری که سفیدیش برای یک در بیش از اندازه غیرِ قابل نفوذ بود و بعد ، تنها سکوت.
مدتی طول کشید تا فهمیدم که درهای سفید تنها از یک سمت باز میشن ، درِ سفیدِ من به اتاقم میومد ، اتاقی که اونقدر سفید بود که ترجیحم تمامِ سیاهیِ پشتِ پلک های همیشه بسته ام بود.
یادم میاد ، دنبالِ حقانیتِ کلمه ها بودم ، بحث بودم ، جَدَل بودم و امید که این صدا ، که این جمله ها ، که همه ی اینها قابلِ شنیده شدنه ،  که می بینم درست مثل همه ی دیده های بقیه و حتی بقیه هم ... امید بود ، التماس بود و شکست هم و اما یک روز ، همه جا ساکت شد ، نه انگیزه ی زبون های دیگه ، نه اثبات و نه حتی التماس ، و خیلی ساده با چشمانی بی تفاوت میشد دید که امید از در بیرون رفت و حتی اهمیتی هم نداشت که در رو پشت سرش ببندم یا نه
تبعید شدم ، با هر دو چشمِ مرده ام ، یک ماشینِ سفید ، یک ساختمونِ سفید و در و اتاق و همه ی سفیدیِ هرج و مرجی که بسته و قفل شد ، پرتابِ یک مرد میونِ سیاهچالِ پُر رستاخیزترین جنونِ دَوار.
یک روز مشغول گردگیریِ خودم بودم که صدایِ غُرِشِ آخرین کشتی رو هم شنیدم که بندر رو ترک می کرد ، کلمه های من بود هر اونچه که بار داشت و رفت و نگاهِ من هم ... بنایی دیگه باقی نبود ، قبرهایی که می شکافتند و جسدهایی که به قشنگترین ستاره ها تکه تکه می پاشیدند و معصومیتِ زمین که شکلِ اولین گلبرگ های بهاره دریده شد ، پاره شد و تنها صدا بود که از این درد حرفی برای گفتن نداشت ، انگار که همه از آغازین روزِ حیات تقدیر مشق کرده بودند و اکنون ، نه شوک و نه حتی دیده ای جدید و نه حتی نفسی که حبس شود .
شاید وقتِ از هم پاشیدن بود و همیشه این سوال که قبل از تجزیه دوست دارم تا گونه هام رو لمس کنم یا اینکه صدای کلمه هام رو از زبونِ هنوز باقیِ خودم بشنوم ، و خب ، فهمیدم که گونه هام بودن که وفاداریِ این وجود رو برای خودشون داشتن
و من اونجا بودم ، واقعیت ، و نگاهم که به دست های خجالت بود و نگاهی که به دیوار بود و گستاخیِ نداشته ی از دیوارِ نگاهِ مردم بالا رفتن و میون تردیدِ این سکوت ...
- واقعا برای هیچ چیز تفاوتی سراغ نداری؟ پس چی مهمه اگه برای همه ی جهت ها تنها بله ای ؟
دلم گاهی برای دیوارهای سفیدم تنگ میشه ، جایی که رستاخیز و آغاز و انتها و خودِ اولینِ کلمات حاضرن ، و هیچ موجودِ گمراهی میونِ این معجزه ی واپاشیِ ثانیه ها دست به دعا و چشم به زمان نیست .
تفاوت ، تفاوت چیه؟ که فلان نامیرا که هیچ چیزی از چهار جهتِ اصلی نمیشناسه و تنها نگاهی داره مستقیم و خسته؟ نه .
تفاوت ، زندگی بود ، یعنی از درِ سفید و لرزه های الکتریسیته خارج بودن ، یعنی نگاه و نگاه و نگاه و خواب که چشم ها رو همیشه برای خودش نگه می داره و تویی که همیشه بی نصیبی از این هم آغوشیِ بدونِ تو .
تفاوت رنگِ امید داشت ، رنگِ حماقتِ دوباره انسان بودن ، رنگِ راضی شدنِ دوباره یِ همه ی اولین و آخرین برای پیکارِ رستگاریِ همه ی آیین و همه ی کیشی که از بودن سراغ داری
تفاوت رنگِ کلمه بود ، رنگِ امید به آفرینشِ تفاوت ، رنگِ نامرئی نبودن.
-یعنی اینقدر بی تفاوتی؟ نه
نه ، من استعفا دادم ، سال هاست که از بودن استعفا دادم ، از در و دیواری که میونِ اون ها روشن بودن تنها فایده اش جذبِ همه ی حشراتِ نوردوسته و هزار و یک شبِ زمین ، زمین و خاکی که اشتهاش حتی خنده دارتر از حقِ حیاتِ حماقت روی این کُره اس .
نه ، من اهمیت نمی دم ، اینجا 360 درجه ی سپید ِ منه ، جایی که از من استعفا دادم و چرا کلمه ؟ وقتی که تنها میشه انگیزه ی جذبِ هزار و یک بالِ شب زی .
به خودم که اومدم دیدم که سپیدپناهِ من میله شده ، نگاه ، نگاه و نگاه ، چشم هایی که خیره به منی بودند که نه رام و نه وحش ، وازده از همه ی چشم های این معرکه به کودکی می خندیدم که با انگشت به شیشه ی قفسم می کوبید تا شاید من حرکتی بشم و روزش براش شاید حتی جذاب تر از حرکتش به سمتِ همه ی باکتری هایی بشه که تنها میونِ خاک می فهمید که چقدر با لطافتِ پوستِ سفید و نازکش ناسازگارن .
من روی تنم راه راه دارم ، پر از شاخ و عجایبم ، سیرکِ شخصیِ همه ی خدایانم ، و تنها جهتی که نگاهم عادتِ بودن می شناخت ، نگاهی دور از این میله ها نیست ، دیواریه که کلمه های خواب آلود هم حتی نادیده اش می گیرن
خورشید هنوز طلوع می کرد ، غنچه ها هنوز بودند و پرنده ها هم هنوز هم تجزیه می شدند ... و دوباره گل ها

بخند چون هنوز هم قراره بچرخه

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عنکبوت های شطرنجی


گاهی چقدر فاصله است بینِ چند ساعت
ظهر می خواستم این پست رو بذارم اما به دلایلی نشد ، و حالا که می خواستم اون جمله ها رو پای این عکس بنویسم ، دیدم که این من نیستم ، نه این آدمی که با این ژست عکس گرفته و نه کسی که این کلمه ها رو نوشته
اومدم که اون کلمه ها رو بنویسم ، که بگم اومدم و دیدم اینستا شده یه تلویزیونِ سیاه سفید بدون هیچ آنتنِ کج و کوله ی در هم تنیده ای ، از عنکبوتای سیاه و سفید و شطرنجی بگم ، اما نشد ، گفتنِ چیزی که دیگه ربط و شباهتی به تو نداره تنها یعنی اضافه کردنِ یه دروغِ جدید به دروغای دنیا ، نه این عکس کسیه که داره این کلمه ها رو می نویسه و نه اون کلمه ها شباهتی به ایمانی دارن که الان دارم می بینمش و واقعا که بعضی واژه ها یکبار مصرفن و بعضی هم محصورِ تاریخِ مصرف
ساعت های عجیبی داریم توی روز ، ساعتایی که هنوز نیومده رنگشون رو به خودمون می گیریم ، ساعتایی که بعدِ گذشتن هنوزم صداشون باقیه و ساعتایی که تنها برای گذشتن میان ، ساعتا گاهی میشن مجمع الجزایرِ سیب های گردون و مایی که چمباتمه زده کاملا بیکار خیره موندیم که این سیب ها چه چرخایی می خورن و چی میاد و میشه
فاصله است گاهی ، گاهی هم تنها صدای تیک و تاک
از همه ی دوستایی که من رو دعوت کردن به این ماجرا به خاطر لطفِ دونه دونه شون ممنونم
شبِ همه تون بخیر


پ.ن: پیرامونِ چالشِ عکسِ سیاه و سفید در اینستاگرام


پیچیدگی های خالی

شاید کمی از ظهر نگذشته بود که چشم هام کوچ کردن ، نمی دونم چرا یا به کجا اما در دنیای بعد از چشمام که تنها چیزی بود که به یاد میاوردم تنها خستگی بود ، شاید هم همین خستگی بود علتِ این دو حفره ی خالی
یه چیزِ جالب راجع به سندرمِ چشم های کوچ زده ، چیزی که همین امروز متوجهش شدم ، که روح می پره ، آره ، درست مثل الکل ، درست از وسط حفره ی خالیِ چشمات و تو این رو فقط از صدای گذشتنِ سردی تشخیص می دی که حتی بسته شدنِ دری هم پشتِ سرش نداره
به هرحال ، در دنیای خسته مردمانِ تاریک زی ، می دونستم که هنوز هم ظهره و هنوز خستگی بود که می تازید و سکوت که شاید از روی شانس تنها فاصله ی همه ی رفته چشم هاست ، شاید اونقدرا هم غیر منتظره نبود ، خستگی و دور شدن از عادتِ نورهای پُرلبخندِ انسان ها و همه ی این وول خوردن های کاتوره ای و به شدت انسانی باید یه اثرات جانبی ای هم می داشت 
چشم ها که باز می موندن ، که امشب شاید همون شب باشه ، که نکنه بخوابم و لحظه ی خیسِ آرزو بی اونکه بفهمم از من بگذره ، که چشم های بسته بیشتر از اونی فاصله دارن که من را طاقت هست ، و وای که این جمله ها چقدر قدیمی ، چقدر بوی خاک ، چقدر آشنا
در دنیای تاریکِ چشم رفتگان انگار که دیگه سکوت نبود ، طنینِ صدایی بود که همه جا می پیچید و می چرخید ، شاید صدای ضربه های ناقوس بود که همه ی این موریانه های خسته رو به انتهای مسیرِ زمین می کشوند ، و می دونستم که همه روونیم و صف به صف در این بی خبریِ بی هیجان طی می کنیم زنگ به زنگ ، و هیچکس حتی از توقف سوال هم نمی کرد ، موجی شده بودیم روون میونِ ملودیِ سکوتِ این تاریکترین جریان
نه ، هنوز هم روز بود و من هم همونجا مونده بودم ، ایستاده زیرِ آفتاب با حفره هایی تاریک میونِ همین صورت ، دور افتاده از مسیرِ تبعبدِ روحی که بی من به زیرترین زیرزمین ها روان بود و ای کاش که باران بود ، که کاش توی همین حفره ها غرق می شدم و سرد
و خسته از این ترس که تازه نگاهی تازه نقس از راه برسه و بگه که سلام ، چرا رو به دیوار ایستادی و پشت به شهر ، و من ، و این حفره های خسته از جواب و سکوت

ایمان چرا اونجا ایستادی؟ داری چیکار می کنی؟

و من برگشتم و سخت ترین کارِ دنیا شدم ... لبخند زدم


۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

رنگینه های من ، این بار دور از قرار


رنگینه های ساکت ، گاهی اخمو و گاهی سرد ، گاهی هم نشسته فقط با یه لبخند معمولی اما قشنگ تا هرچقدر که دلت بخواد
رنگینه های ساکت عطرِ خوبی دارن ، انگار که از تناسخ اومده باشن ، از یه زندگی پشتِ این جریانِ دَوارِ خاطره ها ، اما نه خیلی دور ، شاید با یه زندگی فاصله اما انگار که همین حوالی ، انگار که همینجا بودن ، شاید همین حیاطِ کناری که فوقِ فوقش همه ی فاصله ای که بلد بود داشته باشه تنها یک دیوار آجریِ ساده بود ، همه ی حرفم اینکه هرچند اخم هرچند خاموش ، اما رنگینه ها گرمای آشنایی دارن شاید درست مثل بازی های بچگی ، امنیت دارن و سفره ی دلت راحت براشون بازِ بازه اگه بدونی که گوش می شن
رنگینه ها گاهی نگاهن ، گاهی همه ی وجودشون چشم میشه و گاهی خوشایند ناگهانه ها می شن و آوایی رو حس می کنی که انتظارش رو هیچوقت نداشتی که اینقدر دلنشین ، اینقدر بی هوا ، اینقدر نزدیک
رنگینه ها روزت رو می سازن ، گاهی با چندتا کلمه ، گاهی ام تنها با بودنشون و نه هیچ کلمه ی دیگه ای
رنگینه ها موجوداتِ خوبی ان ، مراقبشون باشین


۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

قدم زنان در میانِ لاله زار


دیگه دیده نمی شد ، تا کمر از پنجره خم شده بودم بیرون میونِ یک روز آفتابیِ معمولی، یادم نمیومد آخرین بار چند وقت پیش بود که بیرون رفته بودم
اما آخه اون دیگه دیده نمی شد و ، و اگه نمی دیدمش باید چیکار می کردم؟ سوالِ اصلی دقیقا همینجا بود، که نمی دونستم یا بهتر بگم نمی تونستم و نمی خواستم ، انگار که بودن رو به شکلِ دیگه ای جز دیدنِ اون از یاد برده باشی ، انگار این دیدن و بودن رنگی باشه پیش از تو، شاید شبیهِ همه ی هویتی که می شناسی حالا با هر توصیف و آه و ناله ای که فراخورِ زمان شکلش رو می گیره
بیرون امن به نظر میومد ، همه چیز عادی به نظر می رسید اما ، اما غریب بود و از جنسِ نرفته ها و ندیده ها
از خودم می پرسیدم که آیا ارزشش رو داره یا نه ، که آیا حاضرم به گذشتن از درِ نرفته ی سوراخِ خرگوش؟ بدون درنگ و فکر و حتی جواب دستگیره ی در رو چرخوندم و از در گذشتم
سوراخِ خرگوش نه بلندم کرد و نه کوتاه و نه دری کوتاه برای فرار داشت و نه حتی بلند  ، سوراخِ خرگوشِ من بدون حتی ذره ای دَر ، زندگی رو جلوی چشمای بی تجربه ی من آوار کرد
شاید شبیهِ فضاهای پَسا آپوکالیپتیکِ فیلم ها بود، اما داستان اینجاست که توی واقعیت چشمات می بینن،همه چی اینو می گه که این واقعیته اما همه ی بودنی که تا اون لحظه زندگی کردی می گه که این نمی تونه چیزی جز یه کابوس باشه
قدم هام رو شروع کردم ، گنگ و بی حس ، زمینی متروک تر و مطرود تر از هر کارزارِ فاسد شده ی دیگه ای ، بالاخره چشم از قدم هام برداشتم و نگاهم رو روی افقِ این سرزمینِ نفرین شده انداختم ، بی حاصل زمینی که تا چشم کار می کرد خاکستر بود و گهگاه رعد و برق هایی که تداعیِ این بود که این سرزمین مدت هاست بازیچه ی دست هزار و یک اهریمنِ اهلی و غیر اهلی دیگه شده و اکنون این پیوند صمیمی تر از اون بود که نتونه این دنیا رو از خاکستر جدا کنه
ندیدنش که میونِ اونهمه گنگی تبدیل به خاطره ای محو شده بود باعث شد کمی به خودم بیام
به اطرافم نگاهی انداختم ، و وقتی که چشمم کم کم یاد گرفت تا عادت کنه به این ویرانی اونوقت بود که تونستم ببینم
سلول سلول سلول ، قفس هایی که از اینجا تا افق کوچکترین فضایی رو خالی نگذاشته بودن ، از دور به مجسمه های گِلی شبیه بودن اما نزدیکتر که می رفتی اونجا بود که می دیدی ، سرگردون با چشمایی که انگار رضایت از ابتدای خودِ خلقت تا الان نگاهی بهشون ننداخته بود ، و مسخ ، گاه لبخند و گاه اخم و برای سوال ها و نگاه های نگرانِ من جوابی نبود ، تنها نگاه بود ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ، انگار نه انگار که این سرزمین نسل هاست که به تاراج رفته
ایمان تویی؟شما؟ دنبالِ کسی می گردین؟  تکیه به قفس داشتند ، قفس های صورت و امواج و اصلا تمام فرفنگ های لغات تمام دنیاها ، اما آزادترین لحنِ تاریخ میونِ واژه هاشون می لرزید ، بیشتر به طنزی تلخ می مانست به بهانه ی اختتامیه ی تاریخ
و راستش با همه ی جنونی که در و دیوارِ این کابوس رو تغذیه می کرد اما خیلی هم عجیب و نا آشنا نبود ، نه غریب تر از دنیاهای قبلیِ دوپازادگانِ قبلیِ من ، و راستش بی شباهت نبود به جنونِ هر روزه ی ایمانی که می شناختم و هنوزم که هنوزه توی این سیاه و خاکسترِ این رستاخیزِ احمقانه هنوز هم می شناسمش ، یه جورایی شبیهِ خونه بود ، آشنا
شاید فقط یک روزِ معمولیِ جدید بود وسطِ یک خونه ی جدید
و من روزم رو شروع کردم ، روزم رو قدم زدم، با شادی ، روی همه ی اسکلت های کهنه و جمجمه های بی حال و دیوار های زنگار گرفته و پنجره های متروک ، و کم کم مسیرم رو به سمتِ نگاهی که برای ایمانِ من تنها بودنِ دنیاها بود پیدا کردم ، قفسِ دیگه ای بود شبیهِ همه ی قفس ها ، شاید آرزو داشتم که شاید حتی یه کم فرق داشته باشه ، شاید کمی ناراحتی یا حتی لبخندی از اینهمه جنون ، اما نه
قدم هام نه آهسته شدند و نه تند و بعد ، حتی متوقف هم نشدند
از همه جا رفتم ، از این آژیرِ ممتد و این اخطارِ کِش دار که فورا به سلول هاتون برگردین ، جنونِ محیط بیش از حدِ مجاز است
و جوابم تنها لبخند بود ، شاید جنون تنها راهِ حلی بود که می تونست تمامِ اجزای این دریده بازارِ احجام رو سامان بده ، هدفون ها رو دونه به دونه توی گوش هام گذاشتم و سعی کردم بدون اینکه ریتمِ بدونِ نظمِ آهنگ روی قدم هام تاثیر بذاره شادیم رو پنهون کنم ، و راستی کدوم شادی؟ نه شمالی و نه جنوبی ، تنها هوشیاریِ من و خودآگاهیِ من از این هوشیار و جهتی که می تونست هرجایی باشه
شایدم می تونستم قفسم رو از نو پیدا کنم اما حتی تصورش هم دیگه به طرزی احمقانه خالی از هر نوع جذابیتی بود
حتی دیگه یادمم نمیاد که چی من رو به این دنیا کشوند ، اما نه به رنگِ چاره که به رنگِ سپاس خوشحالم ، دنیایی از جنون بالغ میشه و دنیایی دیگه از رکود و تا جایی که من از این رنگ ها چشیدم می دونم و ایمان دارم که دنیاها از جنون زاده می شن و نه از هیچ هیچ عصرِ خواب زده ی بی هویتی.
ایرادی نداره ، بذارم تا کمی هم رقص به این خاکستریِ دیوونه اضافه بشه ، قدم قدم رقص
قدم زنان در میانِ لاله زار



۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

سادگی های پُرخوابِ سرد ، نوبرانه دردهای روز


یه روزایی یه چشمایی و یه صداهایی اینو یادت میارن که گم شدی ، می خوام ساده بنویسم این بار ، یه روزایی یه دستایی و یه داستانایی می خوان یادت بیارن که سوار قایقی ، قایقی که رنگِ تو نیست ، رنگِ بقیه است ، بقیه های مختلف ، بقیه های سر ، بقیه های نگاه ، بقیه های لب ، بقیه ای که کیلومترها دورترن از اون چیزی که تو از بودنت می شناسی
به خودت میای و می بینی که وسط معرکه ی سرد و بی انعکاس و بی بهارِ اون دیگرانی ... از این سواری مجهول پیاده می شی اونم وسط ناکجاآبادی که نه واژه ای توش پیداست و نه آدمی و نه جهتی
نه اشتباه نکن ، این نه غمه و نه نا امیدی
گم شدن بد نیست ، گم شدن یعنی یه عالم زمین جدید ، یه عالم زمین برای ساختن ، برای تکثیر ، یادت نره که ناسلامتی ما هم میکروبیم ، میکروب هایی بی نهایت زیاد و بی نهایت تنها
گم شدن بد نیست ، همونطور که انتخابِ هیچ کسی هم نیست ، چون سرگردونی داره ، درد داره ، تلاش داره ، شکست داره ، درست مثل وقتی که واژه هات مسموم از کسی جز خودت باشن
اما بدیِ نسلِ من و توی بشر گاهی تو همینه، که آرامش رو با رکود یکی می دونیم ، که ثبات و نظم رو مترادف می دونیم و فکر می کنیم نه انقراض مجازه و نه استرس
گم شدم ، دوباره هم گم شدم و راستش رو بخوای اونقدرا هم خوشایند نیست ، اما این رو می دونم که مسیری رو که می تونم ایمان رو انتهاش پیدا کنم ، چه کوتاه و چه بلند ، انتهاش دیگه من نیستم ، هرچیزی که باشه بیشتر از اون چیزیه که گم کرده بودم اول مسیر و بیشتر از اون چیزیه که می شناختم
و این زیاد شدن،همون چیزیه که گم شدن رو برای هر میکروبی قابل تحمل می کنه

۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

اعتراض وارد نیست


به سیاقِ مُباهله راه درازیست که رسیده ام ، زیرِ همین آفتابِ آشنا ، اگر قصدِ احوال داری از مسیرِ ندیده شدن آمده ام ، مباهله ام ، پاکباخته قمار می کنم ، تاس و داسِ ریزنده ی من کجاست؟عقوبتِ عادت شده ی من کجاست که این سرگردانی را یارای این حجمِ بی هوایِ خاکستر نیست
جرعه جرعه مسیر می کنم و قدم به قدم مسخ می شوم ، به شرطِ کدامین بیراه  آوار می کنی تمامِ این چهاردیوارِ اوهام؟ کدامین حریم و کدامین پرده بود که بشارتِ عذابش داده بودی؟
ایستاده بر کویی ام که قرارش را من که هیچ کائنات هم از یاد برده اند ، به پرده دری می خوانمت به آن امید که شاید به لطفِ خشم ، عذابت رنگِ لمس گرفت و این دیوارها سستی و ریزش می شدند و شاید که هوایی تازه ، شاید که نگاهی ، شاید که ندایی
خبرت آورده ام ، شمعدانی ها را آب داده ام آن قَدَر که برای مرگِ این آبشخور حتی نایِ زاریشان نیست ، کنارِ پنجره کز کرده اند مثلِ همان روزِ باران ، ساکت وزیبا و لال ، نگران نباش ، همه خشک می شویم ، همه خاکستر ، شاید شمعدانی های خوابِ من اما چندسالی زودتر
از ناگهانه ها هست شدم ، از گل های نحیفِ باران ، از رویش و افولِ ناگهان و راستی تو کجا بودی که زمین یک به یک از دمِ تیغ به پوزخند بوسه می داد؟
از کوچه های خلوتِ یتیم خبرت هست؟
نه ، نه تو و نه من که نه من وجودم و نه تو موجود ، به قرارِ واقعیت هم که بنگریم صفحه ای بود از اساطیرِ میانِ دو روز و دو شب ، صدایی که به وقتِ آفتاب رنگ می باخت و می دانی مجالِ وجود چقدر ناچیز است؟ اگر آب نباشد ، اگر شمعدانی نباشد ، اما دل به این خوش دارم که تا خودِ لحظه ی آفتاب ، پنجره هنوز هم به جاست
سخن کوتاه ، از ورطه ی خیالم ، بافته و تافته شده ی داستان های تکراریِ مادربزرگ ، اثری از وجود مرا یادگار نیست ، تو هم که انعکاس بی نمای این شبی ، بهانه ای که مکالمه ی تک نفره ی من ، بی نفس رو به نیستی نگذارد ، پس ، اگر نه من و نه توییم ، پس این زمینِ پر از خون چه حکایتی است، که نه منی هست و نه تویی و نه خونی و نه کسی که بریزد اینهمه سرخ
راستی ، درد دارم ، آستانِ شفایت کجاست؟

نه ، آسایش نگاه دار که نه من مردِ این طلبم و نه این ریسمان گسستنی ، تاریخ و زمین به دندان ، نگاهم ، تنها نگاه