۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

غار

من اعتراض دارم ! اگر حق اعتراض اثری از وجود بتواند در این زبان ، در این نسخه ی چروکیده از تصویر دنیا بیاید ، من شکایت دارم از وجود ، وجودی که ارزش بودن است و خودش و سرچشمه و شکر آن واجب و چقدر تار و پود  در و دیوار این دارالمجانین با آن در هم آمیخته است و چه قدر متناسب بریده شده اند این قواره های در هم مرده و چرا این اوراد تمامی ندارند و این جنگل ؟
آیا وجود آنقدر کوچک بود که به سادگی درد بخشیده شد به این فهمی که پیش از وجود آزاد بود و رها و خارج از زنجیر کلمات ؟ زندگی ، پر از خطوط زیبای زنجیر گون ، خطوط شکل ، خطوط راه ، هزاران خطوط دیده و نادیده و چه کسی
بود که نپرسید هنگامه ی ولادت که من را در این هزارتوی غریب انداختن لطف است یا جبر و خون ؟
جبر ، واژه ای که خالی می کندم و مکش این خلاء می کشاند تا تراس و دود و حلقه های شبی که انتهای کوچه با چراغ های نئون متلی در گوشه ی واپسین دنیا چشمک می زند گویی که پناهنده ای از درد به گوشه ی دیگری از درد خزیده باشد ... جبر ، رهایت می کند از تفکر و احساس رنجی که رنگ های برنده ی این هستی نثارت می کنند
شاید مه بود آن فاصله بین گیجی شب و خنکای هوایی که تمام دود ها را به جنبش می انداخت ، همه را جز من ... و دوباره اینجا ، و دوباره جبر ، خو کردنی که چاره ای ناگزیر بود ، چاره ای که نقش اکسیژن داشت در این هزارتو و ترس ، ترس از این علم که روزی رگ و پی ات کنده خواهد شد ، از افکارت ...
و می خزی در غار خودت همانجا که ظلمات غریبش روشنت می کنن و بال ها گسترده می شوند و می رهی از این واژگان مجذوب جاذبه و لبخند می آید و نقش ها که رخ می کنند ... یک عصر پاییزی بود ، اگر اشتباه نکنم خاکستری بود و منی که روی آسفالت خاکستری قدم هایم مرا به حفظ تعادل این سواری وادار می کردند و این فکر که چه می شود اگر کم شوم ؟ نه آنکه زیاد بوده باشم ، هرچه بود روزهای دبستان بود و کوچه ها و شب ها که تاریکی می خواند پناه خانه را ... در این سوال بود فکرم که موهایم زیادند ، که این احترام این علاقه این سیاهی های جاذبه شکل اگر گم بودند ، کجا می رفتند و آیا روی چهره ام باقی بودند ؟ از شیشه ی سلمانی که گذشتم حسن آقا گفت که نمی زنم مادرت عصبانی می شود و گوشش بدهکار نبود و ندانستم فلسفه ی طلبکار بودنش چه بود آنروز ... ماشین سیاهی جوان پدر را برداشتم و چه دردی داشت کشیدگی کنده شدن و چه غریب شده بودم و چه آشنا بود که غریب بودم ... دست به تیغ شدم و ساعتی بعد رسیده بود نتیجه ای که کنجکاوانه چندین روز  مرا به مبارزه خوانده بود و اینجا روبه روی آینه ، روبه روی من به زمین افتاده بود ، مغلوب ...
و آن روز بود که دانستم گرمای همیشگی آن تو نیستی که می شناسد ، عادت توست که مقدم است بر تو و شناخت تو ، هنگامی دانستم که جیغ شنیدم از ترس ، ترس از من غریبه ای که در عمق خانه پیدا شدم ، ترس از اینکه نکند سایرین ببینندم و پیشنهاد کلاه ...و خیابان چه جای جالبی بود و کوچه ها آن زمان که غریبه بودم ...غریبه از خودم ، غریبه از وجودی که خو کرده بود این هزارتو به خطوطش و ای کاش همیشه غریب می ماندم و چه حیف این موقت بودن شبیه ادامه نبود ... خاطرم نیست که سیاه بود یا خاکستری ، آن روز که غریب از کالبدم به غار کشیده شدم ، آن روز که کودکی را مثله شده زیر شن های سفید غار سیاه جا گذاشتم ، کودکی را که کودکم بود ، کودکی را که عادتم بود از پشت فیلم های کپسول زمان و صداهای نیمه شب هم سخنی با وجودش ، چه صدای کودکانه ای داشت از زیر خاک و چه بازی صمیمانه ای داشت با استخوان های دستش که پراکنده کرده بود دور نگاهش ، و چه عاشق بودم برای دیدن جریان خون که با آواز لبخندش و شاید قل قل ، شن ها را می شست و انگشتان کوچکش که حلقه می شدند به دور بریدن و ماه که لبخند بود نیز ...رویای دویدنی بود میان دشتی سبز و آسمانی که می دوید و دروغ رویا چرا نمی تواند تا همیشه گول زننده باشد ؟ ... و هنگامه ی ترک چه غریب می شوند و به راستی که ما موجودات موقعیتیم ، اصول موقعیت ، اخلاقیات موقعیت و آن زمان که موقعیت در خواب سنگین خود از این سو به آنسو جابه جا می شود کائنات در هم تنیده ی شده ی ما نیز چرخیده و به ناچار پخش می شویم روی سقف و جنایت می کنیم کثیف می شویم برای مقدساتی که روزگاری پاکی بود آسمانشان ...
من ، اینجا ، بعد از هزاران سال ساییده شدن و کوه ها بریده شدن و تمام نگاه های خیره ی سابنده ، هنوز ، دلتنگ ظلمات غاری که تنها یادگار من بود ...
چه ساده بود واژگان خاکستری امروز و سبک ، از این تهی گاه سبک ، از این جریان نافهم ، بیزارم ...

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

میشل استروگف ، انتهای حیاط

کودکی ام را دیدم ، نابینا و با دیدگان انگشت ، روی لمس این هستی گم شده طی می شد و سراغ اژدها را می گرفت ، سراغ سکه هایی که به کتاب های مصور ختم می شدند و بهت شیرین چشم های گشاد شده ای که ارمغان ردیف ردیف گالینگور و وزیری در و دیوار همان مغازه بزرگه بود ، شب ها که گویی یکه و تنها مقصد هجوم تمام اساطیر کائنات بود ، تمام بوده هایی که به این عرصه ی خاک می آمدند تنها برای حبس کردن تنفسی که زیر پتو کوتاه بود و چراغ قوه و کلمات سیاه ورق ها که چشم درد می آمد...صدای باد که تنفس فلس هایی دهشتناک بود همان انتهای حیاط ، پشت آن درخت بزرگه...
اینجاست ، آونگ مسیر این دایره شده است کودکی که زمانی عادت بودنم بود و اکنون با چشم هایی سوخته ، تنها لبخند را به نشانه ی آن سفر به همراه می کشد...میشل استروگف ، مبارزی بود میان سطور اوراقی که شاید هنوز هم میان انباری انتهای حیاط سر و صدا می کنند ، مردی بود محکوم به لمس تیغه ای آخته با لطافت چشمانش که اشک شد ناجی آن نگاه ، اما کودکی نگون بخت چنان سرخوش لحظات معجزه بود که نفهمید گذر داغی دوزخ گون حیات را از میان نگاه آرام آرمیده اش...یک روز صبح بود و روزی دیگر ، سرگردان رجعتی دیگر ، زمینی دیگر ، طلوعی دیگر ...
و سرگیجه که همچنان بی شرم میهمان مانده است میان چین های خاکستری افکارم که سپیدی تارهای اکنونم را یدک می کشند ، و ترس ، ترسی مه گرفته که سال ها نبود انگیزه ای برای شناختش و شاید میراث انسان بودن است از دست دادن و چه پوسیده است این کالبد...خاکستری نیمروز که روی این سرزمین بی حاصل می وزد و شاخه ها که چنگ زده اند گذرای ابرها را شاید اندکی گذر بماسد به خشکی شکننده ی پوسیده شان...چه مسخره ، جیغ کفتارهای دوره کرده ی این نگاه در پایانی که از یکمین روز سر به آغاز داشت...
نیستم اینجا و چشمانم و عینک و نمادهایم که می دانم ، سال هاست از آن ها رفته ام و مانده اند شاید برای دوستی مترسک وار با کرکس ها و کفتار های ناگزیر ...قانون سردی است فردای محتوم میان زمینی که حتی جهات اصلی چند و چندگانه ی آن نیز عاری از استدلالی برای بودن اند...
هنوز ، فردا

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

من و قطرات شب

یک روز ساده
روزی که با سرگیجه آغاز شد و آرزوی کوچی شبیه همان که صبح آنسوی پنجره بود و روشن...
روز را به افیون بی خبری واگذار می کنی و لحظه ها را پشت می کنی به ترس  وانمود می کنی به زندگی ، به عادی بودنی که گویا عادت است و چاره و زهر ...ولی با همه ی خستگی خیره شدن در این گذار فراموشی نمی آید و می گذرد و می گذری و در گذرش تهی می مانی ، مثل همیشه ی بعد از نقاب عادت ، و می مانی ...
ساعت حدودای دیروقت شب است و بی خوابی بی قرارت بی خبری قطرات گرم و بخار می طلبد شاید این صدا که از وسعت این تهی گاه اینچنین سکوتش پر طنین است ، دمی آرام گیرد
جریان فرو می افتد و قطره ها ، مژه هایی که خیس می شوند و چنگ هایی که میان فرق می روند و آهنگی که از آنسوی حمام گذاشته ای و دیگر تویی و تو...می روی جلوی آینه بخارها را کنار می زنی و ریزش نگاهت را کمی هم در انعکاس برانداز می کنی و ای کاش اشک همیشه زیر باران ... لبخندی که لب هایی لرزان دارد و مدام گذر می کند میان هق هق و شیرینی و تو ...
می روی پیش قطرات و می گذاری خودت را پیششان و می نشینی و می گذاری ببارد ، خدا را چه دیدی شاید در ثانیه ای قبل غرق شدی و دیگر نبودی و نه صبحی و نه پنجره ای ...
آری روز ساده ای بود ، مثل فردا
تمام کتاب ها بز و بسته شدن ساده ای دارند و تمامشان در سوزش آتش یک رنگ و یک صدا و یک رنگ دود
کاش اینجا جایی دیگر بود ، جایی شبیه دیروزی که انگار روزی قبل از قصه های مادربزرگ روز انقراضش فرا رسیده بود...
فردا ، شاید ...

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

چند خطی های مست سرخ در آفتابی که بی هدف می رقصید


صدای شاد کوبش پای دختران کولی‌ به دور آتشی شاد که از دوردست با رنگ چین‌های دامن های پروازکنانشان رنگین بود ، مرا غرق در سکوتی شاد شکل میکرد
می‌نواخت ، بی باک می نواخت و بی‌پروا از امشب سخن می گفت و من ، سکون می شدم میان جسارت لغات پربوی آتشی که روی گونه های گرگرفته ی پیرمرد آهسته آهسته می‌لرزید
تعجیلی نداشت در موزون حرکاتی‌ که تا آخرین رنگ دامنش را فرا میگرفت و سرخ از روی آتش می گذشت و چهره‌اش که سرخ تر ساده آرام و سکون،شبی‌ به وسعت دنیا
گویی صدای جنگل بود که گاه میخواند سرها را به سوی خود که این سکوت هنوز هم رمقی برای شکسته شدن دارد
آهسته،آهسته چشمهایی که پر طنین آرام می رمیدند میان سکون و قهقهه ی مستانه ی پیاله های در گذر گرمای شبی‌ سرد از پس سایه‌های پر خروش جنگلی‌ که سایه‌های سیاهی داشت بلندتر از سیاهی سکه های پرنده ای که عادتی غریب به فرود بر دامنهای سرخ داشتند
و مادر،میخواند و میخواند و میخواند،چشمهای نگران،نگران سادگی شعله ی آتشی که جمع را گرم کرده بود ، نگران از نازکی آتشدوست دامن دخترک سبک بال بی‌قرار
و آسمان ، آسمان پابرجا بود و می‌خندید ، شاید به لطیفه ای قدیمی‌ که زمین سال تولد انسان برایش بازگو کرده بود
شاید به لطیفه ای سرخ به اسم انسان بر پیکره ی سبز این تخته سیاه و به گچ هایی که می شکنند و خط خطی‌‌هایی که پاک،پاک می شوند
می‌لرزید ، برق چشمان بود که می‌لرزید میان گهواره ی بی‌ خانمان آتشی کولی‌ تر از هر رهگذر شب مانده ای
لب‌ها نوازش سازی دهنی بودند که آوایی داشت لبالب سوزو شادی
طبل مانندی که آوایی داشت مثل آوای تنهایی آهویی که دلش دریا شد و‌ پوست و طبل در این شب ساکت بی‌ انتظار
چه صدای آشنایی،یکی‌ بود یکی‌ نبود زیر گنبد کبود،هیچکی نبود،ما بودیم و شب و آوازی‌ که نگاهی‌ به پریای گشنه ی قصه‌های مادربزرگ نداشت
و صدا،نگاه،آتش،و جهانی‌ که هنوز پشت در منتظر بود
و چند خطی های مست سرخ در آفتابی که بی هدف می رقصید

متن و صدایی که شاید دو سالی پیش بود و به راستی که این چرخه ی گرد و کوچک ، می تواند از پیله کوچ کند ، برود ، برود به جایی که همه چیز به شکلی رقت انگیز در خطوط کثیفش نو آرایی شده باشد ...





۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

سرگیجه

روزی که گویی چشمانم سوار کشتی بودند و تعادل دور بود و اعصابم که گویی از آن کسی دیگر بود زیر پای من و منی که تازه بیدار شده بودم ، اینجا ، اینجایی که نه می شناختم نه برای کف پاهای نا آزموده ام آشنای لمس بود و شب بود و سرگشته و تنها...
و از لابه لای دندان های قفل شده ی کلماتی که غرقه گاه این چند روزه ی من بودند کاش می شد به تهوع رسید و ناخوشی منتشر را دور ساخت و فرار کرد ، راحت شد و آسوده از این منجلاب غمناک دل نشین ... به تماشا نشست این ورطه را که به رستاخیز می مانست اما رستاخیزی که ماسیده بود و از وقت کاری آن گذشته بود تا بعد از تعطیلات و من که هنوز وعده ی چند شمارش بعد را به ترس های خرده پای خود می دادم...
روزی بود شبیه موج ، شبیه فوران و چه بسا فریاد اما دلی که می شکست را چاره ای جز سکوت نبود و کاش دل های شکننده اینقدر به ما نزدیک نبودند و دست هایم چقدر بسته بود امروز ...
ساعت به خستگی می رسید و چه شوق تندی در زاویه ی خود داشت برای میعاد گاه ذهنیتی خسته که زبانی سرحال آن را پوشانده بود ...
ساعت هنوز هفت هم نیست اما ندای کندن از اینجا و هر جا که ذهن خسته را فریاد بود همه جا هست...
امروز ، من ، پاویون ، عکس از محمد

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

خاطره ای که دنگ بود و دنگ و سهراب که هنوز هم توی جیب پشت کیف ، توی دفترچه ی سرخ ...


دنگ‌...، دنگ .... 
ساعت گیج زمان در شب عمر 

می زند پی در پی زنگ‌. 
زهر این فکر که این دم گذر است 
... می شود نقش به دیوار رگ هستی من‌.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است‌.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است‌.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است‌. ....

دنگ‌...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است‌.
تند برمی خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم‌،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم‌.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم‌....








سرگیجه ی کلمات میان ترک خنکای مست چهارچوب ...

چه بیهوده ترسی بود آن سالیان که تمام شدند ساده ، هراس از کلمات ، کلماتی که ترسم از گم شدن بود ، هراسان فاصله می گرفتم ، از کلمه ، کلمه هایی که در خیالم جدا می کردند و می بردند مرا از آنچه مرا من می کرد و ترس از گم شدن بود شاید ... و رسمی که عادت به دور زدن داشت ، به توقف ، نشنیدن ، و کلمات که به مانند کتابی ، به مانند معترضی بی طرف راه بر من می بستند و چشم در چشم انتظار واکنش از من می داشتند و من ... تنها وانمود می کردم به بازی ندیدن ، توقف می کردم و از کنارشان گذر می کردم و غافل از آنکه کلمات برنده تر از عبور ساده ی من بودند و خراشی که هر کلمه به یادگار می گذاشت ...روزگاری که در توهم گم گشتگی طی می شد و واقعیت غرقه بودن در عرصه ای بود که نه به من ، نه به کلمات و نه به وجود اسمی خاص وقعی می نهاد...و روزی و وسوسه ای و واژه ای خوش رنگ و گرفتار شدم و گویی ... گویی می کندم و می کندم و این گودال عمیق و عمیق تر می شد تا فقط صدای کلمه باشد و من ، و دنیا دیگر آن خاطره ی منظره وار نبود و گم شدم ، در صدا ، در راه ، در خاک ، در هدفونی که گویی من و پیوست همیشگیم شهر را که هر دو بادکنکی سرد بودیم را به سکون چرخان زمین اتصال می داد...
بنا می گذاشتم بر پوست کندن انسان ها و نمک زدن و برانداز نمودن اثری که مزه مزه اش می کردم و خودخواهی که من نبودم و گم بودم میان غفلت سردرگم واژه ها و روزها و قدم های به گل نشسته ...و هنوز پشت میزی چوبی ، تنها ، دودی و آهنگی و متصدی کافه که انگار او نیز نگاهی ندارد ، چون من...
و خب هنوز اینجایم میان کالبدی شوخی وار و مضحک ، سفیدی که روپوش بود و محبوبی که سفید بود ، لکه های سرخ و چقدر چرک و سفیدی من کجا بود ؟ قصد کوچ و ریسمانی که گویی این بار وزن بود و بال هایی که به وسوسه ی کلمات آغشته بودند به مانند آخرین مرغ دریایی زمانی سفید که میان اسارت تاریک روغنی شکل محکوم خود با چشمانی سفید اما سیاه به افقی نگاه می کند که در هم جنسانش روزی هم قطارانش شاید، محو می شد و به خاطر می آورم ...روزهای لرزان قرص که به گذر از چهارراه ها و نگاه های چرک آلود دوره گردان پاک می گذشت و هم جنسانم که دیرزمانی بود کوچ کرده بودند و دیگر بار تاریکی به ناچار صفحه ی دیگری از سکوت را ورق می زد...
کیست که نداند لذت بودن را ، دفترچه ای سرخ توی جیب پشت کیف که گویی صدایش را حتی در سکوت شناور اتاق نیز می توان دید که می خواند به گرداب غرق شده ی پشت چشم ...
آیا درست دیدم ؟ این رنگین کمان بود که جرقه شد و قطره و از اشک راهم به خوشایند افکارم مسیر پیمود ؟
چه سرگیجه ی عجیبی است این پراکنده واژگان بی چهارچوب نامستقیم دهشتناک و گویی هنوز پرها فرو مانده اند و در آستانه ی پرواز میان کافه و دودهای چوبی و راهروی آزادی میله های قفس و لکه های چرک محبوب شفا معلق مانده ام و کائنات که به این دلقک چند بعدی چرخان تنها با لبانی بسته لبخند می زدند و درها که طول خیابان را از چنگ درختان بیرون می کشیدند و رنگ تصرف و اشغال بود و مزین می کردند با ریشه های لولا شکل و جوی ها ی آب که به درها می ریختند و درهایی که قامت روی خیابان خمیده می کردند و تنها چشمکشان نبود که باز و بسته می شد و نگاهم که بلعیده می شد میان هر چشمک این راهروی نیمه شب ...
ثانیه ای کافی بود تا دریابم بودنم دیگر رنگ گذشته ی نزدیک تعلیق را ندارد و راهرویی بود و من که ایستاده به میله های چند اینچی فولادی که دکور بودند یا آرامش نمی دانم ، قدم می زدم و جا می ماندم روی ذرات چسبناک لزجی که از من به قالب خون و رگ های سخت و استخوان روی زمین کوته نظر بر جا می ماند و می چسبید و قدم قدم مرا از هم می گسست و فهمیدم که دیگر پوششی هستم راه راه و رنگی از بودن شراب رنگ من نمانده است و وزید باد اما ، نبودم ...
چه واژگان بی ریشه و بی خانواده و رنگارنگی که امشب بودند و شاید کابوسی از رنگ ها میان سطلی کنار خیابانی تاریک ، خلوت ، سرد ...جاده ای ناکجا ، برفی هرکجا ، که می نگریستم از ماورای شیشه های بخار گرفته ی نقلیه ای که تبعید من بود گویا ، نماد سال ها و سال ها نور فاصله از مکان تنم و ، لرزه ...
دود ، بخار ، سرخ ، چرک ، واژه هایی که می لولیدند و ضجه می شناختند در شهری که آستانه اش دیگر ضجه را پشت لالایی آرام دیوار بتن پشت سر گذاشته بود ، نگاهی که من بودم و من و ترس از سوم شخصی که این طرح را زده بود شاید آن روز روی چاه ... یادم هست ، رنگین کمان ، طعم نعنای کاکائو و ناسزایی که آغوش بود و پناهگاهی که چه دور می نماید عطر قهوه اش ...
واژه ها ترک نمی شوند ، حتی از میان  دستان من که شبی مست روی تکیه گاهی خراب شدم و یارای برخاستن نبود و رنگین کمان ، رقص و فراموشی و عطر ، چوب ، قهوه ، خاک ، برف ، خنکای ترک چهارچوب و تن ...
نفس هایی که بخار بودند زیر رواندازی که جمع بود و نه مفرد روی منظره ای که کوه بود و مه و ستاره و چندتا کهکشان آنهم با هم و چه صدایی بود آن پرنده ی اهلی ؟ دیوار که هنوز هم می توان زمزمه ی خاطرات هیس هیس مارگونه ی مخدوش میان رگ و پی اش را به گوش نشست و آه ... که گفتنم بی اتمام و پونزها هر نقطه از این عرصه که می خورند نمی ایستد این کوچ همه جایی و همه گیر...
شاید ترجیح آن بود و می بودم جزیره ای دور میان زبان سواحیلی و چرک مو و بارانی که همه مان را با هم دوست می داشت و چه ستاره های قشنگی می داشتیم یادت هست آن آینده ی بعید را ؟
گدازه هایی که شوخی داشتند با استخوان های جدی ما که چه می چسبید سوزش سفیدی برف زیر کف ایستادن صبحگاهی فارغ از ناشتا...
پاسی از شب گذشته است و نه کافه ، نه دود ، نه چوب ، نه پناهی که عطر قهوه داشت و اینجا ، واژگان هنوز هم مرا داوطلبانه مسموم می کنند...

منی که نشسته بودم و دوربینی که من نبودم





کمونیسم و امپریالیسم و لطیفه هایی که شباهتی به روز های کرسی وار این روزها ندارند و انار که دانه دانه کم می آمد...
و شاید
iNsanity forever
;)



۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

و آن هنگام که کوچ کردند ، پایه ها ...


پیش از اینکه لرزه ها شروع شوند نمی دانستیم ، نمی دانستیم پایه ها را و حال که تزلزل بازیچه ی ثانیه ها شده بود دانستیم ، دانستیم که زمین دور از وجودشان چه مرداب بی رحمیست برای هر آنچه به آن اطمینان داشتیم...و آن هنگام بود که فهمیدیم شاید پایه ها همان دلیلی باشند که می گویند بدتری هم در راه بود اگر می توانست ... و ترسیدیم از کوچ پایه ها ... پایه ها ، چه گم گشتگان محکمی ...


دستکش های نامرئی

دستکش بافتنی مشکی داشت ، فرمون پراید نه چندان سر حالشو گرفته بود و با لبخندی که انگار امضایی خداگون روی لب هاش بود به جلو خیره شده بود ، بسته ی شکلاتی که روی داشبورد بود نظرم رو جلب کرده بود ...از شلوغی پیش رو می گفت و منی که اضطراب دیر بودن داشتم و نور قرمز معطل بودن درست پشت ماشین جلویی ،از مخبره الدوله می گفت که گویی سی و اندی سال پیش بهترین کت و شلوار فاستونی را از آنجا می خرید آن هم فقط با پانزده تا تک تومان ، از گرانی می گفت و مردمی که از دوره ای بودند که معرفت و وجدان و حلال و حرام جریان داشت و دیگر نبودند و لبخندش چرا اینقدر شاداب بود ؟
فهمیدم که امروز تولد هشتاد سالگیش بود و چقدر هشتاد دور بود از این شادابی خندان و ادامه دادیم مسیر پر ترافیک را و اضطرابی که کم کم پشت لبخند راننده حل می شد .
گهگاه شعر می خواند و چه حافظه ای ! از اجاره و صاحبخانه و دردسر می گفت و از خودم پرسیدم چرا اینقدر باورش سخت است سن هشتاد و اجاره نشینی بتوانند کنار هم قرار بگیرند! قیافه اش کمی در هم رفت جویا شدم و فهمیدم خشکی مفاصل و درد و سرما و روغن و درمان گیاهی و ... آدرس بیمارستان را بهش دادم به همراه شماره ی خودم رو و چقدر جا خوردم از قدردانی دست های دستکش پوش و شکلات های تولد ...
دیگر اضطراب نبود و رسیدیم و تشکر و تعارف و خداحافظی
و برایم سوال بود که در این دنیای کوچک که گاهی چقدر مثل تنگ ماهی می شود اما شفاف نه ، و توی این جریان دوارو مایی که می چرخیم و می چرخیم ... چطور بین این تنگ نمی بینیم لبخند هایی رو که رنگشون سال هاست فراموش شده اند و گم ، میان حافظه ی تاریخی ما ...
روزی که مثل هر روز دیگر بود ، و لولیدن شهر که پشت در جا ماند ...


۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

سبیل ، من ، عینکی که هیچ طوره گوشه نداشت ، و ، نوید پسرم تویی ؟ :)

امروز فهمیدم که عینک گرد بهم میاد ، شاید به سبیل بیشتر میاد تا من ولی خب به هر حال منم سعادت همراهی با جناب سبیل رو چند وقتی می شه که پیدا کردم
عینک نوید و نوید که روپوشش رو به منی داد که امروز بی روپوش بودم و انتهای بخش ایستادیم و عکس های چند در چند انداختیم و مریضا که بر و بر نگاه می کردند و تعجب داشتند ، اونم زیاد !
نوید ، پسری که عینکی داشت دوار ! 


و بله ، این عکس ایمانه ، امروز !

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

اولین قدم گاهی شروع نیست ، گاهی ادامه ایه از گذشته ای که شاید هنوز نوشته نشده...

سلام
شاید چندسالی میشه که این وبلاگ رو دارم ، اما راستش توی این چند سال چیزای جالبی توش نذاشتم ، به جای اینکه درست ازش استفاده کنم متنایی که می نوشتمو مثلا به شکل نت توی فیس بوک یا جاهای دیگه می ذاشتم
امشب یه کم به وبلاگای مختلف نگاه کردم و راستش حس کردم نیاز دارم نوشته هامو جایی اختصاصی تر از فیس بوک بذارم
این شد که پست قبلیمو که یکی از آخرین متنام تو فیس بوکه رو اینجا گذاشتم
خب ، شاید بشه به اینم گفت یه شروع !
شاید دیگه از فیس بوکم متن نذاشتم و متن جدیدمو اول اینجا گذاشتم ، اکه بازم از فیس بوکم گذاشتم به احتمال خیلی زیاد فینگلیش خواهد بود چون اکثر متنامو با موبایل و وقت خواب نوشتم و متاسفانه با موبایل به فارسی نوشتن عادت ندارم
باید ببینیم ایمان چه می کنه و به کجا می ره !


موشک کاغذی و ... رنگین کمانی که حلقه های دود را می شناخت...

نسيم،به نظر از پشت همين كوه اومده و همه ي منظره ي رو به رو رو به جنبش در مياره، شايد اگه كلاه سرم نبود موهاي سرم هم با درختا و اين منظره توي اين رقص صبگاهي هم داستان مي شدند، سرما لرزش كم جوني رو تو وجودم بيدار ميكنه كه ترجيح ميدم فقط گوش بدم به صداش ولي آروم روی اين صندلي قديمي بشينم و نذارم به دست و پام برسه.
روي منظره ي دوردست كوه كه از پشت مه مرموزتر از خود هميشگيش به نظر مياد دقيق مي شم، مثل يه موجوده كه انگار بعد از ميلياردها سال ديگه حال حركت نداره و به سرما اجازه داده تا براش تصميم بگيره و ، بلرزه...
نمي دونم چند وقت پيش بود، اونقدر دور به نظر مياد كه انگار تاريخ توليد اين كوه و من زياد با هم فرق ندارن، آسمون رو يادم مياد ، بارون رو، و خودم رو از پشت مهي كه انگار به اندازه ي كل تاريخ بلند و طولانيه...
يادم نمياد چطور بودم و چه شكلي داشتم، شايد يه كاغذ بودم، نه، به نظرم يه موشك كاغذي بودم، سفيد و شاد و سر مي خوردم روي خنكي گذر، گذر از نقشه ها و آدما و زمين و زمان، يادم مياد روزايي رو كه تو انتهاي زمين تو افق آلوده به هواي زمين خورشيد رو مي ديدم كه دوباره مي رسيد و قصد داشت از زمين رد بشه و این گردي بزرگ رو دور بزنه... شاد بود زمان، و زمين مي گذشت و ... ديگه كاغذي نبود، بال هاي سفيد و خط كشي هاي منظم نبود، پر بود و بال زدن و من كه مرغ دريايي بودم و ناچاراز تكامل ، شادي رو با بال هاي ناگريز از سقوط جستجو مي كردم، اقيانوس كه هميشه نداي وسوسه كننده اي داشت، براي سكون، براي آشنا شدن با آنچه در كف خود داشت، پشت قلبش، جايي كه حتي نور هم آن را لمس نكرده بود و شرط بودن ، جسد بودن بود...
 و يك روز، ميون پوچي سياه و آبي و سفيد اين سياره يك دلفين ديدم، شاد بود و ليز و پر از بي قراري مفاهيمي كه فكر مي كردم پیش از تولد كوه هم سن و سالی که می شناسم طعم انقراض را چشيده باشند و ، رفتيم، ليز مي خورد مي پريد و مي پريدم و شادي بود كه داشت كم كم رنگ واقعيت مي گرفت و سياره كم كم از ناگزير بودن حقيقتش ميون خورشيد فراري و سياهي سرد فاصله مي گرفت، انگار كه سر خوردن هاي دلفين بود كه سياره را مي چرخاند و ماه و خورشيد مي راند و من، من كه با لبخند كم كم علت زندگي را درك مي كردم...
و خب، خدا هميشه اونقدر شوخ طبعي داره كه بخواد پايان خوش رو از هر منظره اي دور كنه، و طي همه ی اين چرخيدن ها هيچ وقت فلسفه ي اين شوخ طبعيشو نفهميدم و هنوز هم اون گوشه، درست كنار دنيا نشسته و داره آروم بهم ميخنده...
به هر حال، ذات بي بازگشت تكامل رو يك روز ميون پرواز هاي خيس از ليز خوردن با يك ياد آوري ساه حس كردم، يادآوري اين نكته كه دلفين هم مثل واقيعت ليز هوا يه روز از پشت چشم هاي پر از شادي ليز مي خوره و توي اقيانوس تا ابد مي شه سوزني كه زماني ميان كاه بود...
يك روز آفتابي بود كه فهميدم ديگه بالي ندارم! ديگه از مرغ دريايي خبري نبود و من توده ي بي شكلي بودم كه داشت عجول سريع و سريعتر به سياره ي خاك زده نزديك و نزديكتر مي شد و تعجب کرده بودم از اينكه هنوز چشمي داشتم براي ديدن اين توده ي بي شكل، اين سقوط و تيرگي خاك كه گويي شتابان همه ي افق ها را در چشمم پر مي كرد، و انديشيدم كه چرا پرنده ها پرواز مي كنند، پرواز ، برزخي ميان اوج و سقوط، تلاشي بدون پاياني واضح بین اوج و بهشتي كه جاذبه هميشه بر او غلبه مي كرد و سقوطي كه ناگزير بود براي سكون..
ضربه ي محكمي بود، خاك شكلاتي رنگ به همه طرف پاشيد و همه ي وجودم رو در بر گرفت، خاك سرد و خيس، نمي دونم چند روز به اون حال مونده بودم و تنها چيزي كه مي ديدم خاك بود ، اما يك روز شايد وقتي سر خوردن سياره رو به خاطر آوردم از ميان خاك ها بلند شدم، داشت بارون مي اومد، روي زمين، من، و خاك هايي كه بدن عريان من رو پوشونده بودن...
سرد بود و از بی كسي نسيمي كه برهنگيم رو هر لحظه به يادم مي انداخت و اجازه نمي داد فراموشش كنم فهميدم كه توي جزيره اي متروك سقوط كردم، به خودم نگاه كردم، پا، دست، تنه،... انگار بالاخره گرفتار اين شكل كليشه اي شده بودم، شكلي به زنجير كشيده شده كه حتي اساطير هم از بند هايش مي گريختند و قدم زدم، ميان باران و گل و برهنگي، روزي كه به هيچ وجه شباهتي به آغازی دوباره نداشت، و آسمانی خسته، همانطور كه در هر صفحه از تقويم خسته ي اين سياره تكرار شده بود...
و دنيا دوباره تكرار مي شد ، اما آرام، آنقدر آرام كه با فاصله ي بين دو قدم به راحتي مي شد طول تكرار آن را لمس كرد، قدم، قدم ، زميني كه گويي از لمس پاهاي ديگه زمخت شده ي من خسته نمي شد و باراني كه گويي من، جزيره و دنياي به شدت صاف من رو مدفون كرده بود.. دور مي شدم، از بودن، از خاطره ي دنيايي كه هر روز شكل تابش مقابل چشمانم عادتی داشت که ظاهر و ناپديد شود و ، فراموش كردم...

 فصل دوم
بدون استراحت مي باريد، انگار كه هيچ روز تعطيلي نبود و دیر مي شد براي حل كردن هر وجود زنده و غير زنده اي در اين قطرات ريز هميشگي، به سختي ديده مي شد، حركت آرام اما مداومي كه به سختي از پشت باران از دنياي خاكستري پيرامون قابل تشخيص بود، حدس مي زنم كه من بودم و هنوز تعجب مي كنم كه هنوز هم بودم!
 يك روز معمولي، قطرات مست، نفس هاي مست و قدم هايي كه روي آرامش مرگ شكل خاك هاي بي ثبات ضرب گرفته بودند.. و انگار بيدار شده بودم، درسته بيدار شده بودم و به جاي لمس درد هاي به جا مانده از اين خواب طولاني فقط رنگ بود كه حس مي كردم، مي ديدم! پشت در بود و به سادگی اومد تو ! رنگین کمان با قدم هایی کوچک و ظریف وترد شد ، وآره اومده بود به دنیای من! براي من نه، اما آمده بود و در نهايت تعجب براي من ديگر جايي براي خواب ماندن باقي نگذاشته بود! و او هنوز آنجا بود ودر نهايت حقيقت زنده بود و نفس مي كشيد و آيا این دنيا همان واقعيتي بود كه تا ديروز توی همين تقويم بود؟! و دوباره شب شد، انگار سياره بعد از اين همه مدت خواب بودن علاقه اي به بستن چشماش نداشت! صفحه هاي تقويم انگار ديگه به هم وصل نبودن و توي هوا براي خودشون شناور بودن، انگار شفاف شده بودن و حتي نور ماه هم ازپشت عددهاي عمر رنگين كمان مي نمود...
رنگين كمان تنها بود، هم نوعانش خيلي وقت بود كه از اين زمين ها رفته بودند و رنگين كمان خيلي وقت ها دوست نداشت به اين متروك بودن فكر كنه كه چرا... اما من هميشه مي ديدم كه سايه ي اين ترك هنوز هم روي لبخندش سنگيني مي كنه... رنگين كمان خسته بود، از روز ابتداي جهاني كه با قدم هاي تنهاي خودش شروع به شناختنش كرده بود تا همين الآن خسته بود، خسته بود از اينكه محكوم بود به اجبار سخت و محكم بودن،خسته از درك نشدن اين سختي بي پايان... رنگين كمان لبخند قشنگي داشت، درست مثل طنين صداش كه انگار از پشت اين جهان مي اومد، از جايي گرمتر، از جايي امن تر... رنگین کمانی که توی ذهنم می شناسمش درست مثل یک دختر کوچولو بود...
راستش انگار وارد یک اتاق بزرگ شده بودم و یک دختر بچه ی ناز تنها وسط این اتاق بزرگ نشسته بود و داشت عروسکاش رو دور و ورش می چید با نگاه مهربونی که خیلی بزرگتر و بالغتر از لب های کوچیکش بود..موهای سیاهی داشت و گونه هاش شبیه زندگی بودن...
کنارش نشستم ، با چنان دقتی به عروسکاش می رسید و مراقبشون بود که انگار همه ی وجودشون به دستای کوچولوش ، به چشماش، به گرمای اون وابسته بود و فکر می کنم که واقعا هم همینطور بود...بهش سلام کردم ، با شیرین ترین حالتی که حتی از قدرت تصور من هم خارج بود جوابم رو داد و فهمیدم که سلام می تونه چقدر قشنگ تر از یه عادت ساده باشه!
ازش راجع به اتاق پرسیدم ، راجع به اینکه بقیه کجان و چرا اون رو تنها گذاشتن ، جوابش فقط ساده نبود ، فقط عجیب نبود ، جوابش طعم دلنشینی بود مملو از ترشی و زلالی و شیرینی زمانی که می فهمی هنوز هم می تونی مطمئن باشی از اینکه وجودت هنوز هم چیزی به اسم عمق داره
نگاهش قوی بود و مهربون و خبر از اعتماد به نفسی می داد که دسترنج سفری تنها بود ، اما صداش خسته بود و انگار دیگه تحمل ایستادن ، تحمل ادامه ی قدم های ناتموم رو نداره ...فقط دو کلمه برای جواب داشت...دلم تنگه...
گذشت زمان و تکرار ثانیه هایی که کم داشتند بودن هایی رو که دیگه به نقطه چین بودنشون عادت کرده بود ، تنهایی براش نامرئی شده بود و گاهی حتی نمی دید چیه که داره روی دلش سنگینی می کنه و...قوی بود ، یا بهتره بگم یاد گرفته بود که تنها سفر کردن ضعف رو زود جا می ذاره.طوری به عروسکاش می رسید که فکر می کنم به نظرش باید به هر بچه ای ، به هرکسی همونطور رسیدگی کرد ، و چقدر نقطه چین که پشت صفحه ها جا مانده بود و دلیل و حرکت رو حتی توی فرداش هم سردرگم کرده بود...
فردا شد و فردا وفردا... عددهاي شناور از روشني رنگين كمان جدا نمي شدن.. قدم،قدم و قدم هاي نصفه شبي كه به رنگين كمان لبخند ختم مي شد... هنوز هم اونجا نشسته و داره بهم مي خنده، خدا رو مي گم، آره! دوباره با شوخيت عددها رو عوض كردي !... و بعد از مدتي فهميدم، فهميدم كه اون همه سال خواب تأثير خودشو گذاشته بود! ديگه كسي نبودم كه عادت داشتم به بودن و شيوه ي من بودن رو فراموش كرده بودم! ديگه نه پرنده ها زبونم رو مي فهميدن نه دلفين ها و نه ستاره ها و با ناراحتي فهميدم كه حتي رنگ ها ... فهميدم كه دلفين هنوز هم ميون كابوس ها سراغم مياد، ومن رو به دنياي خواب، به خواب بودن وخواب موندن دعوت مي كنه، اما من نمي خواستم...
دلتنگي، گداختن و جاذبه و دافعه اي كه هر پرنده اي رو فراري مي داد...
ديگه كسي زبون من رو نمي فهميد، مثل مردي كه بعد از سال ها از جنگ بازگشته باشه و ديگه مثل صفحه هاي ورق خورده كسي چيزي از زبون و حرفاش رو به ياد نمياره...و فهمیدم که با زبونی که فراموشکرده بود بودن رو دارم می ترسونم ، می رنجونم...
پس تصميم خودم رو گرفتم، دور شدم، از رنگ ، از عدد، راهي سفري شدم تا دوباره من بودن رو تكرار كنم ميون دنيايي كه تصميم گرفتم دوباره رنگين باشه، تا شايد...
و به چشمانم اجازه دادم تا به دنيا اجازه بده كمتر از قبل متروك باشه و دنيا رو از وجودهايي پر كردم كه شايد لايق بودن نبودند.. و شروع كردم به ديدن، به ديدن اين حقيقت كه شايد بوسه ها چيزي شبيه آغاز يك دنيا نيستند، يك ثانيه، يك لبخند، روز قشنگيه...
شايد يك روز دوباره به رنگين كمان سلام كردم، در دنياي متروك و اولين كلمات اولين عدد اين مي بود كه خيلي ساده مي گفتم: من برگشتم و ديگه عجيب نيستم...سلام ، روز قشنگیه...
شايد احمقانه به نظر بياد ديدن ديوارهاي بازدارنده اي كه به سختي وجود دارند، اما خب، من، كوه ، نسل ما به چيزهاي ديگه اي عادت داره، يا بهتره بگم داشت...
دود سيگار، آسمون و جزيره كه هنوز زير باران مدفون بود....و من که اعتقادم تنها ابدی بودن حلقه های دودیه که دور و دورتر می شن...