۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

قرار به وقتِ سرگیجه

ظرافتِ فردیت را به خوبی از بر بود و جدا از واژه ها خود هم ظریف بود ... می گذشت و به دور از مفهومِ فاصله میان تلاش و واقعیتِ محصور فاصله می ساخت, بعضی اتهام به فانتزی پنداری اش می زدند که تو سقوط کرده ای به درون , که نگاهت گودالی است که غریبتر می شود هر متر , اما این واژه ها دیگر تهی بودند از طنین , و تنها او می دانست حقیقتِ فاصله را, هر شبی که ماه و ماهتاب تنها با او بودند و با ظرافت تنِ رنجور از تلاش را به نوازشِ فاصله ها تسلیم می کرد ... تنها او می دید رستاخیز دانه ها را زمانی که صدایی برای بروز ، درونشان باقی نبود ... انگار جدا افتاده از کائنات , شبی در اتاقی بیراه در آغوشِ مهتاب از خواب بیدار شده بود و بهت زده تا قرارِ همیشه ی رستاخیز تا خودِ دانه ها با قدم هایی برهنه آمده بود تا باور کند زُلالِ جدا بودن... صدایی نبود ,چیزِ خاصی نبود جز دنیایی که در کِش و قوسِ رستاخیز بی قرار بود و چرخ می زد ... چشم های عمیقی داشت , عمیق و خسته ...



پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر