فال ها بی تفاوت میان انگشتانِ کوچک و کثیفِ دخترک جا خوش کرده بودند
, به جایی خیره نبود , تنها قدم میزد میانِ تیزیِ فلزات و قطره های چشم صورتِ خسته
اش را تمیزتر کرده بودند , سکوت , همه متعجب از این موجود که به شیشه های بالا
نداده نگاهی نداشت و تنها می گذشت ... بی تفاوت ,انگار بعد از چندین آخرالزمان مرگ
جذابیتی برایش باقی نبود و دخترک از میان گورها و سکه های شهر,امیدِ گم شده اش را
ناامید جستجو می کرد ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر