۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

آلرژیِ فصلی به تمامیِ انواعِ رستگاری

صدا , صدا ,بالا تر و بالاتر اوج می گرفت و تنها جوابی که شنیده میشد حلقه های دود بود که با صبری تلخ جان می گرفتند و شناور به این سکوتِ پرلرزش لبخند می زدند
صدا صدای جدیدی نبود , همان سفارشِ همیشگی و همان سلیقه و همان نخ های بی درنگِ التهاب,اما ثانیه های بی خبر را تا کجا توانِ تحمل بود این کارزارِ کور را?
سپیدارها در دوردست هنوز هم به درخت می مانستند و حال من از همین فاصله ی نزدیکِ دود,به هیچ موجودِ ریشه دوستی نمی مانم,چه رسد که پیش آن سپیدارها باشم و بمانم و دست تکان دهم که هی این منم!این منم,چه جمله ی غریب و گنگی , شاید این من در تاریخ هنوز رنگی از اعتبار طلب کند اما اینجا نگاه به نگاه به انقضای تاریخ خود لحظه به لحظه شهادت داد که متروک ماند,زمانی دور,پشت دودهای شب ...


پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر