نسيم،به نظر از پشت
همين كوه اومده و همه ي منظره ي رو به رو رو به جنبش در مياره، شايد اگه كلاه سرم
نبود موهاي سرم هم با درختا و اين منظره توي اين رقص صبگاهي هم داستان مي شدند،
سرما لرزش كم جوني رو تو وجودم بيدار ميكنه كه ترجيح ميدم فقط گوش بدم به صداش ولي
آروم روی اين صندلي قديمي بشينم و نذارم به دست و پام برسه.
روي منظره ي دوردست
كوه كه از پشت مه مرموزتر از خود هميشگيش به نظر مياد دقيق مي شم، مثل يه موجوده
كه انگار بعد از ميلياردها سال ديگه حال حركت نداره و به سرما اجازه داده تا براش
تصميم بگيره و ، بلرزه...
نمي دونم چند وقت پيش
بود، اونقدر دور به نظر مياد كه انگار تاريخ توليد اين كوه و من زياد با هم فرق
ندارن، آسمون رو يادم مياد ، بارون رو، و خودم رو از پشت مهي كه انگار به اندازه ي
كل تاريخ بلند و طولانيه...
يادم نمياد چطور بودم
و چه شكلي داشتم، شايد يه كاغذ بودم، نه، به نظرم يه موشك كاغذي بودم، سفيد و شاد
و سر مي خوردم روي خنكي گذر، گذر از نقشه ها و آدما و زمين و زمان، يادم مياد
روزايي رو كه تو انتهاي زمين تو افق آلوده به هواي زمين خورشيد رو مي ديدم كه
دوباره مي رسيد و قصد داشت از زمين رد بشه و این گردي بزرگ رو دور بزنه... شاد بود
زمان، و زمين مي گذشت و ... ديگه كاغذي نبود، بال هاي سفيد و خط كشي هاي منظم
نبود، پر بود و بال زدن و من كه مرغ دريايي بودم و ناچاراز تكامل ، شادي رو با بال
هاي ناگريز از سقوط جستجو مي كردم، اقيانوس كه هميشه نداي وسوسه كننده اي داشت،
براي سكون، براي آشنا شدن با آنچه در كف خود داشت، پشت قلبش، جايي كه حتي نور هم
آن را لمس نكرده بود و شرط بودن ، جسد بودن بود...
و يك روز، ميون پوچي سياه و آبي و سفيد اين
سياره يك دلفين ديدم، شاد بود و ليز و پر از بي قراري مفاهيمي كه فكر مي كردم پیش
از تولد كوه هم سن و سالی که می شناسم طعم انقراض را چشيده باشند و ، رفتيم، ليز
مي خورد مي پريد و مي پريدم و شادي بود كه داشت كم كم رنگ واقعيت مي گرفت و سياره
كم كم از ناگزير بودن حقيقتش ميون خورشيد فراري و سياهي سرد فاصله مي گرفت، انگار
كه سر خوردن هاي دلفين بود كه سياره را مي چرخاند و ماه و خورشيد مي راند و من، من
كه با لبخند كم كم علت زندگي را درك مي كردم...
و خب، خدا هميشه
اونقدر شوخ طبعي داره كه بخواد پايان خوش رو از هر منظره اي دور كنه، و طي همه ی اين چرخيدن ها هيچ وقت فلسفه ي اين شوخ طبعيشو نفهميدم و
هنوز هم اون گوشه، درست كنار دنيا نشسته و داره آروم بهم ميخنده...
به هر حال، ذات بي
بازگشت تكامل رو يك روز ميون پرواز هاي خيس از ليز خوردن با يك ياد آوري ساه حس
كردم، يادآوري اين نكته كه دلفين هم مثل واقيعت ليز هوا يه روز از پشت چشم هاي پر
از شادي ليز مي خوره و توي اقيانوس تا ابد مي شه سوزني كه زماني ميان كاه بود...
يك روز آفتابي بود كه
فهميدم ديگه بالي ندارم! ديگه از مرغ دريايي خبري نبود و من توده ي بي شكلي بودم
كه داشت عجول سريع و سريعتر به سياره ي خاك زده نزديك و نزديكتر مي شد و تعجب کرده
بودم از اينكه هنوز چشمي داشتم براي ديدن اين توده ي بي شكل، اين سقوط و تيرگي خاك
كه گويي شتابان همه ي افق ها را در چشمم پر مي كرد، و انديشيدم كه چرا پرنده ها
پرواز مي كنند، پرواز ، برزخي ميان اوج و سقوط، تلاشي بدون پاياني واضح بین اوج و
بهشتي كه جاذبه هميشه بر او غلبه مي كرد و سقوطي كه ناگزير بود براي سكون..
ضربه ي محكمي بود،
خاك شكلاتي رنگ به همه طرف پاشيد و همه ي وجودم رو در بر گرفت، خاك سرد و خيس، نمي
دونم چند روز به اون حال مونده بودم و تنها چيزي كه مي ديدم خاك بود ، اما يك روز
شايد وقتي سر خوردن سياره رو به خاطر آوردم از ميان خاك ها بلند شدم، داشت بارون
مي اومد، روي زمين، من، و خاك هايي كه بدن عريان من رو پوشونده بودن...
سرد بود و از بی كسي
نسيمي كه برهنگيم رو هر لحظه به يادم مي انداخت و اجازه نمي داد فراموشش كنم
فهميدم كه توي جزيره اي متروك سقوط كردم، به خودم نگاه كردم، پا، دست، تنه،...
انگار بالاخره گرفتار اين شكل كليشه اي شده بودم، شكلي به زنجير كشيده شده كه حتي
اساطير هم از بند هايش مي گريختند و قدم زدم، ميان باران و گل و برهنگي، روزي كه
به هيچ وجه شباهتي به آغازی دوباره نداشت، و آسمانی خسته، همانطور كه در هر صفحه
از تقويم خسته ي اين سياره تكرار شده بود...
و دنيا دوباره تكرار
مي شد ، اما آرام، آنقدر آرام كه با فاصله ي بين دو قدم به راحتي مي شد طول تكرار
آن را لمس كرد، قدم، قدم ، زميني كه گويي از لمس پاهاي ديگه زمخت شده ي من خسته
نمي شد و باراني كه گويي من، جزيره و دنياي به شدت صاف من رو مدفون كرده بود.. دور
مي شدم، از بودن، از خاطره ي دنيايي كه هر روز شكل تابش مقابل چشمانم عادتی داشت
که ظاهر و ناپديد شود و ، فراموش كردم...
فصل دوم
بدون استراحت مي
باريد، انگار كه هيچ روز تعطيلي نبود و دیر مي شد براي حل كردن هر وجود زنده و غير
زنده اي در اين قطرات ريز هميشگي، به سختي ديده مي شد، حركت آرام اما مداومي كه به
سختي از پشت باران از دنياي خاكستري پيرامون قابل تشخيص بود، حدس مي زنم كه من
بودم و هنوز تعجب مي كنم كه هنوز هم بودم!
يك روز معمولي، قطرات مست، نفس هاي مست و قدم
هايي كه روي آرامش مرگ شكل خاك هاي بي ثبات ضرب گرفته بودند.. و انگار بيدار شده
بودم، درسته بيدار شده بودم و به جاي لمس درد هاي به جا مانده از اين خواب طولاني
فقط رنگ بود كه حس مي كردم، مي ديدم! پشت در بود و به سادگی اومد تو ! رنگین کمان
با قدم هایی کوچک و ظریف وترد شد ، وآره اومده بود به دنیای من! براي من نه، اما آمده
بود و در نهايت تعجب براي من ديگر جايي براي خواب ماندن باقي نگذاشته بود! و او
هنوز آنجا بود ودر نهايت حقيقت زنده بود و نفس مي كشيد و آيا این دنيا همان
واقعيتي بود كه تا ديروز توی همين تقويم بود؟! و دوباره شب شد، انگار سياره بعد از
اين همه مدت خواب بودن علاقه اي به بستن چشماش نداشت! صفحه هاي تقويم انگار ديگه
به هم وصل نبودن و توي هوا براي خودشون شناور بودن، انگار شفاف شده بودن و حتي نور
ماه هم ازپشت عددهاي عمر رنگين كمان مي نمود...
رنگين كمان تنها بود،
هم نوعانش خيلي وقت بود كه از اين زمين ها رفته بودند و رنگين كمان خيلي وقت ها
دوست نداشت به اين متروك بودن فكر كنه كه چرا... اما من هميشه مي ديدم كه سايه ي
اين ترك هنوز هم روي لبخندش سنگيني مي كنه... رنگين كمان خسته بود، از روز ابتداي
جهاني كه با قدم هاي تنهاي خودش شروع به شناختنش كرده بود تا همين الآن خسته بود،
خسته بود از اينكه محكوم بود به اجبار سخت و محكم بودن،خسته از درك نشدن اين سختي
بي پايان... رنگين كمان لبخند قشنگي داشت، درست مثل طنين صداش كه انگار از پشت اين
جهان مي اومد، از جايي گرمتر، از جايي امن تر... رنگین کمانی که توی ذهنم می
شناسمش درست مثل یک دختر کوچولو بود...
راستش انگار وارد یک
اتاق بزرگ شده بودم و یک دختر بچه ی ناز تنها وسط این اتاق بزرگ نشسته بود و داشت
عروسکاش رو دور و ورش می چید با نگاه مهربونی که خیلی بزرگتر و بالغتر از لب های
کوچیکش بود..موهای سیاهی داشت و گونه هاش شبیه زندگی بودن...
کنارش نشستم ، با
چنان دقتی به عروسکاش می رسید و مراقبشون بود که انگار همه ی وجودشون به دستای
کوچولوش ، به چشماش، به گرمای اون وابسته بود و فکر می کنم که واقعا هم همینطور
بود...بهش سلام کردم ، با شیرین ترین حالتی که حتی از قدرت تصور من هم خارج بود
جوابم رو داد و فهمیدم که سلام می تونه چقدر قشنگ تر از یه عادت ساده باشه!
ازش راجع به اتاق
پرسیدم ، راجع به اینکه بقیه کجان و چرا اون رو تنها گذاشتن ، جوابش فقط ساده نبود
، فقط عجیب نبود ، جوابش طعم دلنشینی بود مملو از ترشی و زلالی و شیرینی زمانی که
می فهمی هنوز هم می تونی مطمئن باشی از اینکه وجودت هنوز هم چیزی به اسم عمق داره
نگاهش قوی بود و
مهربون و خبر از اعتماد به نفسی می داد که دسترنج سفری تنها بود ، اما صداش خسته
بود و انگار دیگه تحمل ایستادن ، تحمل ادامه ی قدم های ناتموم رو نداره ...فقط دو
کلمه برای جواب داشت...دلم تنگه...
گذشت زمان و تکرار
ثانیه هایی که کم داشتند بودن هایی رو که دیگه به نقطه چین بودنشون عادت کرده بود
، تنهایی براش نامرئی شده بود و گاهی حتی نمی دید چیه که داره روی دلش سنگینی می
کنه و...قوی بود ، یا بهتره بگم یاد گرفته بود که تنها سفر کردن ضعف رو زود جا می
ذاره.طوری به عروسکاش می رسید که فکر می کنم به نظرش باید به هر بچه ای ، به هرکسی
همونطور رسیدگی کرد ، و چقدر نقطه چین که پشت صفحه ها جا مانده بود و دلیل و حرکت
رو حتی توی فرداش هم سردرگم کرده بود...
فردا شد و فردا
وفردا... عددهاي شناور از روشني رنگين كمان جدا نمي شدن.. قدم،قدم و قدم هاي نصفه
شبي كه به رنگين كمان لبخند ختم مي شد... هنوز هم اونجا نشسته و داره بهم مي خنده،
خدا رو مي گم، آره! دوباره با شوخيت عددها رو عوض كردي !... و بعد از مدتي فهميدم،
فهميدم كه اون همه سال خواب تأثير خودشو گذاشته بود! ديگه كسي نبودم كه عادت داشتم
به بودن و شيوه ي من بودن رو فراموش كرده بودم! ديگه نه پرنده ها زبونم رو مي
فهميدن نه دلفين ها و نه ستاره ها و با ناراحتي فهميدم كه حتي رنگ ها ... فهميدم
كه دلفين هنوز هم ميون كابوس ها سراغم مياد، ومن رو به دنياي خواب، به خواب بودن
وخواب موندن دعوت مي كنه، اما من نمي خواستم...
دلتنگي، گداختن و
جاذبه و دافعه اي كه هر پرنده اي رو فراري مي داد...
ديگه كسي زبون من رو
نمي فهميد، مثل مردي كه بعد از سال ها از جنگ بازگشته باشه و ديگه مثل صفحه هاي
ورق خورده كسي چيزي از زبون و حرفاش رو به ياد نمياره...و فهمیدم که با زبونی که
فراموشکرده بود بودن رو دارم می ترسونم ، می رنجونم...
پس تصميم خودم رو
گرفتم، دور شدم، از رنگ ، از عدد، راهي سفري شدم تا دوباره من بودن رو تكرار كنم
ميون دنيايي كه تصميم گرفتم دوباره رنگين باشه، تا شايد...
و به چشمانم اجازه
دادم تا به دنيا اجازه بده كمتر از قبل متروك باشه و دنيا رو از وجودهايي پر كردم
كه شايد لايق بودن نبودند.. و شروع كردم به ديدن، به ديدن اين حقيقت كه شايد بوسه
ها چيزي شبيه آغاز يك دنيا نيستند، يك ثانيه، يك لبخند، روز قشنگيه...
شايد يك روز دوباره
به رنگين كمان سلام كردم، در دنياي متروك و اولين كلمات اولين عدد اين مي بود كه
خيلي ساده مي گفتم: من برگشتم و ديگه عجيب نيستم...سلام ، روز قشنگیه...
شايد احمقانه به نظر
بياد ديدن ديوارهاي بازدارنده اي كه به سختي وجود دارند، اما خب، من، كوه ، نسل ما
به چيزهاي ديگه اي عادت داره، يا بهتره بگم داشت...
دود سيگار، آسمون و
جزيره كه هنوز زير باران مدفون بود....و من که اعتقادم تنها ابدی بودن حلقه های
دودیه که دور و دورتر می شن...