انگار بالاخره گرفتارِ اين شكل كليشه اي شده بودم، شكلي به زنجير كشيده شده كه حتي اساطير هم از بند هايش مي گريختند و قدم زدم، ميان باران و گِل و برهنگي، روزي كه به هيچ وجه شباهتي به آغازی دوباره نداشت...
۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه
۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه
رهگذری که اصطکاک نمی شناخت
فال ها بی تفاوت میان انگشتانِ کوچک و کثیفِ دخترک جا خوش کرده بودند
, به جایی خیره نبود , تنها قدم میزد میانِ تیزیِ فلزات و قطره های چشم صورتِ خسته
اش را تمیزتر کرده بودند , سکوت , همه متعجب از این موجود که به شیشه های بالا
نداده نگاهی نداشت و تنها می گذشت ... بی تفاوت ,انگار بعد از چندین آخرالزمان مرگ
جذابیتی برایش باقی نبود و دخترک از میان گورها و سکه های شهر,امیدِ گم شده اش را
ناامید جستجو می کرد ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
اندر احوالاتِ بازیِ روزگار با گرده ها

سر به زیره , پای دردِ دلش که بشینی دردت میاد از سوزی که پشتِ دیوارهای سرنوشت گرفتارش کرده , کلیدسازه , گلایه اس, پر از گلایه , که من که کج نرفتم ,من که به این سن رسیدم لب به سیگار نزدم , من که به پیشنهادای خلاف و دزدی هرچی که بوده جوابِ رد دادم...اما پس چرا? من با این سن و سال چرا باید توی نونوایی بخوابم?
و من که به خیالِ خودم آشنام با تو در توی ضمیر , چه غریبم با اینچنین اصواتِ قریب
کاش گرده افشانی ها تصادفی تر از بازی معمول سرنوشت بودند
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
قرار به وقتِ سرگیجه
ظرافتِ فردیت را به خوبی از بر بود و جدا از واژه ها خود هم ظریف بود
... می گذشت و به دور از مفهومِ فاصله میان تلاش و واقعیتِ محصور فاصله می ساخت,
بعضی اتهام به فانتزی پنداری اش می زدند که تو سقوط کرده ای به درون , که نگاهت
گودالی است که غریبتر می شود هر متر , اما این واژه ها دیگر تهی بودند از طنین , و
تنها او می دانست حقیقتِ فاصله را, هر شبی که ماه و ماهتاب تنها با او بودند و با
ظرافت تنِ رنجور از تلاش را به نوازشِ فاصله ها تسلیم می کرد ... تنها او می دید
رستاخیز دانه ها را زمانی که صدایی برای بروز ، درونشان باقی نبود ... انگار جدا
افتاده از کائنات , شبی در اتاقی بیراه در آغوشِ مهتاب از خواب بیدار شده بود و
بهت زده تا قرارِ همیشه ی رستاخیز تا خودِ دانه ها با قدم هایی برهنه آمده بود تا
باور کند زُلالِ جدا بودن... صدایی نبود ,چیزِ خاصی نبود جز دنیایی که در کِش و
قوسِ رستاخیز بی قرار بود و چرخ می زد ... چشم های عمیقی داشت , عمیق و خسته ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
او و یک منظومه هذیان برای پُک های بی زبان
چندین صفحه ای بود که رفته بودند , نه یک نفر که تمامی واژه ها ...
اهمیتی نداشت , دنیایی داشت به تمامیت از آنِ خودش , هر آنچه از افق به آرزو داشت
در آغوشِ ماسیده اش می ریخت و همه را سرِ زمین خالی می کرد ... پُک ها , انگار که
حدی داشتند برای عمیق بودن و چه بد که سرحدِ هر فصلی درد بود و او هرآنجایی بود که
فصل به فصل می رسید و تردیدِ لباس سر به عریانیِ فرار از دایره وارِ تکرار می
گذاشت ... پُک های مست و بیچارگانی که بی خبر از این کوچ دیرهنگام دست به دست می
سابیدند ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
ساعتِ استراحت
کم کم احساسِ خارش داشت روی پوستِ همه ی تنش قدم رو
میرفت و نمی تونست هیچکاری براش بکنه , مگه می تونست جلوی وزنِ اینهمه نگاهِ سوزن
سوزن رو بگیره? انگار که وسطِ یک روز معمول توی آمازون توقع مصون بودن از حجم قطره
ها رو توی ذهنت منطقی بدونی ... حسِ اسب مسابقه ای رو داشت که همه به اسم نگاهش می
کردن , به شماره , به نقطه ای که استاندارد و خط کشی شده برای گذر طراحی و مهندسی
شده بود و شاید هم سطح شیبدارِ اقبال به طرف جیب حماقتِ پِیک های نه چندان مست از
اضطراب...کسی نمی دید صدای نفس نفس زدنی رو که می شد از سطحِ همه ی پوست عرق کرده
اش شنید ,کسی نمی دید که کشیده می شد و نگاه ها تا جایی که حرکت بود کاری به سقوط
این بخت برگشته نداشتند ... نگاه , نگاه ,سیاهچاله هایی که با براقترین خاطراتِ
گیتی هم نه اشباع می شدند و نه سیر و گویی تنها در انتظارِ لحظه ی سقوط به سر می
بردند تا به تنوع سویی دیگر , جایی دیگر شاید...شب رو دوست داشت, چون نگاهی تنش رو
از خودش , از خستگی و تنهاییش نمی گرفت ... مست از سکوت دور از شمارش , تنها دود
بود که پیچ و تاب می خورد ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
آینه های فراخ ، خرگوش های تنبل
توی آینه خودشو ور انداز می کرد و با خودش می گفت,عیبی نداره اگه شبیهِ خودم نیستم , عیبی نداره اگه کنترلی روی این بودن ندارم , عیبی نداره
اگه زندگی کیلومتر ها دورتر از اونجاییه که من خودم رو می شناسم ... می دونم که چه
بایدی رو می خوام و چرا , حتی اگه دستم از روحم هم کوتاه باشه,از چشمام,از لب هام
, اما یه روزی اونقدر واضح زمزمه میشم که این پوست شعله شه,که چهارچوبی به اسمِ من
دیگه محدودیتی رو نه به این خسته مفهوم تحمیل کنه و نه به هیچ نگاهی...مدت هاس که
کلمه ای خارج از این دیوار به گوش نرسیده , متروک , مطرود , منتظر
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
آلرژیِ فصلی به تمامیِ انواعِ رستگاری
صدا , صدا ,بالا تر و بالاتر اوج می گرفت و تنها جوابی که شنیده میشد
حلقه های دود بود که با صبری تلخ جان می گرفتند و شناور به این سکوتِ پرلرزش لبخند
می زدند
صدا صدای جدیدی نبود , همان سفارشِ همیشگی و همان سلیقه و همان نخ های بی درنگِ التهاب,اما ثانیه های بی خبر را تا کجا توانِ تحمل بود این کارزارِ کور را?
سپیدارها در دوردست هنوز هم به درخت می مانستند و حال من از همین فاصله ی نزدیکِ دود,به هیچ موجودِ ریشه دوستی نمی مانم,چه رسد که پیش آن سپیدارها باشم و بمانم و دست تکان دهم که هی این منم!این منم,چه جمله ی غریب و گنگی , شاید این من در تاریخ هنوز رنگی از اعتبار طلب کند اما اینجا نگاه به نگاه به انقضای تاریخ خود لحظه به لحظه شهادت داد که متروک ماند,زمانی دور,پشت دودهای شب ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
صدا صدای جدیدی نبود , همان سفارشِ همیشگی و همان سلیقه و همان نخ های بی درنگِ التهاب,اما ثانیه های بی خبر را تا کجا توانِ تحمل بود این کارزارِ کور را?
سپیدارها در دوردست هنوز هم به درخت می مانستند و حال من از همین فاصله ی نزدیکِ دود,به هیچ موجودِ ریشه دوستی نمی مانم,چه رسد که پیش آن سپیدارها باشم و بمانم و دست تکان دهم که هی این منم!این منم,چه جمله ی غریب و گنگی , شاید این من در تاریخ هنوز رنگی از اعتبار طلب کند اما اینجا نگاه به نگاه به انقضای تاریخ خود لحظه به لحظه شهادت داد که متروک ماند,زمانی دور,پشت دودهای شب ...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
زنگ زدگی های چسبناک
هر چی توی کلمه هاش می گشت چیزی پیدا نمی کرد تا بتونه چیزی بگه که
حداقل دل خودش رو خوش کنه , امید از سکوت و سکوت از ترک به امانت گرفته بود , سال
ها گذشته بود و هنوز واژه ها را روغن کاری می کرد که نکند گوشه ای جاییشان یک وقت
زنگ بزند , که نکند یکوقت بگویند واژه های ما قدیمی شده و وا اصفا که ما چنین
واژگانی اختیار کرده بودیم در گذشته ای نه چندان بعید ...که آنچنان استوار
ایستادیم که فرسایش با گرده افشانی نشاط آمد و یادی نداشتیم که چه گذشت بر سالیان
استوار ما که صدایی نداشتند جز تیک و تاک صبور مقاومت...کسی نبود که بگوید پدرجان
جنگ سرد سال هاست که از میله های پرچم رفته توی گنجه و گنجه انتهای انباری و توی
تاریکی زیرزمین,که پدر جان بیدار شو از این بیداری ات بترس که چه بیشمار لطافت از
گونه هایت به نوازش گذشتند اما تو به وفای واژه های کهنه ات به همه شان خیانت کردی
بیدار شو,دیگه نیازی به ایستادن نیست,هیچوقت نیازی نبود,تا آب تنی راهی نیست,تا خنکای پرالتهاب آغوش و قهوه و سیگار,تنها یک درنگ فاصله است...بیدار شو,تو اشتباهی آمدی,اشتباهی ماندی,اینجا تمام شد,تمام نشو...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
بیدار شو,دیگه نیازی به ایستادن نیست,هیچوقت نیازی نبود,تا آب تنی راهی نیست,تا خنکای پرالتهاب آغوش و قهوه و سیگار,تنها یک درنگ فاصله است...بیدار شو,تو اشتباهی آمدی,اشتباهی ماندی,اینجا تمام شد,تمام نشو...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پاورقیِ ریزی از یک موجودِ گرسنه
سلام من گشنمه!
خلاصه ی کلام اینکه کمال گرایی ما رو بالاخره یک روز به باد می ده!
میونِ هزار جور مشکل و مشغله ی ریز و درشت، اینکه متنایی رو از اینستاگرام بذارم اینجا دیگه نوبره!
شاید بد نباشه اگه گهگاهی مثل پستِ قبل و احتمالا چندتا پستِ بعدی ، یه چندتایی رو از فیس بوک یا اینستاگرامم هم بیارم اینجا تا همه کنار هم جمع باشن ، و هر متنی که از اینستاگرامم به اینجا هم منتقل کنم با یه پی نوشت مشخص می کنم چون راستش چیزی که برای اینجا می نویسم فرق داره با اینستا و فیس بوک و غیره ، گاهی هم متنای اینجا رو اونجا می ذارموکه شاید شمای عزیز بپرسی که اصلا چه نیازیه به این توضیحات!خب، سوال خوبیه :)
-و این وسط جا داره از شما مخاطبینِ جان که با نظرها،پیشنهادات و انتقاداتون من رو سر ذوق میارین کمالِ تشکر رو بکنم!از دیوار صدا دربیاد از شما یه صدای کوچولوام درنمیاد!
-و این وسط جا داره از شما مخاطبینِ جان که با نظرها،پیشنهادات و انتقاداتون من رو سر ذوق میارین کمالِ تشکر رو بکنم!از دیوار صدا دربیاد از شما یه صدای کوچولوام درنمیاد!
دم عید واسترس هایی که تا بعد از عید با ابهام و کاهنده باقی می مونن ، و منی که در گرسنگیِ تمام به این کار مشغولم :)
خاکستری ها همیشه هستن ، جایی نمی رن ، پس از غذاتون لذت ببرین ، گاهیم ادبیاتتون رو خاکی کنین ، به جایی بر نمی خوره :)
پی نوشت : احساس نهنگ گونه ای دارم این روزا ، که به دلیل عزیمت برای غذا از توضیح بیشتر معذورم
حاشیه ای بی صدا بر آخرین چهارشنبه ی سال و یا ... شعله های کوچکِ من
شعله های کوچکِ من,ساعت ها دور از بلوغ,در شبی که جشنِ بلوغ بود برای
تمامیِ شعله هایی که زبانه کشیده شاد صعود شدند
شعله های کوچکِ من,در آغوشِ آرامشی به دور از هیاهوی هیچ,اینجا آهسته
گام برداشتن را مشق می کنند
و من,که رویاها دارم برای شعله های کوچکِ من,که روزی زبانه می کشند,که
روزی مشت های انقلاب می شوند و فریاد,که روزی زمین را به کامِ ابدیتی خاکستر شکل
بکشند...
اما این ترق و توروق حتی راه به فردای رویای من هم نخواهد داشت,تنها
رقصِ مرگ می کند
در دوردست فریادِ مرگ و سوختن رنگ گرفته,اینجا سطلِ آب نقطه ی تمامی این
رستاخیزِ کودکانه می شود
شعله های کوچکِ من,قشنگ مرگ می کنند,اما فقط تنها برای امشب...
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
اشتراک در:
پستها (Atom)