۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

حال همه ما خوب است - recorded by phoenix himself

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند 
با اين همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا يادم نرفته است بنويسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببين انعکاس تبسم رويا 
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم 
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام 
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت 
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 
فردا را به فال نيک خواهم گرفت 
دارد همين لحظه 
يک فوج کبوتر سپيد 
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 
يادت می‌آيد رفته بودی 
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟ 
نه ری‌را جان 
نامه‌ام بايد کوتاه باشد 
ساده باشد 
بی حرفی از ابهام و آينه، 
از نو برايت می‌نويسم 
حال همه‌ی ما خوب است 
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

عجیبه اما ابدیت در آشپزخانه


می دونی؟ من خوشبختم و این رو از این جوشش می فهمم ؛ از این جوششی که از عمق سینه ام میاد و گاه شبیه اشک و لبخندی می شه که مرزی میونشون نیست ، و تو لطیف ترین مدرک این احساسی ، زنده ترین لطافتی که توی همه ی گلبرگ های هستی می شناسم
تو ، مادرم ، مامان من ، تویی که قدم به قدم از تکیه گاه تا انگیزه با من بودی ، مادرم ، ابدیتِ من، نگاهت دستت صدات همه هنوز هم بعد از اینهمه سال رنگِ نوازش دارن ، مادرم ، امن ترین امنیتِ شیرین من
تو خوشبختی منی ، و می دونی چرا ؟ چون همین الان اونقدر جواب برای این چرا ذهنمو پر کرده که ناخودآگاه میون این دنیای سر و ته لبخند رو میون لبام به وضوح می تونم مزه مزه کنم و آره ، من خوشبختم ، خوشبختم که توی زندگیم ، توی این کُره تونستم با تو باشم ، نمی دونی ، اما گاهی اونقدر خوب و شیرینی که می خوام نظرت رو به خودم جلب کنم ، نگام کنی ، صدام کنی و آره واقعا می خوام به اصطلاح عامیانه مخت رو بزنم ، و وقتی که می بینم هیچ نیازی نیست و تو هم مال منی ، وقتی می بینم که نیازی برای ناز نیست ، تنها می تونم بگم ذوق می کنم
تویی که همه ی افق هات رو پشت قدم های اولینِ کودکت گذاشتی و کودکانه هاش رو دونه دونه و با همه ی نگرانیِ سفیدترین فرشته ها قدم به قدم زندگی کردی
شب های تنهاییمون ، شب هایی که می گفتی و چشمهای کنجکاوم میون تاریکی و نوازش آروم بودن ، نگاه های خیسم و همه ی ثانیه هایی که امیدِ سقوطِ قطره ها و تکیه ها فقط تو بودی
نه ، نمی خوام از چیزی شرح بنویسم ، تنها می خوام خودم رو خالی کنم ، فقط می خوام بگم دوستت دارم و هردومون می دونیم که چقدر کوچیکم ، که چقدر خوشبختم که توی همه ی کائنات اونقدر خوش اقبال بودم که مسیر و نفسم به نگاه و نفست گره خورد
می دونم که می دونی ، می دونی که چندبار خداحافظی کردن ، که همه ی این دست گرفتنا ، که همه ی این نگاه ها ، خدایا همش تویی
من رو ببخش اگه خوب نبودم ، اگه گاهی خودخواهم
نمی دونم ، یه شب عادی و تو که عادی داری همه ی هوای زندگی رو جریان می دی

و من که دوستت دارم

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

بی نقطه گی های خاکستری


به همیشه ها فرو رفته بودم ، به همیشه های نقطه گریز فکر می کردم که تنها در سرزمین های بی انگشت و بی پنجه یافت می شدند جایی که از دسترسِ خواستن های نقطه گذار در امان بودند و به دور از تنزلِ واژه ... دکمه ها را با دست هایی اضافه باز می کردم ، دانه به دانه و هر گشایش نوری بود که گویی تنفس می شد اما به دور از پنجه های نَفَس ، در پشتِ سقوطِ مواجِ پیراهنم ، در پشتِ دنده هایم چیزی نبود ، چیزی باقی نمانده بود برای روزِ افتتاحیه و اینجا در این قفسه تنها روزمره بود که بالا و پایین می رفت و زخم های گاه به گاهِ دکمه های بی قرار...صدای انگشت هایم از تفکر به دورها می برد سکوتم را ، انگشتانی که روی خشکیِ پُر گَرد و خاکِ دنده هایم ، روی تَرَک های شکسته ضرب گرفته بودند و چه جالب بود ، بندِ زندانیانِ زنجیر به سینه ، زنجیر های پرصدای پرکِشُش...
یک عصرِ معمول ، بشقاب ها پر از کُره های چشم ، چشمانِ خشک در بشقاب های شور و چه بی صدا بود تیله بازی با چشم های ناگزیر ، امید های فرار از نقطه های تیز و سکوت و اینجا تمام پاره خط هایی بودند از اولین روزِ حیات تا همینجا به دلخواه هرجا...تشعشعِ نور که از پشتِ سفیدیِ بی حالِ پرده ها میز را روشن گذاشته و ترک کرده بود و تنها از اینجا رقصِ گرد و غبار بود که در مسیر نور به چشم می آمد...
در دنیای بعد از رستاخیز تنها خستگی بود ، تنها بازماندگانی بی روح بودند که آوازه خوان تابوت ها به یادگار به رقص می خواندند و می گذشتند از دودهای معلقِ ویرانه ای که زمانی رنگ و تابِ شهر و هیجان و یواشکی های افسانه گونِ گناه داشت و اکنون تنها گذرگاهی بود میانِ دو سوی حیات ، میانِ دو سوی مفهوم و سیرک های رنگینِ اکنون ... لبخند های مشمئز کننده ی مرسوم در پسا رستاخیز تنها رنگی که یارای به دوش کشیدن داشتند رنگِ برگ های پوسیده ای بود که از کود بودن خوشحال باشند و هیچ خاطره ای از سبزی در هیچ تار و پودی از وجود به یادگار حمل نکنند ، امارت هایی که روی عمیق ترین پی ریزی های پرخاکسترِ تاریخ شکل گرفته بودند و چقدر از درک به دور بود ، پسر بچه ای که در انتهای تاریخ روی زانوان به تسلیم نشسته بود و اشک می ریخت ... صدای سقوط برگ ها بود که گهگاه تنهایی از هق هقِ تسلیمِ پسرک می زدود ...


۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

گورهای آب نباتی

هیچ فکری نداشتم که چگونه قاصدک را یارای خراشیدنِ نگاه باشد ، تلو تلو خوردنی که تاثیری جز رقص بر امواجِ شانس نخواهد داشت و نشست جز بر شرایط موج نمی شناسد ... روی شن های بیحالِ بیابان نشسته بود و در نظاره ی آتشِ سرکشِ درونِ پیتِ حلبی داشت کمانچه ی رنگ پریده ای را دست می کشید و ورانداز می کرد انحنای موجِ خسته ی آوا را که بی ثمر تنها تیر می کشید تا جایی که باید مهتاب می بود و اما رفته بود ، چند قدم پیش تر ... در سایه ی لرزانِ حلبیِ مشغول ریشه هایی خفته بودند دست به سوزن ، در آغوشِ پیچیده ی هم به نوازشی اساطیری می پیچیدند و صدایی نبود و چشمانِ یکدیگر به اعتمادِ بارشی از آنسوی شاید سالی دیگر می دوختند و خاموشی بود و مرگ و خشکی و رطوبتِ لبخند که چه گرم سایه ها را می خنداند ...
ربطی به شن های سفیدِ بی اصطکاک نداشت قاصدک و خرامان تنها می سابید چسبناکیِ خیالیِ بیابان را که شاید پنجه در دامنش می افکند و خواهشی می شد برای صدایی شبیهِ فردای باران اما گفتم که ، تنها خیال بود که فکرش را در این گردشِ بی اصطکاک مشغول نگه می داشت ... عروسکی پارچه ای که خاطرات روی زمین نهاده بود و بیل به دست می کَند و می کَند و می کَند و گودال همچنان جای خالیِ صاحبِ بند انگشتیش را به درستی ادا نمی کرد ، رفت و با پاهای نخ کش شده اش روی زمینِ گودال دست به سینه دراز کشید و آرامش بیشتر بود پشتِ چشمانِ بسته ی خاطره ، ولی چه می شد کرد ، کسی نبود برای اهدای خاک روی چشمانِ بسته اش ، چه می شد کرد ، عَطرِ آب نباتی که از گنجه های خاطره به زور به امانت می مکید چقدر شبیهِ حلقه های دودِ سیگار می نمود ، خسته بود ...

از نور تا سیرک

زمانه ای هیچ بود میان دست های نبودمان ، هست شدیم و نور باختیم و ماندیم و ساختیم و گذشتیم..
خاک گَرد های خُردِ زمان را به سانِ باد تاختیم و گذر کردیم از تعالیِ بودنِ تنهای خود..
اما ، روزها بردند از یادمان که گوهر از منزل چگونه به در بردیم به سرگشتگیِ تاریک..
گوهر به باد دادیم و ندانستیم که بودن عادت نیست ، که رنگِ هر روزِ یک دیوار نیست ، که بالا و پایین شدنِ قفسی است پُرنفَس..
گوهرِ مهجورِ خود بارها به دستانی دادیم که نه آشنای نور بودند و نه زَر ، و ما هم ...
بوده ها ، داشته ها ، عادت به عادت شدن دارند و تَرک ، آن هنگام که پشتِ غبارِ عادت از بیماری فراموشی تنها بودند ، تنهای تنها..
گوهر را به آتش کشیدیم و به در بردیم اما فردای فرارِ رستاخیز ، گوهر به بسته چشمانی دادیم که جز به فقدانِ گوهر نور به چشم نمی دیدند ، تنها به بهانه ی روزمره هایی که از وجود به ناچار دور بودند..
فراری دوباره باید شاید...



هویت های جیبی

ما را از خود برده اند ، ما را از خود به دورها و دورها برده اند و در گوشه ای خلوت به دور از دید انداخته اند ، جایی خوش آب و هوا برای بویِ سعادت شکلِ پوسیدن ، نگاهی برای فساد ، نگاهی برای نعش های متعفن ، نگاهی از ما که زمانی رطوبت داشت و اکنون جدا از اصل در پیِ مقصدِ بدبویی سرگردان جستجو می کند صدای ارواحِ تهی دانِ وجدان را
و ما، مایی که هویت را فرسنگ ها پیش از جیب خود اخراج کردیم و در شمارگانِ اعتبار اسقاط کردیم و غیره هایی که هیچکدام خاطره ی به درد بخوری از آن پس به یادگار نداریم
سوال ! آقای رهگذر شما اثری از حق در وجودِ خود یافته اید در سرزمینِ موعودی که ما و تمام وجودهای سرگردانِ کائنات در آن فرود آمده ایم؟ یا شاید فقط من بودم که آدرس را اشتباهی آمدم آنهم روزی که روزِ من نبود!
شاید هم از صفحه ی نابجایی شروع به زندگی کردیم آنگونه که نباید داستانمان را پیدا کنند و بخوانند روزی در عصر جمعه ای و تلخ خندی کنند که باز هم تکرار...
فکر می کنم باز هم آوای اشتباه بود که طبیعت را به اشتباه باری دیگر از سبزی به سوی فسادی متعفن بیدار کرد برای روزی و اشتباهی دیگر ... شاید هم تنها توهمی باشد یادگار از روزی...



چشم بسته در راهی که می سوخت

وقتی که انتزاع سنگ شد جلوی قدم های نامتعادلِ دنیای حقیقت و ما که چاره ای جز عجزِ پوزخند نداشتیم 
تنزل در فردای بعید همانقدر عاری از قطعیت می نماید که شکوه در هر رویایِ قریب..
شاید سرگیجه تنها راه باشد برای گذری بی خطر از این تقابلِ انتزاع و حقیقتِ زبان نفهم ، و شاید موجودِ حریص و بی ربطِ دیگری به نامِ منجلابِ کمال گرایی
درنگ ، شاید اینبار طورِ دیگری