۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

اندر احوالاتِ بازیِ روزگار با گرده ها

چهره ی آفتاب سوخته ای داره , شاید سی و اندی سال بیشتر نیست , شاید اگه بخوام ترجمه ای از چهرش بردارم اون ترجمه چیزی جز واژه های خسته و ناراضی نیست...داره اوستا وار برای چندمین بار با کلیدی ور میره که قراره دوباره کلید جدید باشه برای من.
سر به زیره , پای دردِ دلش که بشینی دردت میاد از سوزی که پشتِ دیوارهای سرنوشت گرفتارش کرده , کلیدسازه , گلایه اس, پر از گلایه , که من که کج نرفتم ,من که به این سن رسیدم لب به سیگار نزدم , من که به پیشنهادای خلاف و دزدی هرچی که بوده جوابِ رد دادم...اما پس چرا? من با این سن و سال چرا باید توی نونوایی بخوابم?
و من که به خیالِ خودم آشنام با تو در توی ضمیر , چه غریبم با اینچنین اصواتِ قریب
کاش گرده افشانی ها تصادفی تر از بازی معمول سرنوشت بودند


پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر