کم کم احساسِ خارش داشت روی پوستِ همه ی تنش قدم رو
میرفت و نمی تونست هیچکاری براش بکنه , مگه می تونست جلوی وزنِ اینهمه نگاهِ سوزن
سوزن رو بگیره? انگار که وسطِ یک روز معمول توی آمازون توقع مصون بودن از حجم قطره
ها رو توی ذهنت منطقی بدونی ... حسِ اسب مسابقه ای رو داشت که همه به اسم نگاهش می
کردن , به شماره , به نقطه ای که استاندارد و خط کشی شده برای گذر طراحی و مهندسی
شده بود و شاید هم سطح شیبدارِ اقبال به طرف جیب حماقتِ پِیک های نه چندان مست از
اضطراب...کسی نمی دید صدای نفس نفس زدنی رو که می شد از سطحِ همه ی پوست عرق کرده
اش شنید ,کسی نمی دید که کشیده می شد و نگاه ها تا جایی که حرکت بود کاری به سقوط
این بخت برگشته نداشتند ... نگاه , نگاه ,سیاهچاله هایی که با براقترین خاطراتِ
گیتی هم نه اشباع می شدند و نه سیر و گویی تنها در انتظارِ لحظه ی سقوط به سر می
بردند تا به تنوع سویی دیگر , جایی دیگر شاید...شب رو دوست داشت, چون نگاهی تنش رو
از خودش , از خستگی و تنهاییش نمی گرفت ... مست از سکوت دور از شمارش , تنها دود
بود که پیچ و تاب می خورد ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر