ظرافتِ فردیت را به خوبی از بر بود و جدا از واژه ها خود هم ظریف بود
... می گذشت و به دور از مفهومِ فاصله میان تلاش و واقعیتِ محصور فاصله می ساخت,
بعضی اتهام به فانتزی پنداری اش می زدند که تو سقوط کرده ای به درون , که نگاهت
گودالی است که غریبتر می شود هر متر , اما این واژه ها دیگر تهی بودند از طنین , و
تنها او می دانست حقیقتِ فاصله را, هر شبی که ماه و ماهتاب تنها با او بودند و با
ظرافت تنِ رنجور از تلاش را به نوازشِ فاصله ها تسلیم می کرد ... تنها او می دید
رستاخیز دانه ها را زمانی که صدایی برای بروز ، درونشان باقی نبود ... انگار جدا
افتاده از کائنات , شبی در اتاقی بیراه در آغوشِ مهتاب از خواب بیدار شده بود و
بهت زده تا قرارِ همیشه ی رستاخیز تا خودِ دانه ها با قدم هایی برهنه آمده بود تا
باور کند زُلالِ جدا بودن... صدایی نبود ,چیزِ خاصی نبود جز دنیایی که در کِش و
قوسِ رستاخیز بی قرار بود و چرخ می زد ... چشم های عمیقی داشت , عمیق و خسته ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر