۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

او و یک منظومه هذیان برای پُک های بی زبان

چندین صفحه ای بود که رفته بودند , نه یک نفر که تمامی واژه ها ... اهمیتی نداشت , دنیایی داشت به تمامیت از آنِ خودش , هر آنچه از افق به آرزو داشت در آغوشِ ماسیده اش می ریخت و همه را سرِ زمین خالی می کرد ... پُک ها , انگار که حدی داشتند برای عمیق بودن و چه بد که سرحدِ هر فصلی درد بود و او هرآنجایی بود که فصل به فصل می رسید و تردیدِ لباس سر به عریانیِ فرار از دایره وارِ تکرار می گذاشت ... پُک های مست و بیچارگانی که بی خبر از این کوچ دیرهنگام دست به دست می سابیدند ...



پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر